به توصیف نویسنده زندهیاد حسین آهی، شاعر و پژوهشگر شناخته شده ایرانی زندگیِ عجیبی داشت، ولی این عجیب بودن مایه غبطهی همه ما بود؛ چراکه او را در نهایت، رها و آزاده میدیدیم و طنز واقعی را در سیر و سلوک او میفهمیدیم.
رضایی معتقد است: زندهیاد آهی در فضایی که برای خودش ساخته بود و در آن زندگی میکرد، صادق و عاشق بود و هیچکدام از ما معنیِ عیش او را در آن فضا درک نمیکردیم.
متن طنزواره محمدباقر رضایی درباره ماجراهای شگفتانگیز زندگیِ حسین آهی که در اختیار ایسنا قرار گرفته به شرح زیر است:
شگفتیهای زندگیِ یک شاعر (در ۳۰ پرده)
پرده اول:
آن حل شده در شراب حکمت.
آن سرگردان در سراب حیرت.
آن نادره شاعرِ دوران.
آن از نامرادیها ویران.
آن که بازمانده از نسلِ رندان بود
و دنیا به نظرش زندان بود.
رسمِ قلندری را گواه بود
و محروم از ثروت و رفاه بود.
مردی نجیب و عجیب بود
و زخم خوردهی آدمهای نانجیب بود.
یک روز از میدان انقلاب میگذشت.
چند مأمورِ معذور، زنی دستفروش را کتک میزدند.
با آن شلوار ساده و تیشرتِ نازک و کتابهایی که توی دستش بود جلو رفت و اعتراض کرد. فکر کردند "کتاب پخش کن" است. هلش دادند و چنان ضربهای به صورتش زدند که تا ماهها صورتش متورّم بود و از درون آسیب دید. مظلومانه به خانه رفت و ده روزی به رادیو نیامد. بعد که آمد، متنی را دربارهی ظلمهای محمود غزنوی آماده کرده بود. میخواست آن را در برنامهاش برای مردم بخوانَد. وحید رستگاری تهیهکنندهاش بود. او معدنِ خاطره از آهی است. هیچکس به اندازه او با آن قلندر نبوده. وقتی آهی را با آن قیافهی درب و داغان دید تعجب کرد، اما چیزی نگفت تا خودش تعریف کند.
استاد برنامه را شروع کرد و آن متنی را که آماده کرده بود خواند. شرح داد که محمود، چه بر سرِ شاعران آورده است. وحید میگوید: "من دیدم استاد در طیِ روایت نمیگوید محمود غزنوی. فقط میگوید محمود و دایم هم او را با صفاتی مینامد. برنامه زنده بود و شنوندهها زنگ میزدند که منظورش کیست؟ من به بچههای ارتباطات گفتم بگویید منظورشان محمود غزنوی است نه محمود دیگر. در این حال، استاد همچنان در حالِ روایت آزارهای آن سلطان بود و نامش را فقط محمود میگفت. ول کن هم نبود. یک دستش به صورت بود و در دستِ دیگرش، ورقهی آن مطلب که از شدت هیجان میلرزید.
پرده دوم:
مصائبِ دوستان را مرهم بود
و از نسل ابراهیم ادهم بود.
علیه عادتها میشورید
و راه عارفان میپویید.
نامش حسینِ آهی بود
و از سرنوشتی که داشت راضی بود.
عاشق کتاب و کتابخوانی بود
و این عشقش نوعی بیماری بود.
پدرِ چشمانش را درآورد
و حوصلهی دیگران را هم سر آورد.
در خریدن کتابها زیادهخواه بود.
اما کوهِ طلا و جواهر برایش کاه بود.
وقتی شعر میخواند، از دنیا گم میشد
و زمین و زمان را ترنّم میشد.
همهی هوش و حواسش تبسّم میشد
و دچار نوعی توهّم میشد.
پیش میآمد که او را تهِ سالن نشسته میدیدند
و مانند عارفی خمیده و شکسته میدیدند.
دوست نداشت خودش را نشان بدهد
و به مسوولان مراسم، فرصتِ جولان بدهد.
اگر میخواستند او را به ردیفِ جلو ببرند.
ردّشان میکرد و قول میداد خودش بیاید.
اما تا چشم آنها را دور میدید.
آرام و بیصدا سالن را ترک میکرد.
از نگاه خیرهی مردم به خودش هراس داشت
و در دلش از آن مردم ساده التماس داشت.
دوست داشت به آنها بگوید که برای امثال او اشتیاق نشان ندهند.
اغلبِ آنها را میشناخت و میدانست که برای لقمهای نانِ برشته چه تنورهایی را گرم میکنند.
خودش را از زمین و زمان آنها دور میکرد
و چشمش را در مقابلِ زرق و برقشان کور میکرد.
اگر در زمان شعرخوانی تشویقش میکردند بیقرار میشد
و فکرش متمایل به فرار میشد.
همیشه در حالِ رفتن بود
و معتقد به "خود را نهفتن" بود.
ولی در رادیو، شورِ خواندن داشت
و حالتِ غنچه و شکفتن داشت.
دور از آنتن، سخنانِ بی پرده هم میگفت
و وجودش را از ناراحتیها میرُفت.
پرده سوم:
معمولاً سواره به هرجا نمیرفت و اغلبِ راهها را پیاده میرفت.
هر وقت به جام جم میرفت، از چهار راهِ، ولی عصر تا آنجا را سلّانه سلّانه میرفت.
کارش پرسه زدن بود و عاشقِ نشستن روی چمن بود.
گاهی اگر جورابهایش عرق میکرد و پایش خسته میشد.
کنار حوضِ میدان ونک مینشست و آنها را میشست.
بعد به درخت وسط میدان آویزانشان میکرد و تا خشک شوند، همانجا کتاب میخواند.
مردم نگاهش میکردند، ولی او هیچ کس را نمیدید، چون غرقِ جادوی کلمات بود.
حتی یک بار کفشهایش را هم آنجا شسته بود و حواسش نبود که دیر خشک میشود. همانطور با کفشهای خیس به رادیو آمده بود.
حواس پرتیهایش جالب بود
و اغلب به رفتارش غالب بود.
وحید رستگاری تهیهکننده نام آشنای رادیو که به سبب مهارتش در تهیه برنامههای هنری و ادبی در کنار آهی قرار داده شده بود نقل میکند که:
حدود سال ۸۸ یا ۸۹، یک روز دیدیم استاد آهی با زیر شلواری آمده رادیو، ما دفعه اول واکنشی نشان ندادیم و فکر کردیم مساله شخصی است و به ما مربوط نیست، ولی چون دفعه بعد هم این وضع تکرار شد، پرسیدیم استاد، چرا با زیرشلواری؟ این خوب نیست، ناجوره، مشکلی پیش اومده؟ استاد با همان حالت مظلومانهاش گفت: وحید جان، اصلاً نمیدونم شلوارم کجاست! گُمش کردم. یادم نیست کجا درِش اُوردم. همون یه شلوار و داشتم. ما فکر کردیم شوخی میکند.
