همه دلتنگي‌ها براي صدا

يادداشت‌هاي پراكنده درباره راديو
کد خبر: ۸۴۳۶۸۲
|
۲۶ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۳ 18 October 2018
|
11588 بازدید

آلبرت کوچویی مترجم و مجری رادیو در 8 تیر 1322 در همدان متولد شد. او در هفت سالگی همراه خانواده به آبادان رفت و دیپلمش را در این شهر گرفت و پس از آن به کار در رادیو ارومیه (رضائیه آن زمان) مشغول شد. او تهیه‌کنندگی و اجرای برنامه‌های رادیویی متعددی را بر عهده داشته‌است.

براي من و بسياري از هم‌نسلان من به عنوان يك كودك و بعد نوجوان و بعدتر يك جوان در دهه سي و چهل، راديو بخش مهمي از زندگي بود. گاه شايد همه زندگي. زندگي من با ضرب و صداي شير خدا و بعدتر برنامه كودك و آقا بيژن، آغاز مي‌شد و غروب‌ها پخش موسيقي ايراني، با صداهايي متفاوت با شناخت دستگاه‌هاي موسيقي تداوم مي‌يافت و بعدتر با داستان شب پايان مي‌گرفت؛ با صداهاي روياساز علي محمدي، رامين فرزاد، پرويز بهرام و صداي رساي محتشم و بسياري ديگر. يكشنبه‌هاي موسيقي ايراني، در ساعت 6 يا 8 بعدازظهر به مدت نيم ساعت با كشاندن من به خانه، پاي راديوي باطري‌دار و بعدتر راديوي برقي، همه برنامه‌هاي مرا به هم مي‌ريخت.

آلبرت كوچويي
راديو همه زندگي من

همه آرزوي من راه يافتن به راديو بود؛ رويايي كه آن را در دهه 30، به عنوان يك محصل پراحساس كاري محال مي‌دانستم. تنها دلخوشي‌ام اين بود كه حالا، شايد بخت به من رو بياورد و نام مرا، «جرموس» گوينده راديو نفت ملي آبادان، در دهه‌هاي سي و چهل، در برنامه ترانه‌هاي درخواستي بخواند. با هر ترانه‌اي. مهم اين بود كه نام من خوانده شود و اين محال، ممكن شد. يك شب، با ترانه‌اي كه نمي‌دانم چه بود و با صداي كه بود، آمد و اهل خانه، همه فريادكشان، به هوا پريدند و با آن، من قهرمان، محصل سال اول دبيرستان اميركبير شدم. قهرماني من تا ماه‌ها پاييد تا كه خود، بخشي از راديو نفت ملي آبادان شدم.

