سعدی را یکی از 10شاعر برتر جهان برشمرده اند؛ شاعری که آثارش را حکیمانه، اندرزهایش را راهگشا و عاشقانههایش را دلنواز می یابیم. او می کوشد که در تک تک کلماتش راه درستزیستن را نمایان و طریق سعادت و نیکبختی را آشکار کند؛ از گلستان و بوستان و مواعظ گرفته تا مجالس خمسه و نصیحهالملوک، همه سرشار از درس زندگی است؛ زندگی در جهانی که تغییر میکند و ما را نیز با خود می برد و زمانمندی در آن، امری ناگزیر است. در این یادداشت میکوشیم که از دریچه چشم سعدی، به مفهوم «سعادت» و مفاهیم مرتبط با آن بنگریم.
زمان و غایت
ما در این جهان زندگی می کنیم و در فرایند دگرگونیهای آن سهم داریم. حتی اگر نخواهیم بپذیریم، گذر زمان گَرد کهنگی بر کالبد ما مینشاند و اگر بخواهیم زندگی را جدی بگیریم، این گذر زمان و تغییر جهان، ما را با این پرسش مواجه میکند که «چه میکنیم و در پی چه هستیم؟». جدیت زندگی و گذر زمان است که حکیم را بر آن می دارد تا هشدار دهد که «هر دم از عمر میرود نفسی/ چون نگه می کنم نماند بسی/ ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی» (دیپاچه گلستان سعدی). فهم زمان، برای ما انسانها که موجوداتی خودآگاه هستیم، با فهمی از هدف و مقصد همراه است؛ چنانکه می کوشیم حرکات جهان را به سمتی ببریم که به نتیجه مطلوب و موردنظرمان بینجامد. ما اراده و نیروی خود را برای رسیدن به آن امری به کار می بریم که «خیر» نامیده میشود و چهبسا برای رسیدن به همین خیر است که گذر زمان و حرکات فرساینده جهان را تاب می آوریم.
فکر نمیکنم ما انسانها در پذیرش این سخن ارسطو تردید کنیم که گفته است: «همگان در باب چیستی غایت نهایی، اتفاقنظر دارند که آن سعادت است... خیری که هر چیز دیگری برای آن جستوجو میشود... و بنابراین هرگز خودش برای چیز دیگری جستوجو نمیشود» (اخلاق نیکوماخوس). سعدی در چنین موضعی لب به سخن میگشاید و میگوید: «عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟/ چون سعادت نبود، کوشش بسیار چه سود؟» (مواعظ سعدی)؛ سعادتی که همان خیر و نیکیاست و ما برای رسیدن به آن تشویق می شویم؛ «نیک و بد چون همی بباید مُرد/ خنُک آنکس که گوی نیکی برد» (دیپاچه گلستان). «خُنک آنکس» دلالت معنایی «خوشا به حال او» دارد و اشکالی ندارد که مصرع دوم این بیت را اینگونه معنا کنیم: «خوشا به حال کسی که نیک بوده و برای انجام کار نیک پیشقدم شده است». ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی میگوید که «شرط نیکبختی، فعالیت موافق با فضیلت است و عکس این حالت، بدبختیاست» (اخلاق نیکوماخوس)؛ بااین حال، حتی اگر بخواهیم که در پی سعادت و نیکی باشیم و قدر فرصت داشته را بدانیم، روشن است ـ و نیاز به استدلال ندارد ـ که مصادیق نیکی را به گونههای متفاوت و چهبسا متناقضی میفهمیم؛ تفاوت و تناقضی که برای رفع آن باید استدلال کنیم.
انسانیت و نیکی
برای اینکه بدانیم سعادت و نیکی نهاییای که ما انسانها در باب آن اختلاف نداریم کدام است، باید به مشترک ترین جنبه ای که میان ما انسانها وجود دارد، رجوع و نیکی و سعادت را بر مبنای آن تعریف کنیم. همه ما انسانیم و در «انسانیت» اشتراک داریم و روشن است که تمام انسانها «در آفرینش ز یک گوهرند». ما از گوهر یگانه انسانیت سرشته شده ایم و چون انسانیم، باید سعادت و نیکیای باشد که همگی در باب آن اتفاق نظر داشته باشیم و برای ما از همان جهتی سعادت باشد که انسان هستیم.