اما وقتی دو سه هفته این وضع تکرار شد، دیدیم قضیه جدّی است و استاد واقعاً نمیداند شلوارش را کجا جا گذاشته است. وقت هم نداشت برود شلوار بخرد، چون اصلاً به شلوار فکر نمیکرد و برایش مهم نبود. کتاب خریدن برایش مهمتر از این چیزها بود. بالاخره ما رفتیم برایش دوتا شلوار خریدیم و خواهش کردیم آنها را بپوشد. تا آخر عمر هم همان دوتا شلوار را میپوشید.
ماجراهای شگفتانگیز آقای آهی
پرده چهارم:
در راه رفتن شتاب داشت
و دستش همیشه کتاب داشت.
هنگام صحبت با دیگران بی تاب بود.
ولی دور از خطاب و عتاب بود.
آرام و نرم صحبت میکرد
و حتی به غریبهها محبت میکرد.
از روبوسی با دیگران پرهیز داشت.
ولی صمیمیتی سرریز داشت.
عباس مهیمنی که توی بازارچه بالای موزه هنرهای معاصر غرفه کتاب فروشی دارد، تعریف میکند که هر وقت استاد آهی میآمد کتاب فروشیاش و با آن چشمهای ضعیفش توی قفسهها دنبال کتابهای زیر خاکی میگشت، آنها فقط به حرکات او خیره میشدند. یک بار، یکی از مشتریها به او اظهار ارادت کرد و چنان از خود بیخود شد که استاد را بغل کرد و میخواست ببوسد.
عباس میگوید: ما میدانستیم که استاد از این که کسی با او روبوسی کند بدش میآید و ناراحت میشود، اما با کمال تعجب دیدیم که واکنشی نشان نداد و آن جوان را تحویل گرفت و اجازه داد روبوسیاش را تمام کند.
مهیمنی اضافه میکند که استاد آهی خیلی با حال بود، ولی یک بار قول داد که در برنامهاش راجع به من و کتاب فروشیام حرف بزند. من به اتفاقِ خانواده و فک و فامیل، آن شب نشستیم و تا آخر برنامهاش را گوش کردیم، اما هیچ صحبتی درباره من نشد و آبرویم پیشِ همه رفت. با این حال از او دلخور نشدم و احتمال دادم که فراموش کرده است، چون خیلی سرِ خودش را با کتابها شلوغ میکرد.
پرده پنجم:
نقل است روزی روبروی دانشگاه تهران از مقابل کتاب فروشیها میگذشت. یکی از دستفروشهای کتاب که پیرمردی شاعر مسلک بود، تا او را میان رهگذران دید فریاد زد: استاد آهی خیلی ماهی.
استاد که گویا عجله هم داشت، نتوانست بی اعتنا بگذرد. رفت پای بساط پیرمرد و پشتِ سرِ هم به حالتِ شعر میگفت: نگو، نگو، نگو.
پیرمرد هم جواب میداد: "خاکِ پاتم استاد. " گویا با هم مراوداتی داشتند.
استاد به ناچار چند کتاب از بساط پیرمرد انتخاب کرد و دست به جیب برد، اما خالی بود. به پیرمرد گفت: اینارم بنویس. پیرمرد گفت: "رو چِشَم استاد" بعد، خداحافظی بود و عجله برای رفتن.
راوی این واقعه، مرحوم محمود هاشمیان که او هم کتابخوان و کتاب خرِ حرفهای بود و دائم جلوی کتاب فروشیها پرسه میزد، آهی را میشناخت، اما آهی او را نمیشناخت. تعریف میکرد که آن روز کنجکاو شد به دنبال استاد برود تا ببیند برخوردِ مردم با او چگونه است. میگفت: آهی تا برود دو تا نانِ سنگک از آن طرفِ میدان انقلاب بخرد و برگردد با دهها نفر احوالپرسی کرد. وسط راه ناگهان یک جوان که به نظر میآمد شهرستانی است تا او را دید از خود بیخود شد. جلویش زانو زد و میخواست دستش را ببوسد، اما استاد نگذاشت. جوان به ناچار شلوار او را بوسید و سرش را به پاهای او چسباند و گریه کرد. چند عابر که به ویترین کتاب فروشیها نگاه میکردند برگشتند به تماشا. جوان برخاست و اجازه خواست با استاد عکس بگیرد. آهی که پا به پا میکرد و به نظر میآمد عجله دارد، اما در "رودربایستی" گیر کرده است با مهربانی صاف ایستاد تا جوان سلفیاش را بگیرد.
مردم نگاه میکردند و از قیافهی نجیب و عجیبی که نمیدانستند کیست تعجب کرده بودند. بالاخره مرد جوان به زور میخواست نانها را بگیرد و برای استاد تا مقصدش ببرد، اما آهی نانها را نداد. کیسه کتابها را داد و با هم راه افتادند. مرد جوان بیش از حد احساساتی شده بود و دائم به استاد نگاه میکرد. راوی که همچنان پشت سرشان حرکت میکرد و این ماجرا برایش خیلی جذاب بود، آنها را تا حوالی تالار وحدت، خیابان خارک، خیابان هانری کُربَن تعقیب کرد، اما دیگر نفهمید چه شد، چون استاد دری را گشود و جوان را به خانهاش دعوت کرد.
پرده ششم:
آهی به نان سنگک خیلی علاقه داشت، وقتی میخرید، اول با بو کردنِ آن به حسِ بویاییاش حال میداد و بعد به شکمش.
یک روز مرتضی صداقتگو، تهیهکننده آن زمانِ رادیو، از خیابانی اطراف تئاتر شهر میآمد بالا.
توی پیادهرو آهی را دید که نان سنگک خریده و در حالی که لقمه لقمه از آن میکَنَد و میخورَد، به طرف خانهاش میرود. سلام و علیک کردند و آهی برای او تعریف کرد که تازه از آلمان آمده و، چون دلش برای نان سنگک خیلی تنگ شده بود، اول از همه آمده تا دلی از عزا در بیاوَرَد. بعد همانطور که قدم میزدند و با هم نان سنگک میخوردند و درباره رادیو و همکاران صحبت کردند.
همانجا صداقتگو از او قول گرفت که در برنامهای مناسبتی به او افتخار بدهد و بیاید شعر بخوانَد. آهی قبول کرد. یک بار هم جشنواره موسیقی بود. صداقتگو با وحید رستگاری رفته بودند مراسم را پوششِ رادیویی بدهند. اواسط کار صداقتگو خسته شد. آمد بیرونِ سالن هوایی بخورَد، دید آهی در حالی که صورتش را پوشانده، پشت نردهها ایستاده و منتظر کسی است.