آن شب به پدر، فخر فروختم، كه حالا عموي من، كه آن هنگام در شيكاگو بود و لابد در خواب ناز ظهرها، نام مرا شنيده است؛ البته پدر در دل مي‌خنديد كه طول موج راديو نفت ملي آبادان، به زور به خرمشهر و خسروآباد مي‌رسيد و در لين‌هاي كارون و احمدآباد با خش‌خش و پارازيت و حالا رسيدن تا شيكاگو، در ينگه دنيا پيشكش. روياهاي من، در يك بعدازظهر، در راديو نفت ملي، به پرواز درآمد. هنگامي كه آقاي مستوفي، مجري برنامه دانستني‌ها در راديو براي حضور در مسابقه اطلاعات عمومي از من دعوت كرد. من در يك بعدازظهر، به قصر روياهايم كه راديو نفت ملي، در محله سرسبز «بريم» بود، كمي آن سوتر از كافه ميلك بار و رستوران انكس پا گذاشتم.برنده مسابقه شدم و بايد هنرنمايي مي‌كردم و من دكلمه «اشك هنرپيشه» را اجرا كردم. چيزي با اين آغاز: هنرپيشه براي خنداندن مردم آماده رفتن به روي صحنه بود كه خبر مرگ كودكش را به او دادند و چون گفت مردم كودك من مرد، شليك خنده فضا را لرزاند و تا آخر... فتوره‌چي، مدير ريزه ميزه راديو، از پشت شيشه اتاق فرمان، مرا به تحسين تماشا مي‌كرد. پس از پايان مسابقه من براي بازي در نمايش‌هاي راديويي و بعد برنامه اختصاصي دكلمه شعر، دعوت شدم. به پدر گفتم ديگر مطمئنم كه عمويم، شنونده پروپاقرص برنامه‌هاي من در شيكاگو است. ياالعجب كه عموي سر به هواي من هرگز در نامه‌هايش از شيكاگو، از شنيدن برنامه‌هاي من ننوشت.باكي نبود، من در سال‌هاي چهارده- پانزده زندگي، ستاره راديو نفت ملي آبادان شدم. حالا عمو بشنود يا نشنود! و همين نوجوان، براي نخستين‌بار پرياي احمد شاملو را برد روي موج‌هاي راديو نفت ملي كه به تصورم، چون من هم شاملو مشهور شود با او م- آزاد شاعر پرآوازه، دبير تبعيدي ادبيات‌مان به آبادان، به همت من با خواندن شوهايش، مشهورتر شد. حالا شده بودم همتاي غول‌هاي راديو ايران در دهه سي و چهل با انباني از خاطره‌ها كه در سفرهاي تابستاني به تهران، از آن ستاره‌هايي كه نديده بودم، تحفه‌اي داشتم براي بچه‌هاي سياه سنبوهاي آباداني. لاف‌هايي از نوع ناب آن.راديو در دهه سي و چهل، كارخانه روياسازي بود. چه شب‌ها، چشم‌ها بسته، سرتكيه بر ديوار، غرق در شخصيت‌ها و قهرمان‌ها مي‌شديم كه در داستان‌هاي شب حادثه مي‌آفريدند. صداي مخملين رامين فرزاد و عاشقانه‌هاي محمدعلي ما را به كهكشان روياها، به آسمان‌ها مي‌كشاندند. من يكي از آنها بودم؛ البته به خيال و گمان خودم، همه جسارت‌هاي من براي ديدارهاي چند لحظه‌اي از راديو ايران در ميدان ارگ ناممكن شد. راديو نفت ملي، راديو شركت ملي نفت ايران بود و راديو ايران، راديو سراسري اداره كل انتشارات و تبليغات ايران. اين «سلبريتي» آباداني را با پايان دبيرستان با خروج از آبادان به راديو ايران در تهران راه ندادند.در مهرماه سال 42 به راديو رضاييه آن هنگام، راديو اروميه امروز‌، راه يافتم. ديگر راديو، براي من رويا نبود. حقيقت بود. بايد در كوره آن مي‌پختم و پخته شدم. گوينده، نويسنده، تهيه‌كننده، حتي اپراتور صدا شدم. چهره‌اي فني با سر و كله زدن با دستگاه‌هاي صداي «گيتس» و بعدتر شلومبرگر.يك سلبريتي تازه در اروميه. ستاره شهر. حالا خود براي نسل‌هايي از كودك، نوجوان و جوان، روياآفريني مي‌كردم. قبولي در كنكور مدرسه عالي پارس، در تهران، مرا از همه دلبستگي‌هايم به راديو، دل كندن از شيفتگي‌هايم وا داشت. به تهران آمدم و البته مقصودم راديو ايران بود كه حالا براي من رويا بود.يك سلبريتي در آبادان و اروميه، براي راديو ايران، خسي بيش نبود. بايد تست صدا داد و در صورت پذيرش، ‌سال‌ها مرارت و مشقت داشت تا همان كاري را كرد كه در راديو نفت ملي آبادان و راديو اروميه براي من، ‌بازي سهل و ساده‌اي بود. در تست صدا رد شدم، با اين نوشته پشت نوار صداي«اف» كه: «اين صدا قابل پخش در شبكه راديويي ايران نيست.» اعتراض من كارساز نبود. دل شكسته ‌اما مطمئن، به مسوول تست صدا گفتم من مي‌روم اما خيلي زودتر از آنچه تصور كنيد پشت ميكروفن‌هاي راديو ايران مي‌نشينم.به چهار ماه نكشيد كه پذيرفته شدم و پشت ميكروفن‌هاي راديو ايران نشستم.راديو، راه ورود مرا به تلويزيون باز كرد. آنچه هرگز آرزويش را نداشتم. آن را بيگانه مي‌دانستم. هرگز نمي‌خواستم رويا را به هيچ، به حقيقت، بفروشم و شد. سدي كه در چهارماه، راديو ايران، جلوي پاي من گذاشت. مرا به استوديوي دوبله شهاب كشاند. با دوبله براي ده‌ها فيلم؛ البته كه در آغاز از نوع كيلويي‌هاي هندي و بعد از نقش‌هاي «مردي» به نقش اول و دوم رسيدن. خسرو شكيبايي، ژرژ پطرسي، از همراهان و دوستان آن هنگام دوبله من بودند. پس از آن با رفتن به راديو ايران و بخش فرهنگي خبر، عطاي دوبله را به لقايش بخشيدم كه براي من در آن هنگام تحفه‌اي نبود.راديو، باز شد همه زندگي من. تا به امروز كه هنوز همه هست. با همه رمز و رازهايش، با همه خيال‌ها و روياهايش و دنياي پرجذبش‌. با اين همه، هنوز لذت شنيدن صداي بنان در بخش موسيقي ايراني، درساعت‌هاي 6 يا 8 شب و تصنيف‌خواني‌اش با آغاز و پايان يك ترانه، در دهه سي و چهل در گوشم است؛ لذتي ماندني و ازيادنرفتني كه نسل موسيقي شنو بر فلش‌ها، مموري‌ها، هاردها، با ده‌ها و صدها قطعه موسيقي هرگز آن را نمي‌دانند. لذت همراه شدن با تك‌تك شخصيت‌هاي داستان شب و غرق در روياهاي آن شدن آنچه با ما بود نسل امروز، هرگز آن را در نمي‌يابد. ما قهرمانان همه داستان‌هاي شب بوديم.