این موضوع بدون شک با نیروهای انسانی ما و فعالیتهایی مرتبط است که انجام میدهیم یا توان انجام آنها را داریم؛ بنابراین مفهوم سعادت برای انسان اگر بخواهد نسبی نباشد، باید پیوندی محکم و استوار با مفهوم «انسانیت» داشته باشد که میان همه انسانها مشترک است. فارابی گفته است: «همانا بدن برای نفس است و نفس برای کمال است و کمال انسان، سعادت است که همانا کسب فضیلت و حکمت است» (فصول منتزعه)؛ سعادتی که جستوجوی آن تنها چیزیاست که بیم گذر زمان را از انسان دور می سازد و فضیلتی که کسب آن هم بزرگواری این جهان است و هم آرامش آن جهان؛ «قیامت که بازار مینو نهند/ منازل به اعمال نیکو دهند/ بضاعت به چندان که آری بری/ وگر مفلسی، شرمساری بری» (بوستان، باب نهم).
فکر میکنم این امر نهفقط از دید سعدی بلکه از دیدگاه ما نیز درست باشد که اگر فعالیت خاص انسانی که همانا کسب فضایل و نیکی های اخلاقیاست توسط انسان رخ نداد، انسان با حیوان، تفاوتی نخواهد داشت؛ «اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی/ چه میان نقش دیوار و میان آدمیت/ خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت» (مواعظ، غزل 18).
بنابراین باید از این ورطه بیرون شد و روی در پی مقصود نهاد و از چاه ظلمت به آسمان زیبای سعادت بالارفت. اگر به اندیشه سعدی همدلانه بنگریم، خواهیم فهمید که او بهخوبی ما را همچون موجودات الهی تصویر میکند که قدر و جایگاهشان فراتر از عالم جسمانیت و حیوانیت است؛ «اگر این درندهخویی ز طبیعتات بمیرد/ همه عمر زنده باشی به روان آدمیت» (مواعظ، غزل 18). اما برای عبور از جسمانیت و رسیدن به روحانیت، به خرد نیاز داریم.
خردمندی و فضیلت
آنچیزی که انسان را در مسیر تحقق نیکی و رسیدن به سعادت و دوری از شرمساری، رهنمون خواهد شد چیزی جز خرد نیست. افلاطون در رساله فایدروس، وجود انسان را به ارابه ای تشبیه میکند که 2اسب آن را می کشند. یکی از اسبها سفید و دیگری سیاه است که به ترتیب نماد قوای اراده و شهوت اند. عقل نیز ارابه ران است که در مسیر رو به سعادت به پیش میرود. در این میان تمام تلاش عقل آن است که تعادل را در نیروهای دو اسب برقرار سازد تا بهدرستی مسیر خود را ادامه دهد. بنابراین خوشبخت و سعادتمند، کسیاست که توانسته باشد شهوت را با عفت، اراده را با شجاعت و نفس را با عدالت بیاراید. تقریبا میان متفکران و اندیشمندان اتفاقنظر وجود دارد که فضیلت، برآیند نیروی خرد است که مانع از فساد و پشیمانیاست؛ چنانکه ارسطو نیز فصل ممیزه انسان از حیوان را «عقل» می داند و فضیلت خاص انسان را فعالیت مبتنی بر عقل برمی شمرد (ارسطو، اخلاق نیکوماخوس)؛ بنابراین خرد آن وسیلهایاست که ما را به فضیلت و سعادت انسانی مان رهنمون میشود تا از کردار ناشایست پشیمان نشویم، که گفته اند: «هرآنکو ندارد خرد را به پیش/ دلش گردد از کرده خویش، ریش» (فردوسی، شاهنامه).
بنابراین چیزی جز بینش و خرد درونی نمیتواند راهبر انسان به سوی درستی و راستی باشد تا از نشیب و پست زمان بیکران، راه به سلامت برد. همین سلطنت عقل و خرد در عالم فضیلت، سعدی را بر آن می دارد که به پارسایی که به محبت شخصی گرفتار آمده بوده، بگوید: «عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟» (گلستان، باب پنجم).
در فضل عقل همین بس که هر یک از ما خود را به فضیلت عقل آراسته می بینیم و به تعبیر سعدی «همهکس را عقل خود به کمال نماید» (سعدی، گلستان، باب هشتم). اگر عقل تقویت شود و قوت گیرد، شهوت می میرد و اخلاق، زنده میشود؛ «وجود تو شهریاست پر نیک و بد/ تو سلطان و دستور دانا خرد/ هوی و هوس را نماند ستیز/ چو بینند سرپنجه عقل، تیز» (بوستان، باب هفتم). انسان جز از طریق خرد از میان ددان برون نخواهد آمد و تاج انسانیت بر سر نخواهد نهاد؛ «به است از دد انسان صاحبخرد/ نه انسان که در مردم افتد چو دد/ چو انسان نداند به جز خورد و خواب/ کدامش فضیلت بود بر دواب؟» (بوستان، باب اول). و اساسا انسانی که عقل ندارد چگونه میتواند در زمره انسان بوده باشد؟ که «آدمی را عقل باید در بدن/ ورنه جان در کالبد دارد حمار» (مواعظ، قصیده شماره18). پس باید خرد را برگزید و خرد ما را به فضیلت و نیکی رهنمون خواهد شد؛ «خردمند مردم هنر پرورند/ که تن پروران از هنر لاغرند/... خُنک نیکبختی که در گوشه ای/ به دست آرد از معرفت توشهای/ نخست آدمیسیرتی پیشه کن/ پس آنگه ملکخویی اندیشه کن» (بوستان، باب ششم).