جلو رفت و احوالش را پرسید. آهی از او خواست وحید را صدا کند و گفت که کار مهمی با او دارد. وقتی تعجبِ صداقت را دید، برای این که او را نرنجانده باشد گفت: تو که غریبه نیستی صداقت جان. یواشکی بِهِت میگم، قرار بود برام از شیراز عنبر نسارا بیاره. زنگ زد گفت آوُردم بیا اینجا بگیر، ببین کارم به کجا رسیده که الان باید به عنبر نسارا پناه ببرم. شاید از اون بتونم نتیجه بگیرم.
صداقتگو با شرمندگی به صورتِ پنهان شدهی او نگاه کرد و دیگر حرفی نزد. نمیتوانست استاد را به داخل ببرد، چون دعوت نبود. تند رفت که وحید را صدا کند. آهی وقتی اوضاعِ بیماری اش وخیم شد، یک غدّهای به اندازه پرتقال روی صورتش درآمد. از داروها هیچ کاری بر نیامده بود.
از وحید رستگاری که در شیراز آشنا داشت خواهش کرده بود برایش از آنجا عنبر نسارای اصل پیدا کند. وحید هم ترتیبِ این کار را داده بود و مردی از آشناهایش آن روز با هواپیما آن را آورده بود. البته چه دردسرهایی برای آوردن ِ آن به تهران متحمل شده بود بمانَد.
آهی آن روز کیسهی عنبر نسارای شیرازی را گرفت و با عجله به خانه اش که همان نزدیکی بود رفت، اما نتوانست از آن نتیجهای بگیرد، چون بیماری اش بدجوری پیشرفت کرده بود.
پرده هفتم:
مثل مهدی سهیلی، احمد سروش و اخوان ثالث که آنها هم در رادیو ماجراها داشتند، زندگیِ آهی هم پُر از داستان بود و اعمالش زمزمهی لبِ دوستان بود.
یک روز با سیدرضا محمدی، شاعر مشهور افغانستان به جایی میرفتند. چون راه خیلی دور بود مجبور شدند تاکسی سوار شوند. راننده که دید اینها دارند برای همدیگر شعر میخوانند، پرید وسط حرفشان و منم منم زد که بله، من هم شعر شناسم و خیلی از شاعرها را میشناسم. آهی هم برای آن که مزاحمت او را کم کند پرسید: کدام شاعر را میشناسی برادر؟ راننده کمی فکر کرد و گفت: من آقای عطار را از همه بیشتر دوست دارم. آهی که طنزش گل کرده بود گفت: بله، آقای عطار شاعر بزرگی است. اتفاقاً این آقا که همراه منه، پسر ایشونه. راننده ذوق زده گفت: اِ... دمت گرم آقای نیشابور. خیلی مخلصیم. اگه میشه آدرس پدرتونو بدین من باهاش خیلی کار دارم.
سیدرضا محمدی نمیدانست چه بگوید. آهی به دادش رسید و به راننده گفت: اینا عارفند، خانوادگی توی غار زندگی میکنن، آدرس ندارن. راننده ول کن نبود، تا به مقصد برسند نگذاشت این دو شاعر راحت حرف بزنند.
پرده هشتم:
سعید یوسف نیا، شاعر معاصر وقتی هفده هجده سالش بود، یک روز به واسطه یکی از دوستانِ شاعر به نام زعفرانی، به خانه استاد رفتند. خانه آهی آن وقتها دروازه دولاب بود. به روایت یوسف نیا یک خانه و یک زندگی بسیار بسیار ساده بود. وقتی او و دوستش وارد آن خانه میشوند، بخصوص او از دیدن هزاران کتابی که در سرتاسر خانه روی هم چیده شده بود یکه میخورَد.
جا برای راه رفتن نبود. او میترسید تنه اش بخورَد به ستون کتابها و سرنگون شوند، برای همین، بسیار آرام و شمرده شمرده راه میرفت. بالاخره با شگفتی و حیرت، مینشیند کنار آن دو دوست و از سخنانشان بهره میبَرَد. آهی آنقدر فروتنی و تواضع به خرج میدهد که یوسف نیا همان جا عاشقِ سیر و سلوکش میشود. از سادگی و خاکی بودنِ او درسها میگیرد و گمشده اش را پیدا میکند. ارتباط او با آهی از همان گنجینه آغاز میشود و ادامه مییابد.
چند سال بعد که مدیر ادب و هنر رادیو فرهنگ میشود، تصمیم میگیرد هر طور شده استاد را به رادیو فرهنگ بیاوَرَد و شنوندهها را از دانش او، بخصوص حافظ شناسیاش بهرهمند کند.
یک روز میرود دفتر کامران کاظم زاده، مدیر آن زمانِ رادیو فرهنگ و درباره ساخت برنامههای جدید صحبت میکند و پیشنهاد میدهد که بروند خانه استاد آهی و از او بخواهند نتیجه تحقیقاتش در مورد حافظ را در رادیو با مردم در میان بگذارد. کامران کاظم زاده قبول میکند و یوسف نیا راهیِ آن گنجینه میشود. طرحِ برنامهای با عنوانِ " تماشاگه راز" را مطرح میکند، اما استاد ناز میورزد و نمیپذیرد. نازِ او خریده میشود و یوسف نیا که در پیگیریهای برنامه سازی، زبانزد همهی اهالی رادیوست چندین روز پاشنهی درِ خانهی او را از جا در میآوَرَد.
استاد همچنان دل نمیدهد، ولی یوسف نیا سریشتر از این حرفهاست. اصلاً "نمیتونم "ها و " وقت ندارم "های آهی را نمیشنود. فقط میگوید: " استاد، تو بیا شروع کن، خودم پشتت وامیستم". بالاخره آهی تسلیم میشود، ولی میگوید شرط دارد. چه شرطی؟ اینکه یوسف نیا پُشتش نایستد، در" کنارش" بنشیند و با هم درباره حافظ حرف بزنند. یوسف نیا قول میدهد.
روز بعد، آهی به رادیو فرهنگ میرود.
استودیو بیستِ معاونت صدا، آماده ضبطِ یکی از طولانیترین برنامههای حافظ شناسیِ رادیو میشود. آهی را با سلام و صلوات به داخل استودیو میبرند و پشت میکروفون مینشانند. یوسف نیا در کنار استاد، قرار میگیرد و ضبط برنامه آغاز میشود. ابتدا شرحی از چند و چونِ برنامه است و تشکر از قبولِ استاد، سپس زبان استاد باز میشود و به این ترتیب، ضبط تماشاگه راز ادامه مییابد. بعد از تمام شدنِ قسمت اولِ برنامه، آهی تازه متوجه میشود که رفیقش جیم شده است. میرود دفتر و اعتراض میکند، اما به او گفته میشود که " همین بود استاد. دیدی که هیچ سختی نداشت! " استاد تسلیم میشود و بدش هم نیامده است.
از آن روز به بعد، هر هفته میآمد و چند قسمتِ برنامه را ضبط میکردند و به آنتن میفرستادند.