عشق است و راديو
سامان احتشامي

من متولد 1357 در تهران هستم. تقريبا از وقتي كه راه رفتن را ياد گرفتم، جنگ شروع شده بود. تلويزيون در آن سال‌ها بسيار محدود بود. دو شبكه بيشتر وجود نداشت كه هردوي آنها هم برنامه‌هاي‌شان از بعدازظهر شروع مي‌شد تا ساعت ده شب و تا فردا چيزي به جز برفك نداشتيم. تنها رسانه‌اي كه مردم مي‌توانستند به وسيله آن اخبار روز را بشنوند و برنامه‌هاي مختلفي را گوش كنند و لذت ببرند، راديو بود. من افتخار اين را داشتم كه براي اولين‌بار در سن هفت سالگي وارد راديو شوم و در برنامه «صبح جمعه با شما» به كارگرداني شادروان «منوچهر نوذري» به اجراي برنامه بپردازم. در آن زمان و در اوج بچگي من، همكارانم، عزيزاني از جمله خانم «پريچهر بهروان» و «ژاله صادقيان» بودند.

مادربزرگ و پدربزرگم هر دو انسان‌هايي اهل فرهنگ بودند كه در سال‌هاي كودكي‌ از من نگهداري مي‌كردند. سواد خواندن و نوشتن را در همان سال‌ها، قبل از مدرسه، آنها به من آموختند، پس نسبت به هم سن و سال‌هاي خودم سواد بيشتري داشتم. اين توانايي باعث شد كه بتوانم در راديو تكست (متن) بخوانم و به عنوان يك كودك به اجراي برنامه ‌بپردازم. اگر بخواهم از انبوه خاطرات تلخ و شيرين راديو يكي را تعريف كنم، برمي‌گردم به هفت سالگي‌ام و اولين حضورم در برنامه «صبح جمعه با شما»؛ در واقع اولين برنامه‌اي كه جلوي من ميكروفن گذاشتند. قرار بر اين بود كه بيژن بيژني كه تازه آهنگ «نهانخانه دل» را خوانده بود مهمان برنامه «صبح جمعه با شما» باشد و من هم در اين گفت‌وگو شركت كنم. بيژني قد بلندي دارد اما من كه امروز در چهل سالگي كوتاه‌قدم، در نظر بگيريد در هفت‌سالگي چقدر مي‌توانستم ريزنقش باشم. بنابراين ميكروفن من را در كوتاه‌ترين حالت ممكن قرار دادند و ميكروفن بيژني را در بالاترين حالت كه باز هم جاي مناسبي نداشت. اين صحنه باعث خنده حاضرين در استوديو شد و من در عالم بچگي به خودم گرفتم كه چرا به من مي‌خنديد! غافل از اينكه درشتي قامت بيژني و كوتاهي ميكروفن او بود كه باعث خنده سايرين شده بود.