اخلاق و سعادت
اگر به آثار اخلاقی سعدی از گلستان و بوستان و مواعظ رجوع کنیم، نتیجه تمام مباحثی را که تاکنون ارائه شد مشاهده خواهیم کرد. در حقیقت سعدی راه زندگانی خردمندانه و بافضیلت را در این آثار، نمایان ساخته است که حول فضایل رقم می خورد و پیش می رود. بن مایه اصلی اخلاق و سیاست در نگاه سعدی، همان مفهوم انسانیت است که پیشتر به آن اشاره کردیم. نکته این است که باید بکوشیم به معنای واقعی کلمه آدمی باشیم که اگر چنین شود، از سراپرده الوهیت سر برمیآوریم؛ «بهحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ زیرک/ که همین سخن بگوید به زبان آدمیت/... اگر این درنده خویی ز طبیعتات بمیرد/ همه عمر زنده باشی به روان آدمیت/...رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت» (مواعظ، غزل 18).
سعدی این آدمیت را در دوری از شهوت ترسیم میکند و چنانکه افلاطون و متفکران بزرگ اخلاقی فضیلت را در تعادل و کنترل شهوت تصویر کرده اند، سعدی نیز چنین میکند؛ «آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس/ آدمیخوی شود ورنه همان جانور است» (غزلیات، غزل66). یا در جای دیگر می گوید: «گر مسلمانی رفیقا، دیر و زنارت کجاست؟/ شهوت آتشگاه جان است و هوی زنار دل/... آخر ای آیینهجوهر، دیده ای بر خود گمار/ صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل» (مواعظ، غزل40).
تلاش برای کنترل نیروی شهوت به نیروی خرد، به اخلاقی اجتماعی مبتنی بر انسان دوستی و انسانیت می انجامد که در تصویر سعدی از انسان ایده آل، نمایان است؛ «خدا را بر آن بنده بخشایش است/ که خلق از وجودش در آسایش است/... کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست/ که دونهمتاناند بیمغز و پوست/.... کسی نیک بیند به هر دو سرای/ که نیکی رساند به خلق خدای» (بوستان، باب دوم). نماینده تمام و کمال چنین شخصیتی پادشاه است که نیکی او نیکی خلق و نیکی خلق، نیکی او را رقم خواهد زد. ارتباط دوسویه خلق و پادشاه، اگر بر مدار مدارا و انسانیت باشد، به نفع تمام جامعه خواهد بود؛ «شنیدم که در وقت نزع روان/ به هرمز چنین گفت نوشیروان/... که خاطرنگهدار درویش باش/ نه در بند آسایش خویش باش/... نیاساید اندر دیار تو کس/ چو آسایش خویش جویی و بس/.... برو پاس درویش محتاج دار/ که شاه از رعیت بود تاجدار/... مکن تا توانی دل خلق ریش/ وگر میکُنی، میکَنی بیخ خویش» (بوستان، باب اول).
فکر نمی کنم لازم به توضیح باشد که این امر نه برای آن است که چند صباحی در جهان خوش باشیم و با خوبی زندگانی کنیم بلکه تمام این نیکیها و فضیلت ها و اندیشهها، زمینهایاست برای عبور از جهان جسم و رسیدن به جهان جان؛ رسیدن به سعادتی ابدی در جهانی پسین که به سوی آن مسافریم؛ «عدل اختیار کن که به عالم نبرده اند/ بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران» (مواعظ، قطعه 177). در اندیشه سعدی، اخلاق و فضیلت برای رسیدن به سعادتی آنجهانیاست که آن سعادت اخروی هم جز از طریق نیکی و نیکنامی که بهترین توشه است محقق نخواهد شد.
* پژوهشگر فلسفه و استاد دانشگاه
این مطلب نخستین بار در روزنامه همشهری منتشر شده است.