از برنامه استقبال فراوانی شد و تعداد آن، آنقدر زیاد بود که به عنوان یکی از حافظ شناسیهای بی نظیرِ صوتی، مورد تایید استادانِ دانشگاه قرار گرفت. هنوز که هنوز است، پخش این برنامه تکرار میشود.
پرده نهم:
مدتی بعد، استاد خانه خیابان هانری کُربَن را تهیه کرد تا جدا زندگی کند. اینکه چرا این تصمیم را گرفت و آن واحد کوچک را در آن بهترین نقطهی حوالی تالار وحدت چگونه تهیه کرد به ما مربوط نیست، ولی احتمالا نمیخواست خانواده اش از عادتهای کتابیِ او عذاب بکشند، ولی بیماری همسر گرامی اش، او را مجبور کرد کتابهایش را بفروشد که آن هم ماجرایی داشت، ولی نتیجهای نگرفتند و استاد همسرش را از دست داد.
حالا او بود و تنهایی و آن واحدی که مدینهی فاضله اش بود. جایی که باید دوباره پُر از کتاب میشد تا او در میانشان آرام بگیرد. مدتی به همین منوال گذشت. اغلب جمعهها وحید رستگاری، تهیه کننده برنامههای رادیوییاش به آنجا میرفت و از تنهایی دَرش میآورد. صبحانه را با هم میخوردند. علاقهی زیادی به نان سنگک داشت و عاشق بوی نان بود. به وحید میگفت: من با بوی نون زندگی میکنم. همیشه هم پول نان را با خواهش و تمنّا به وحید میداد. یک بار وقتی دست کرد توی جیبش که پول نان را بدهد، پولی پیدا نکرد. همه جای شلوار و آشپزخانه و کابینتها را زیر و رو کرد، اما پولی پیدا نکرد. کتابهای فراوانِ چیده شدهی روی زمین را هم به هم ریخت، اما چیزی نیافت. وحید التماس میکرد که: استاد، خواهش میکنم! ولی گوش او بدهکار این حرفها نبود. باید دو هزار تومن پولِ نان را میپرداخت.
بالاخره یک دسته روزنامه پیدا کرد و از لای آنها دو هزار تومن برداشت و داد. وقتی تعجبِ وحید را دید، برایش تعریف کرد که یک دوستِ آبرومند، اما نیازمند دارد که گهگاه میآید اینجا. وقتی او میرود برایش چای بریزد، آن دوست یواشکی بلند میشود و از جیبِ شلوار او مقداری پول به اندازه نیازش بر میدارد. مرد خوبی است، ولی این عادتِ بد را دارد و همهی دوستانش میدانند، منتها کسی جرأتِ نهیِ او از این کار را ندارد، چون رفیقِ محترمی است.
رستگاری میگوید: استاد برای این که مبادا آن دوست، نیازمندِ همهی پولِ توی جیب او باشد و آنها را بردارد و او را بی پول کند، همیشه مقداری از پولش را لای آن روزنامهها پنهان میکرد.
آن روز هم ناگهانی به یاد روزنامهها افتاد. اینطور بذل و بخششها عادتش بود. هر وقت با هم جایی میرفتیم و چیزی میخریدیم، مگر آن که فقیری جلویش ظاهر نمیشد، وگرنه کلّ آن چیز نصیبِ آن فقیر میشد.
پرده دهم:
درباره مسقط الراس، کودکی و نوجوانی و پیشینه اش معمولاً به کسی چیزی نمیگفت. یک بار محمد صالح علا در رادیو میخواست از زیر زبانش حرف بیرون بکشد، اما موفق نشد. ماجرا به این صورت بود که پروانه طهماسبی تهیه کنندهی برنامه آب و تاب رادیو تهران، بالاخره چنان که بلد بود، موفق شد او را به استودیو بکشانَد. قرار بود صالح علا با این مهمانِ از همه جا فراری و دُم به تله نده، گفت و گوی ویژهای داشته باشد.
صالح علا، ابتدای برنامه با تعبیرِ "زیباییِ رخسار" قیافه آهی را به شنوندهها شناساند. سپس از او پرسید: استاد، از کجا آمدید و کجایی هستید؟ آهی فقط گفت: همین تهران و ادامه داد: خب، به حافظ بپردازیم. صالح علا کمی جا خورد. ناچار شد به حافظ بپردازد. آهی برای آن که کمی از دلخوری او بکاهد، زد به صحرای کربلا و گفت: ما خودمان جناب استاد صالح علا، یک زمان در رادیو تهران نَفَس خرج میکردیم و یاد خوبان را عزیز میداشتیم و باز به سراغ حافظ رفت و ادامه داد: "ما واقعاً اگر حافظ را نمیداشتیم چه خاکی به سرمان میکردیم جناب صالح علا؟ "
صالح علا فرصت را مغتنم شمرد و وقت را برای صید ماهی از دریای زندگیِ آهی مناسب دید.
گفت: استاد آهی، شنوندههای ما میخوان از خودِ شما بدونن، باز هم آهی به فرعی زد و چیزی از حافظ گفت. صالح علا کلافه به نظر میرسید، اما "کار کشته تر" از آن بود که غلاف کند. پرسید: وضعِ "مالی تون" خوبه استاد؟ آهی، اما در طنز و مطایبه، دستِ کمی از او نداشت. گفت: خدا را شکر، من توکل دارم. صالح علا مجریِ استخوان ترکاندهای است. اینجور وقتها، کم رویی را میگذارد کنار. پس با کمالِ صراحت حمله کرد و پرسید: ماشینت چیه آهی جان؟ اما طرف، خدای طنّازی بود.
به این سادگی نمیشد به راهِ راست هدایتش کرد. بلافاصله در جواب گفت: من هنوز اینقدر چیز نشدم و سریع دوباره رفت سراغ حافظ. حافظ را هم که میشناسید، برای هر مسالهای لااقل یک بیتِ دندان شکن دارد. آهی بعد از آن که کمی دیگر از حافظ گفت و ابیاتی از او خواند، گفت: من امروز چقدر "من من" کردم. مگه شما موسیقی ندارین که ما همینطور داریم "یه تیک" میریم؟!
طهماسبی فهمید که آنها خسته شدهاند و باید استراحت کنند. بعد از استراحتی کوتاه، ضبط برنامه ادامه یافت. باز هر چه صالح علا کنایه آمد که آهی، حافظ را بیخیال شود و کمی از خودش بگوید، چیزی نصیبش نشد. ناچار به ترفند دیگری روی آورد. گفت: یادته آهی، یه بار من و جعفر شهری مهمانِ تو در یک برنامه رادیویی بودیم؟ یادته وسط برنامه، شنوندگانِ جان، تلفن میزدن و از من تعریف میکردن، ولی تو همه اون تعریفها رو به عنوان تعریف از جعفر شهری اعلام میکردی؟ اونقدر این کارو تکرار کردی که بالاخره صدای من در اومد! یادته؟ آهی میخندید و پشتِ سر هم میگفت: نه استاد. نه استاد. نه! بعد برای آن که حرف را عوض کند، با کمال رندی گفت: محمد جان، این "شنوندگانِ جان " که تو دائم میگی، میدونی بین المللی شده؟
هر دو خندیدند.