يادم هست سال‌ها پيش به همراه شادروان مهران دوستي اولين كساني بوديم كه در راديو جوان صحبت كرديم. بعد از آن تا مدت‌ها در راديو جوان هم گويندگي مي‌كردم و هم آهنگساز اين شبكه راديويي بودم و افتخار دارم كه هنوز هم در راديو فرهنگ، در برنامه «نيستان» به اجراي برنامه مشغولم. امروز حدود 33 سال است كه در سازمان راديو به صورت غيرمستقيم كار مي‌كنم. آرم بسياري از برنامه‌هاي راديويي را ساخته‌ام، گويندگي كرده‌ام و عمري‌ است صداي سازم از اكثر شبكه‌هاي راديويي كشور پخش مي‌شود.

متاسفانه با وجود ماهواره‌ها و شبكه‌هاي مختلف تلويزيوني، امروز راديو جايگاه ويژه خود را بين مخاطبان از دست داده است. با وجود حقوق بسيار پايين راديو شايد بتوان گفت مجريان و تهيه‌كنندگان و تمامي دست‌اندركاران اين رسانه فقط و فقط به خاطر عشق‌شان به راديو است كه هنوز هم با جان و دل در اين رسانه فعاليت مي‌كنند. به عقيده من راديوي هر كشوري بيان‌گر شخصيت و فرهنگ آن كشور است و متوليان فرهنگ كشور بايد توجه ويژه‌اي به آن داشته باشند.

جادوي راديو و راديو‌بازي
پيمان نوروزي

شايد اولين برخوردهاي من با راديو به سال‌هاي دبستانم برمي‌گردد. به صبح‌هاي جمعه‌اي كه خوشحال بودم از اينكه لازم نبود زود بيدار شوم و مي‌توانستم با خيال راحت تا هر چقدر كه دلم مي‌خواهد بخوابم و خستگي يك هفته مدرسه را آسوده به در كنم. اما كمتر جمعه‌اي پيش مي‌آمد كه مي‌شد چنين فضاي خلوت و دلنوازي داشته باشم.

اغلب اين صداي راديوي فيليپس پدرم بود كه زنگ بيدار باش صبح‌هاي جمعه‌ام مي‌شد؛ با برنامه «صبح جمعه با شما ». خنده‌ها و آهنگ‌هاي شاد و لطيفه‌هاي‌شان، چنان با صداي بلند پخش مي‌شد كه هيچ بالش و پتويي نمي‌توانست سد راه‌شان شود و تمام اين هياهو براي من مترادف بود با از دست رفتن يك خواب دلچسب ديگر. مثلا در آن سن و سال دركي از شوخي‌هاي آقاي مُلون نداشتم و نه‌تنها خنده‌ام نمي‌گرفت بلكه حرص مي‌خوردم از اين شخصيت وا رفته كه مزاحم خوابم مي‌شد. چنين شد كه تا سال‌ها‌، راديو براي من برابر بود با برهم زننده آرامش. چهارده سالم كه شد در يك كلاس موسيقي ثبت‌نام كردم و به يادگيري سه‌تار پرداختم. حدود يك سال بعد كم‌كم با الفباي موسيقي آشنا شدم و شروع كردم به گوش كردن موسيقي. همه جور موسيقي را مي‌بلعيدم. تشنه شنيدن ساز اساتيد بودم. آلبوم‌هاي جديد را در اولين فرصت در راه مدرسه تهيه مي‌كردم و قديمي‌ها را تا آنجايي كه آرشيو كاست‌هاي پدرم اجازه مي‌داد، دنبال مي‌كردم. در همان سال‌هاي موزيك بازي‌ام بود كه دوستي به من گفت بعدازظهرها، حدود ساعت يك و نيم، راديو پيام برنامه «تكنوازان» دارد. به سرعت معتاد آن برنامه شدم. هر بعدازظهر تكنوازي زيبايي از بزرگان موسيقي را در راديو با لذت گوش مي‌كردم. از آن روز به بعد كار من اين شد كه به هر نحوي، در ساعت مقرر خودم را به يك راديو برسانم. خيلي طولي نكشيد كه تصميم گرفتم اين برنامه‌ها را ضبط كنم و آرشيوي از آنها براي خودم تهيه كنم. بنابراين نوار را در دستگاه آماده مي‌كردم و از ترس اينكه مبادا شروع برنامه را از دست دهم راديو را خيلي زودتر روشن مي‌كردم تا صدايش را بشنوم و اين، آغاز دوستي عميق من با راديو بود. سال‌ها بعد هم كه به دانشگاه رفتم هميشه راديوي ماشينم روشن بود. كمتر پيش مي‌آمد نواري در ماشين داشته باشم، مگر آلبوم جديدي كه تازه تهيه كرده بودم. صبح‌ كه از منزل بيرون مي‌زدم تا شب، راديو همدم من در ماشين بود و مُسكن عصرهاي پر ترافيكم. صبح‌ها سريال «چهار فصل» راديو نمايش، بعداز‌ظهر «كافه راديو» با صداي گرم «مهران دوستي» و بلافاصله بعدش در راديو تهران «عصر بخير تهران» و پشت بندش يك مسابقه تلفني كه واقعا با نمك بود. راديو جاي خيلي چيزها را برايم پر مي‌كرد. موسيقي داشت، گفت‌وگو و خبر داشت، نمايش‌هاي كوتاه و بلند، برنامه‌هاي طنز بامزه و خيلي چيزهاي ديگر كه باعث مي‌شد هميشه چيز به درد بخوري براي گوش كردن در ماشين داشته باشم. گاهي حتي پيش مي‌آمد كه به مقصد مي‌رسيدم اما برنامه‌اي كه گوش مي‌كردم تمام نشده بود، به همين دليل تا انتهاي برنامه در ماشين مي‌نشستم.اين روزها با اينكه كمتر رانندگي مي‌كنم و فرصت گوش كردن‌هايم كمتر شده است، اما هنوز هم راديو را با عشق و علاقه دنبال مي‌كنم و برنامه‌هاي خاصي را كه دوست‌شان دارم، تا آنجا كه مقدورم باشد سر ساعت به شنيدن مي‌نشينم. راديو جادويي دارد كه فقط راديو‌بازها مي‌توانند آن را درك كنند.

 