آهی درست میگفت. یک نفر حتی توی تلویزیون فارسیِ آن ور آب هم این تکیه کلامِ انحصاریِ صالح علا را تقلید میکرد! به هر حال برنامه همینطور با آب و تاب ادامه یافت و آهی در مورد نسخههای مختلفِ دیوان حافظ حرف زد و از بعضی شان غلط گرفت، حتی از حافظِ شاملو. آخر سر هم گفت: استاد صالح علا، ما سنّتِ مون اینه که اگه جایی میریم، تا صبح میمونیم. تا مثلاً ساعتِ پنج صبح. صالح علا گفت: باشه میمونیم.
پرده یازدهم:
نقل شده که یک روز استاد به اتفاق سیدرضا محمدی، شاعر مطرح افغانستان از خیابان جمهوری اسلامی میگذشتند. به یک میوه فروشی رسیدند. میوهها در سینیهای بزرگِ جلوی مغازه، جلوهای وسوسه کننده داشتند. بخصوص انجیرهایی که زرد و عنّابی و کمی قاچ خورده بودند. دو شاعر جلوی میوهها ایستادند و احساساتشان برانگیخته شده بود و میلشان هم. فروشنده منتظر بود که ببیند این دو آدمِ متفاوت، چه میخواهند. آهی در حالی که به انجیرها خیره بود به همراهش گفت: ببین سید، این انجیرا با آدم حرف میزنن؟! میوه فروش تا این حرف را شنید، نگاهی به کتابهای زیرِ بغل آهی کرد و گفت: حرف نمیزنن، سخنرانی میکنن. چند کیلو بدم استاد؟
آهی برای این که از تک و تا نیفتد و احساس هم میکرد که قضیه شوخی است، ناخودآگاه پراند که: بِده هر چقدر دلت میخواد. میوه فروش هم نامردی نکرد، ده کیلو انجیر کشید و گفت: بفرما.
آهی ناگهان به خود آمد و به سیدرضا خیره شد، ولی چه میشد کرد؟ ناچار پولِ انجیر را دادند و، چون نمیشد آن را با خود به قرارشان ببرند، کمی جلوتر کنار خیابان نشستند. همانجا آنقدر انجیر خوردند که دلشان درد گرفت. سید رضا میگوید: حالا مگر انجیرها تمام میشد؟!
پرده دوازدهم:
بر عکسِ بسیاری از تهیه کنندگان و گویندههایی که بعدها نامشان را به عنوان دوست استاد بر سرِ زبانها انداختند، دو نفر در رادیو به طور واقعی و دلسوزانه در کنار او بودند: وحید رستگاری و دستیارش قاسم اسحاقیِ طالقانی. قاسم اسحاقی در رادیو پیام آنقدر به او نزدیک بود که اغلبِ مواقع به خانه اش میرفت و برایش در نبودِ آن مُدّعیان، خیلی کارها انجام میداد. از خرید بگیر تا غذا تهیه کردن و مسایل دیگر. او خیلی چیزها از استاد به یاد دارد. با بغضی سنگین میگوید: یک روز دیدیم استاد در حالی که میلرزد و صورتش کبود شده است به رادیو آمد. خیلی پریشان بود. پرسیدیم: چه شده استاد؟ گفت: رفتم دمِ در کیسهی زباله رو بذارم، درِ خونه بسته شد.
کلید نداشتم درو باز کنم، هوا هم سرد بود با زیر شلواری و تیشرتِ نازک اونقدر دمِ در لرزیدم تا ماشینِ رادیو اومد دنبالم که بیام شیفت. راننده بنده خدا رفت کلیدساز پیدا کرد و نجاتم داد. "
اسحاقی معتقد است که بیماریِ استاد از همان شب شدت گرفت و تا آخر عمر عذابش داد.
دکتر هم نمیرفت و آنقدر در این مورد بیخیال بود که کارش بیخ پیدا کرد. اسحاقی میگوید: ما به او التماس میکردیم برو دکتر، میگفت: نترسین. من حالا حالاها نمیمیرم. کارام مونده، چند تا کتاب دارم که باید تمومشون کنم. "
اسحاقی خاطرهای هم از اولین دیدارش با آهی دارد که آن را خیلی بااحساس تعریف میکند.
آن اوایل که تازه دستیارِ تهیه کننده شده بود و آمده بود سرِ برنامهی آهی، گهگاه چیزهایی شبیهِ شعر میگفت و دلش با آنها خوش بود. وقتی بعد از چند جلسه فهمید که آهی غیر از گویندگی، شاعر هم هست در یکی از شیفتها، شعرش را برای او خواند تا استاد نظر بدهد. بچههای دیگر میخندیدند و شوخی میکردند، ولی آهی خیلی جدّی شعر او را خواند و تعریف کرد. اسحاقی راضی نشد. با همان سادگیِ طالقانی اش پرسید: استاد، اصلاً فهمیدی منظورم از این شعر چی بود؟ آهی با مهربانی گفت: قاسم جان، با-با، من، می-فَه-مم. به خدا، می-فَه-مم. "
اسحاقی هیچ وقت این لحنِ استاد را فراموش نمیکند. میگوید: خیلی وقتها میدیدم که شعرهای شنوندهها را همینطور دقیق میخواند و پشت میکروفون تشویقشان میکرد. غیر از این، خودم بارها دیدم که هر چه پول توی جیبش داشت به فقیر فقرا میداد و جیبِ خودش همیشه خالی بود، حتی جایزههایی را که میگرفت، میداد به آبدارچیهای رادیو. توی جیبش نه از شناسنامه خبری بود نه از کارت ملی. وقتی مریضی اش شدت گرفت و شیمی درمانی میشد، رادیو برایش بهترین بیمارستان را پیدا کرد، ولی او به آنجا نمیرفت. هر جا دلش میخواست میرفت. بیشتر میرفت بیمارستان سینا. وقتی برایش نان سنگک میخریدم و میبردم، اول از همه آن را بو میکرد و سر حال میآمد.
عشقش عدس پلو بود. یک قابلمه عدس پلو را تا چند روز نگه میداشت و کم کم میخورد.
عاشق ترانههای کُردی بود. کابینتهای آشپزخانه اش به جای ظرف و ظروف، پُر از کتاب بود.
پرده سیزدهم:
وحید رستگاری هیچ وقت خاطرههایش با استاد آهی را فراموش نمیکند. یک روز با هم برنامه داشتند. آهی با خودش گربهای را به داخل استودیو آورد. گویا آن گربه در شلوغیِ ورودیِ ساختمانِ پخش، از لا به لای پایِ عوامل رد شده بود و کسی متوجه او نشده بود. آهی هم در راهرو او را دیده بود و با خودش به داخل استودیو آورده بود. به هر حال، در تمامِ چهار ساعت اجرایش، آن گربه را بغل کرده بود و شنوندگانِ رادیو، صدای میو میوی گربه را میشنیدند.