من و راديو
سعيد توكل

ارتباط و پيوند من با راديو به‌طور طبيعي در خانواده‌اي كه تنها سرگرمي مجازش راديو بود، از اواسط دهه چهل برقرار شد. گوش كردن به برنامه‌هاي كودك و قصه‌هاي صبحي و بعدها، جوانان، قصه شب و جاني دالر، براي جمع خانواده باعث علقه‌اي خاص شده بود. راديو براي‌مان مصداق كانون همگرايي بود. جايگاه خاصي داشت. به ويژه در روزگاري كه هنوز ترانزيستوري و كوچك سازي نشده بود؛ مثل زمان دبيرستانم كه لابلاي كيف و كتاب درسي همه جا همراهم بود تا برنامه‌هايي كه نشان كرده بودم را در مسير يا زنگ تفريح از دست ندهم.با صداي گوينده‌ها، خواننده‌ها، هنرپيشه‌ها و كاراكترهاي گوناگونش مانوس شده بودم و همه را مي‌شناختم و اين شناخت قابليت‌ها‌ي‌شان بود. وقتي چند سال بعد، پس از فارغ التحصيلي از مدرسه عالي تلويزيون و سينما، دست روزگار مرا در موضع برنامه‌ساز و تهيه كننده دركنارشان قرارداد، باعث شد به سرعت با مجموعه اخت شوم و مثل ديدار و همنشيني دوباره با دوستي قديمي مرا بپذيرند.از سال 61 به‌ مدت دو سه سال، گونه‌هاي مختلف برنامه‌هاي راديو را تهيه‌كنندگي كردم. آن زمان گروهي داشتيم به نام گروه ويژه كه در مناسبت‌هاي خاص ملي و مذهبي، وظيفه تامين برنامه‌هاي توليدي و زنده را داشت تا اينكه در تابستان سال 64 (در زمان تصدي مديريت آقاي ابطحي) بحث مجدد راه‌اندازي راديو دريا در صفحات شمالي كشور و با استفاده از همان تجهيزات قبل از انقلاب در شهر چالوس مطرح شد. چراغ‌ها و آنتن اين راديوي خاطره‌انگيز و پرطرفدار ديگربار در بحبوحه سال‌هاي جنگ تحميلي روشن شد. موفقيت راديو دريا با همان امكانات محدود، زمينه تاسيس دفتر ورزش و تفريحات راديو را فراهم كرد و برنامه صبح جمعه با شما كه قبل از ايجاد اين دفتر هم وجود داشت با رنگ و بويي متفاوت، در قالب نو و ماموريت هدفمند تفريحي و طنز كليد خورد.برنامه راديويي شادي متولد شد كه به صورت پرخاطره‌ترين برنامه راديويي زمان خود، نوستالژي نسل دهه 60 و70درآمد.دعوت از هنرمندان خوش صدا، مسلط و محبوب براي صبح جمعه با شما آغاز شد. صدا‌پيشگان قديمي همچون حيدر صارمي، محسن فريد، عباس مصدق، منوچهر آذري، فرهنگ مهرپرور، عزت‌الله مقبلي، غلامحسين بهمنيار، منصور والامقام، حسين اميرفضلي، هوشنگ خلعتبري و توران مهرزاد و بسياري ديگر، از نخستين چهره‌هايي بودند كه به ميدان آمدند، تا اينكه در اواخر سال 67 با رويكردي تازه‌تر و با دعوت از منوچهر نوذري فصلي نوين در فضاي صبح‌هاي جمعه راديو باز شد.اجرا، كارگرداني و نقش‌آفريني نوذري در كنار مجري جوان پريچهر بهروان ماندگار شد.

خاطره نخستين ديدار با منوچهر نوذري

همكاري با بزرگان درجه اول راديو از الطاف خدادادي بود كه درطول 35 سال اخير به من عطا شد؛ البته با اندوه از دست دادن يكايك آنها نيز همراه شد. خاطره دعوتي كه اواخر سال 67 با حمايت مدير راديو از هنرمندان قبل از انقلاب به‌عمل آمد و در ابتداي ليست پيشنهادي ما اسم منوچهرخان نوذري بود، هنوز برايم تازگي دارد. روز موعود قرار بود بچه‌هاي هماهنگي و قديمي‌ترهاي راديو، نوذري را به ميدان ارگ دعوت كنند. به اتفاق احمد شيشه‌گران از دفتربرنامه به آن سوي حياط راه افتاديم و نمي‌دانستيم اين انتخاب و دعوت و آوردن نوذري به راديو چه پيامد‌هايي خواهد داشت. ريسك بزرگي بود. در اتاق مسوول هماهنگي، نوذري با چشمان مشتاق‌تر از ما منتظر ورودمان بود. در كه باز شد قبل از گفتن اولين جمله بغض منوچهر تركيد و گفت: «شماها منو دوباره به خونه‌ام راه دادين. من هر هفته از اول تا آخر برنامه صبح جمعه رو گوش مي‌كنم و مي‌خواستم ببينم اينكه ميگن كار مشتركي بود از احمد شيشه‌گران و سعيد توكل كيان؟ شماها كه هم سن ايرج خودم هستين.»اين ورود و تولد دوباره نوذري كه با خلق شخصيت نمايشي ملون توام شد ضمن محبوبيت مضاعف خودش، راهگشاي ورود چهره‌هاي ورزيده دوبلاژ نظير: كنعان كياني، حسين عرفاني، منوچهر والي زاده، شهلا ناظريان، پرويز ربيعي، اصغر افضلي، مينو غزنوي، ژرژ پطروسي، تورج نصر، مهين برزويي، اكبر مناني و بسياري ديگر شد.