تهیه کنندهی برنامه که وحید بود، رویَش نمیشد چیزی بگوید، چون به او گفته بودند استاد آهی شامل برخی قوانین نمیشود و باید احترامش را داشت. آهی به شنوندهها که احتمالا از سر و صدای گربه تعجب کرده بودند میگفت: از صدای این گربه تعجب نکنید. جام جمِ ما محیطِ وسیع و باصفاییه. توش انواع حیوانات آزادانه میگردن، از بس که این محیط مهربونه. اینجا حتی سگ و شغال هم دیده شده، گربه که چیزی نیست. منم امروز این گربه رو دیدم حالم خوش شد. گفتم بیارمش تو استودیو، کمی با برنامهی ما حال کنه. خلاصه ببخشین، سر و صداشو تحمل کنین. "
در یک برنامه دیگر هم، آهی خیلی اشتباه میکرد و دائم تُپُق میزد. همان جا روی آنتن به شنوندهها گفت: ببخشین که امروز زیاد تپق میزنم. دلیلش اینه که مدیر رادیو پیام به ما تخم کفتر نمیده. اگه میداد، زبونِ ما باز میشد و درست حرف میزدیم. "
رستگاری میگوید: درست یک هفته بعد، بستهای پُستی برای استاد رسید. بوی خیلی بدی میداد. بازش که کردیم دیدیم یک نفر از همدان برای استاد تعدادی تخم کفتر فرستاده.
گویا آن برنامه و طنزگوییِ استاد را درباره تخم کفتر جدی گرفته بود و میخواست جبران کند.
اما متاسفانه بین راه، چون چند روز طول کشیده بود، همهی تخم کفترها فاسد شده بود.
پرده چهاردهم:
یکی از جنبههای خوبش، میدان دادن به گویندههایی بود که شعر را درست میخواندند. یک بار در برنامهای او و رضا خضرایی با هم بودند. او مهمان برنامه بود و خضرایی گویندهی اصلی. شنوندهها تقاضا کردند که استاد برایشان فالی از دیوان حافظ بگیرد. آهی فالی گرفت، اما خودش آن را نخواند. به رضا خضرایی گفت: تو بهتر میخوانی، بگیر بخوان. رضا خضرایی گفت: استاد، چرا بنده را شرمنده میفرمایید؟ آهی التماس کرد که اولاً خواهش میکنم اینقدر به من استاد استاد نگویید، همان آهی کافی است، ثانیاً شما حرفهای هستی و بهتر میخوانی، بخوان تعارف نکن. "
معمولا بهترین گویندهها را در کنار او قرار میدادند. او هم وقتی گویندهای حرفهای و درست خوان در کنارش بود، با خیال راحت به تفریحات مخصوصِ خودش مشغول میشد. ژاله صادقیان، گوینده پیشکسوت رادیو برای همه نقل میکرد که در یک برنامهای مجری بود.
استاد آهی هم به عنوان کارشناس ادبی حضور داشت. استاد آن روز با خودش یک نارگیل به استودیو آورده بود و تا آخر برنامه با آن ور میرفت. کارد و آچار و پیچ گوشتی از آبدارچی گرفته بود و سعی میکرد آن را بشکافد و بین عوامل تقسیم کند. وقتش هم که میشد، در حالی که نارگیل را محکم در دست گرفته بود میآمد پشت میکروفون و درباره شعر حرف میزد، ولی همهی دغدغه اش آن روز، نارگیل بود. بالاخره هم موفق شد آن را بشکافد و آب و تکههایش را بین بچهها تقسیم کند، ولی جالب آن که به خودش تقریباً چیزی نرسید.
پرده پانزدهم:
هر کس از او سوالی میکرد، جواب را باید از ریشهها میشنید تا او به اصل جواب برسد، حوصلهی طرف، سر میرفت و از سوال کردنش پشیمان میشد. مرحوم سید حمید جاوید موسوی، ویراستار آثار شهید مطهری تعریف میکرد: من چند بار راجع به نظریات شهید مطهری درباره حافظ از آهی سوالهایی کردم، اما او هر بار، میرفت به قرن هفتم و آنقدر مقدمه چینی میکرد که حوصله ام سر میرفت. یک بار دَم درِ ورودیِ پخش داشتم به جواب طولانی اش گوش میدادم. ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد و من گوشی ام را درآوردم و به طرف گفتم ببخشید، کار مهمی دارم و خودم به شما زنگ میزنم. تا آمد حرفی بزند، کمی عصبانی شدم و تلفن را قطع کردم، تا سرم را برگرداندم، دیدم آهی نیست. هر چه به اطراف نگاه کردم، ندیدمش.
غیب شده بود.
دو سه روز بعد که دوباره او را در پخش رادیو دیدم، گفتم: استاد، اون روز کجا غیب شدید؟!
گفت: کدوم روز؟ گفتم: دو سه پیش، جلوی درِ ورودیِ پخش، گفت: من؟! دیدم به کلی منکر قضیه است. اگر پیشتر میرفتم، احتمالا کار به جاهای باریک میکشید، چون میشناختمش و با هم مدتی کار میکردیم. به هر حال معذرت خواستم و از خیر سوال گذشتم. وقتی از هم جدا شدیم، رفتم سراغ سید حسن حسینی که در ساختمان حسابداریِ رادیو در میدان ارگ، مدیر ویرایش شده بود.
پرده شانزدهم:
روزی در استودیویی در حالِ خوانش شعر بود. قاسمعلی فراست داستان نویس هم آنجا حضور داشت. ناگهان فراست متوجه شد که آهی، جایی از شعر را اشتباه خواند. خیلی به خودش فشار آورد که بگوید یا نگوید. میدانست که آهی گاهی رندی میکند و بعضی کلمات را جورِ دیگری میخوانَد، اما طاقت نیاورد و بالاخره آن را گفت. آن وقت با کمال تعجب دید که استاد با نگاهی محبت آمیز به او خیره شد و چندین بار تشکر کرد.
فراست میگوید: از آن پس هر وقت او را میدیدم، این قضیه را به یادم میآورد و باز هم تشکر میکرد. یعنی من با تمام وجودم فهمیدم که آن اشتباه، یک نوع رندی بوده، ولی او این را به من تذکر نمیداد، مبادا که ذوقم کور بشود، فقط از دقتم تشکر میکرد.
پرده هفدهم:
یک روز برای رضا اسماعیلیِ شاعر تعریف کرد که روزی در یکی از کنگرههای ادبی، پسر جوانی با هیجان به طرفش آمد. وقتی کنار او رسید، مثل آن که گمشده اش را پیدا کرده، ناگهان خودش را در آغوش او انداخت و مشغول روبوسی شد. بعد از روبوسی، بلافاصله کاغذی از جیبش در آورد و با شیفتگیِ تمام از او امضا خواست. او هم روی کاغذ امضا کرد و اسمش را زیر آن نوشت.
پسر جوان تا اسم او را دید، مثل کسی که خبر بد به او داده باشند، یک دفعه اخم کرد و با حسرت خاصی کاغذ را پس داد و گفت: ببخشید آقا، من فکر کردم شما استاد آقاسی هستید!
پرده هجدهم:
در زندگی اش چند دورهی تلخ وجود داشت که هر بار به نحوی میگذشت. یک بار وقتی همسرش بیمار بود، مجبور شد کتابهای عزیزش را بفروشد. یک بار دیگر هم وقتی خودش بیمار بود، میخواست این کار را بکند، اما از فرهنگسرای نیاوران رفتند و از آهی خواهش کردند کتابهایش را به دلالان نفروشد و آنها را به کتابخانهی فرهنگسرا هدیه کند. آهی قبول کرد. کارشناس آوردند و کتابها قیمت گذاری شد. مبلغی به عنوان هدیه به استاد دادند و به این ترتیب نگذاشتند آن کتابهای دستچین شده و ارزشمند، سر از بازار کهنه فروشان در بیاوَرَد.
پرده نوزدهم:
حدود یک سال قبل از فوتش، یک روز که آمده بود سرِ برنامه، به تهیه کننده اش گفت: وحید جان، دعا کن بِرَن! رستگاری تعجب کرد، ولی رویش نمیشد بپرسد قضیه چیست. میدانست که استاد عادت دارد مبهم حرف بزند. وقتی این مبهم حرف زدن تکرار شد، ناچار پرسید: چی رو دعا کنم استاد؟ آهی گفت: تو فقط دعا کن وحید. کارِت نباشه. دعا کن اونا بِرَن. وحید نگران شد، ولی به احترام استاد، باز هم چیزی نگفت. فقط گفت چَشم تا این که بالاخره یک روز عکسی از دو تا یا کریم برایش ارسال شد. اینجا بود که ماجرا را فهمید. قضیه از این قرار بود که یک جفت یا کریم، از پنجره کوچکِ حَمّامِ منزلِ استاد، آمده بودند داخل و روی جا صابونیِ عَلَمَکِ دوش، تخم گذاشته بودند. استاد هم دلش نمیآمد آنها را بیرون کند. این بود که به همه سفارش میکرد دعا کنند آنها خودشان زودتر بروند. این ماجرا حدودِ سه چهار هفته طول کشید و استاد در آن مدت نمیتوانست حمام کند. خودش را جای دیگری میشُست.
از یاکریمها، پشتِ سرِ هم با گوشیِ خوبی که تهیه کرده بود عکس میگرفت و در صفحهی مَجازی اش میگذاشت. درِ حمام را هم آهسته و خیلی کم باز میکرد تا از روندِ ماجرا باخبر باشد.
میترسید آن زبان بستهها بترسند و پَر بزنند و آواره شوند. فکرِ عاقبتِ آن زوج، دیوانهاش کرده بود و خواب و خوراکِ او را کم که بود، کمتر کرد.
پرده بیستم:
معمولاً دوست نداشت به ختمِ کسی برود تا آنجا که میتوانست، از این کار پرهیز میکرد. دلایلِ خاص خودش را داشت. همهی دوستان و بستگانش میدانستند چنین عادتی دارد حتی پدرش حاج علیِ آهی هم میدانست. سه چهار ماه قبل از فوتِ این پدر که شاعری توانا بود، یک روز وحید رستگاری متوجه شد آهی ناراحت است. پرسید: استاد، مشکلی پیش اومده؟ آهی با صدای گرفته و غمزدهای گفت: میدونی دیشب کی اومده بود درِ خونه م؟ رستگاری هر چه فکر کرد نتوانست چیزی حدس بزند. بالاخره خودِ آهی گفت: دیشب بابام اومده درِ خونه م. باورِت میشه وحید؟ اون اصلاً خونه م نمیاومد، ولی دیشب پا شد اومد بِهِم گفت حسین، اگه مُردم، تو ختمم بیا. آبرو ریزی نکن. حتماً بیا، مبادا نیایی آبرومو ببری! اینو گفت و رفت. حالا موندم چه کار کنم!
پرده بیست و یکم:
یک زمان همسر مصطفی رحماندوست تصمیم گرفته بود عَروض یاد بگیرد. دنبالِ جایی میگشت که خوب یاد بدهند. رحماندوست به او گفت حسین آهی عَروض درس میدهد و روشِ تدریس اش عالی است. خانمش به آنجا رفت و وقتی برگشت، کلّی از آهی و طرزِ درس دادنش تعریف کرد. طوری شد که خودِ رحماندوست هم مشتاق شد برود و از آن کلاسها استفاده کند. دوستیِ جدّیِ او با آهی از همانجا شروع شد. بعدها این دو، در شورای شعر و موسیقیِ صدا و سیما هم با هم بودند، البته رحماندوست، چون خیلی طناز است، گاهی آهی را اذیت میکرد. شیطنتش حتی به آنجا رسیده بود که شبها مینشست برنامههای او درباره حافظ را گوش میکرد. برای چه؟
برای این که بتواند نکتههایی برای اذیت کردن و شوخی با او به دست بیاوَرَد. وقتی نکتههایی پیدا میکرد، حسابی کیفور میشد و وقتی آهی را میدید، ادایش را در میآورد و حال میکرد.
آهی میخندید و چیزی نمیگفت. میدانست که قصد مصطفی تخریب نیست و طنّازی است، برای همین، مدتی بعد که فهمید مصطفی مشکلی دارد، سعی کرد آن را حل کند.
ماجرا از این قرار بود که رحماندوست یک روز خیلی غمگین و ناراحت بود، تصمیم گرفت برود تئاتر شهر، نمایشی ببیند و بارِ غمش را سبک کند. دلیل ناراحتی اش هم این بود که دلش میخواست جایی خلوت و دفتری مستقل داشته باشد تا بتواند در تنهایی و با خیال راحت، بنویسد و بسُراید، اما نداشت و از این کمبود به شدت ناراحت بود. آن روز بر حسب اتفاق با آهی رو به رو شد. آهی تا او را دید، با سلام علیکی گرم بغلش کرد، اما نبوسیدش، چون از روبوسی بدش میآمد.
رحماندوست میگوید: یک جوری مصافحه کرد، طوری که آدم حس میکرد الکیه، ولی نه، الکی نبود. به هر حال، آهی پرسید: خب، این طرفها چه میکنی؟
-- میخوام برم تئاتر.
-- تئاتر؟! همین؟ پس چرا اینجوری؟! قیافه ت چیزِ دیگهای میگه!
- نه، چیزی نیست. راستش...
یک دفعه رحماندوست نفهمید چه شد که رازِ ناراحتی اش را برملا کرد. گفت: میدونی حسین جون، من باید از روزگار گذشته به فکر دفتری برای خودم میبودم که راحت بشینم چیز بنویسم، اما سرم به شعر و خدمت و این چیزا گرم بود و فکر نمیکردم یه روزی برسه که به خلوت نیاز داشته باشم. الان احساس میکنم بِهِش نیاز دارم، ولی...