تولد جمعه ايراني

بعد از پايان دوره صبح جمعه با شما و جدايي سازندگان اصلي برنامه، من به راديو تهران رفتم و مدت 3 سال برنامه‌اي با نام «قند و نمك» براي پنجشنبه و جمعه‌هاي راديو تهران ساختم و اين برنامه در شبكه لوكال پايتخت با موفقيت ادامه داشت. تابستان سال 82، مدير وقت راديو، آقاي دكتر حسيني، با انگيزه بازگرداندن فضاي پرشور و نشاط گذشته كه در خاطره داشتند دست به‌كار شدند و مسووليت اين امر خطير را به من سپردند.برنامه جمعه ايراني با كوله‌بار تجربيات چندين‌ساله ارايه «صبح جمعه با شما» و «قند و نمك»، با حضور جمع باقي مانده از پيشكسوتان و هنرمندان جوان و خوش قريحه‌اي كه بعدها هريك در زمره چهره‌هاي محبوب و مشهور زمانه درآمدند با رويكردي تازه و ضرباهنگي روزآمد متولد شد.جمعه ايراني با بهره‌گيري از قلم طنزپردازان و نويسندگان با تجربه و تازه نفس، به مدت 13سال هر هفته و هر عيد نوروز با اجرا در حضور مردم در كنار همراهان راديو ايران بود. آخرين برنامه‌اش پس از پخش در آخرين هفته اسفند 93 و همزمان با تغييرات مديريتي در راديو، متوقف شد؛ برنامه‌اي كه طبق نظرسنجي‌هاي سازمان در طول اين سال‌ها تا حدود 80 درصد رضايت مخاطبين را با خود داشت و مورد عنايت مردم و حتي مقامات بالاي كشور قرار داشت.

دلهره‌هاي راديويي
علي ولي‌اللهي

برعكس خواهر و برادرم، من وقتي بچه بودم به قول مامانم خواب نداشتم. صبح‌ها كله سحر بلند مي‌شدم و شروع مي‌كردم به شيطنت و نق زدن. حوصله‌ام سر مي‌رفت و مي‌خواستم همه را بيدار كنم. اين تقريبا حكايت شش روز از هفت روز هفته بود. 6 روزي كه پدرم ساعت 7:30 صبح رفته بود سركار. اما داستان جمعه‌ها
فرق داشت.

روزي كه پدر تعطيل بود، اما مثل من صبح زود از خواب پا مي‌شد. كار روتين پدر روشن كردن راديو بود. راديو آن موقع نقش پررنگي توي زندگي ما داشت. مثل همه
مردم. تلويزيون دو تا كانال بيشتر نداشت كه آن هم نصف روز برفك پخش مي‌كرد. صبح‌هاي جمعه راديو از ساعت 7:30 در خانه ما مشغول به كار مي‌شد. هميشه يك ساعت بعد از شروع به كار، برنامه‌اي پخش مي‌شد كه يكي از پررنگ‌ترين خاطرات دوران كودكي من را به وجود آورده. اين را همين چند وقت پيش دوباره متوجه شدم. با چند تا از دوستانم در مورد راديو، تلويزيون و برنامه‌هاي زمان كودكي‌مان حرف مي‌زديم.

هر يك از رفقا يك برنامه يا يك شخص در ذهن‌شان حك شده بود؛ راه شب، ميتي‌كومان، اسكندر كوتي و ورزش و مردم. اما من اولين چيزي كه از راديو و تلويزيون در زمان كودكي‌ به خاطرم آمد، يك صدا بود. صدايي كه هر جمعه صبح ساعت 8:30 مي‌آمد روي آنتن زنده و مي‌گفت: بررسي راديوهاي بيگانه. صدايي كه مرا ميخكوب مي‌كرد و نمي‌گذاشت مثل باقي روزها خواب ديگران را به هم بزنم.

بايد اعتراف كنم كه اين صدا هميشه دلهره عجيبي در من به وجود مي‌آورد. مي‌ترسيدم و ساكت مي‌نشستم كنار پدر و گوش مي‌دادم. مخصوصا با آن ديزالوهاي صدايي كه با افتتاحيه راديوهاي خارجي انجام شده بود. يك صدا شبيه صداي اسلحه‌‌ آدم فضايي‌ها در فيلم جنگ ستارگان مي‌آمد و بعد يك صداي محكم مي‌گفت: اينجا لندن است.

بعد نوايي شبيه زنگ كليسا. دينگ دينگ دينگ. صداي خش‌خش. بعد يكي مي‌گفت اين صداي امريكاست. صداي ما را از واشنگتن مي‌شنويد. كلمه واشنگتن را هم يك جور خاصي ادا مي‌كرد. همين‌طور همه افتتاحيه‌ راديوهاي كشورهاي خارجي پخش مي‌شد. در پس زمينه هم صداي يك موزيك دلهره‌آور به گوش مي‌رسيد. از آن نوع موزيك‌هايي كه توي فيلم‌هاي جنايي موقعي كه قهرمان در معرض كشته شدن است، پخش مي‌شود. موزيكي كه نشان‌دهنده خطر است. اما هيچ يك از اينها اندازه صداي كسي كه مي‌گفت: «بررسي راديوهاي بيگانه» در ذهن من حك نشده. هر چه گشتم، پيدا نكردم صاحب آن صداي مرموز، بم و تاثيرگذار را.

همان كسي كه تنها همان يك جمله را مي‌گفت. يا لااقل من اين‌طور گمان مي‌كنم. كسي كه با گفتن همان 3 كلمه نشان مي‌داد آن چيزي كه در ادامه خواهد آمد، چيز خطرناك و غيرقابل اعتمادي است و من تمام اين دلهره و غيرقابل اعتماد بودن را به طور كامل دريافت مي‌كردم.

آن زمان كلا مردم سياسي‌تر بودند. سياسي درست و حسابي. يادم مي‌آيد، پدرم يك كتاب خريده بود به اسم «سرويس‌هاي جاسوسي دنيا». كتاب به درد بخوري نبود. فقط اسمش دهن‌پر‌كن بود. هيچ اطلاعات خاصي به آدم نمي‌داد. اين كتاب را وقتي نوجوان شدم، خواندم.

اما زمان بچگي از دور و اطراف شنيده بودم و مي‌دانستم كه سرويس‌هاي جاسوسي دنيا چقدر سازمان‌هاي خفن و مخوفي هستند؛ سي‌آي‌اي، كا‌گ‌ب و ام‌اي‌سيكس. در ذهن كودكي من يك ارتباط مبهم بين راديوهاي بيگانه و سرويس‌هاي جاسوسي دنيا برقرار شده بود. به خاطر همين هر وقت مي‌خواستم، اسم كتاب را براي كسي بازگو كنم يا براي خودم بخوانم، سعي مي‌كردم سه كلمه اسم كتاب را شبيه همان كسي كه مي‌گفت: بررسي راديوهاي بيگانه، ادا كنم. صدايم را مي‌انداختم ته گلوم. بعد خيلي شمرده شمرده و خش‌دار مي‌گفتم: سرويس‌هاي جاسوسي دنيا !

برنامه «بررسي راديوهاي بيگانه» هنوز هم جمعه‌ها صبح پخش مي‌شود. با يك تغيير كوچك در نام. اسم برنامه شده «بررسي رسانه‌هاي بيگانه» منطقي هم هست. آخر آن موقع فقط راديو بود و خبري از سايت و شبكه‌هاي مجازي و اين چيزها نبود. برنامه‌اي كه از سال 59 شروع به كار كرده و سنش 7 سال از من بزرگ‌تر است. برنامه‌اي كه به تحليل اخبار رسانه‌هاي معتبر خارجي در هفته‌اي كه گذشت، مي‌پردازد.

این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.

اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
برچسب ها
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # دمشق # الجولانی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
تحولات اخیر سوریه و سقوط بشار اسد چه پیامدهایی دارد؟