آهی تا اینها را شنید، گفت: اینکه غصه نداره، حالا فعلاً بیا پیش من. من همینجا یه دفتری دارم بد نیست، اصلاً بیا پیش من کار کن. رحماندوست تشکر میکند و حالا که به یاد آن روز میافتد، میگوید: آهی موجود عجیبی بود. موهاش عجیب بود. لباس پوشیدنش عجیب بود. رنگ موهاش عجیب بود. اصلاً نمیفهمیدیم کی به دنیا اومده بود. کجا به دنیا اومده بود. چند سالش بود. جستجو هم که میکردی، به چند روایتِ مختلف میرسیدی.
پرده بیست و دوم:
مراسمی از طرف وزارت ارشاد در تالار وحدت برگزار شده بود. آهی همراه با خوشدلِ تهرانی به مراسم آمد. اغلب شاعران حضور داشتند. گویا قرار بود شعرهای برگزیدهای معرفی بشود و جایزهای بدهند. خوشدل هم شعری درباره رژیم صهیونیستی گفته و فرستاده بود، اما او را جزو برندگان اعلام نکردند. با ناراحتی از جای خود بلند شد و فریاد زد: وامصیبتا، باز هم انقلاب در خطر افتاد.
فریاد او، به قول مرحوم مشفق کاشانی، تمامِ سالن را به حیرت انداخت. مراسم تقریباً متشنج شد. خوشدل به حرف هیچ کس گوش نمیکرد و داد و بیداد میکرد. بالاخره کسی که توانست او را آرام کند، حسین آهی بود. او را به گوشهای کشاند و قانعش کرد که توطئهای در کار نبوده و، چون شعر او با موضوع جشنواره ارتباطی نداشته، برگزیده نشده.
مشفق کاشانی در ادامهی تعریفِ این ماجرا میگفت: حسین آهی آنقدر فروتن بود که از همان موقعی که پانزده شانزده ساله بود، در انجمن آذرآبادگانِ ما شرکت میکرد و گوشهای مینشست. هیچ وقت هم از خودش شعر نمیخواند. معمولاً شعرهایی درباره خاندان رسالت از پدرش میخواند. البته آهی هم مشفق را خیلی دوست داشت. در بیتی راجع به او گفته بود: طبعِ مشفق گرم، آهی، کافتابِ زندگی ست، ورنه از بی مِهریِ گردون چه میکردیم ما؟!
پرده بیست و سوم:
آن زمان که عضو شورای شعر و موسیقی صداوسیما بود، یک روز حرفی زد که ماجرای عجیبی آفرید. قضیه از این قرار بود که وقتی نوبتِ صحبت به او رسید، متوجه نبود که حمید سبزواری هم در جلسه حضور دارد. شروع به صحبت کرد و وسط حرفهایش گفت: این خراسان، دیگر آن خراسانِ قدیم نیست. یک شاعری که آدم بخواهد او را مطرح کند، از دلش بیرون نیامده است.
این حرف او به قولِ حسین اسرافیلی، در حالی بود که به نظر شاعران پیشکسوت انقلاب، مرحوم کمال، مرحوم قدسی و مرحوم قهرمان، از اسطورههای شعر خراسان به شمار میرفتند. اسرافیلی هم در آن جلسه حضور داشت.
میگوید: تا آهی این حرفها را زد، یک دفعه حمید سبزواری با ناراحتی و عصبانیت بلند شد که به آهی توضیح بدهد حرفش درست نیست، اما آهی تا متوجه شد که سبزواری آنجاست، از جا برخاست و تند و سریع بیرون رفت. بعد از چند دقیقه، وقتی فهمید جلسه آرام شده، برگشت سرِ جایش نشست و گفت: من ناراحت نیستم که چنین حرفِ نامربوطی از دهانم در آمده است، بلکه ناراحت از اینم که چرا از این جمع، کسی بلند نشد که بزند تو دهان من!
پرده بیست و چهارم:
وقتی بیماری اش اوج گرفت و دیگر نمیتوانست به آن جلسات و مخصوصاً به رادیو برود، خیلیها نگران شدند. رادیو بدون او، صفایی نداشت. همه دعا میکردند که زودتر خوب شود.
مخصوصاً ایسناییها که طبق معمول، پیشتازِ خبررسانی در این موارد هستند. ایسنا با دلواپسیِ تمام، تیتر زد که: آهی برگرد و یادداشتِ این قلم را نقل کرد که:" وضعیتِ این روزهای آهی را که شنیدم، آهی کشیدم و همان جایی که بودم نشستم. پاهایم یارای نگه داشتنِ تنِ خسته ام را نداشتند. دست به دعا شدم و گفتم: خدایا، حسین آهی هنوز زود است که در خانه و بستر بیماری بیفتد و به رادیو نیاید. ما رادیوییها به چهرهی او، راه رفتنِ او، ریشِ بلند و موهای بلندترش (که حالا همه به باد رفته اند) عادت کرده ایم. به لباسهای رها و نازکش، به حرفهایش درباره حافظ، به رفتارهای غیرمتعارَفش در خوش و بش با همه، به حرکاتش در کوچه و خیابان (مانند کسی که از دنیایی دیگر است) و صدای نرم و بی اندازه مهربانش که حالا مختل شده است، عادت کرده ایم. عادت کرده ایم که با دیدنِ او، به یادِ نسل عارفان و درویشان و رندان بیفتیم.
هنوز ابهامات زیادی درباره غزلهای حافظ داریم. منتظریم به محض آن که او را در محوطهی صداوسیما دیدیم، آن را مطرح کنیم و او با همان تبسم شیرین، با همان شوریدگی و همان نگاهِ کم سویِ سرگردان در حالی که مدام عینکش را میزان میکند و معلوم نیست به کجا مینگرد، پاسخی زیبا، اما ناتمام بدهد. میدانیم او عجله دارد و میخواهد برود. همیشه عجله دارد و ما فهمیده ایم که چندان نباید مزاحم اوقات شریفش بشویم، چون سامانِ فکری اش مختل میشود.
او برای ما یادآورِ خیلی چیزهای از یاد رفته است. از جمله، آن رفتارهایی که عطار نیشابوری در تذکره الاولیا، به عارفانِ سرزمینمان نسبت داده است. او از سُلالهی همانهاست و گاهی اصلاً خودِ آنهاست. برای همین است که دلِ ما برای او سخت تنگ شده است. چارهای نداریم جز آن که دست به دعا برداریم و بگوییم: خدایا، هر چه زودتر آهی را به رادیو برگردان. "
پرده بیست و پنجم:.
امّا او دیگر برنگشت. بعد از مرگِ غم انگیزش، خیلیها درباره او سخن گفتند. شهابِ شهرزاد او را این گونه توصیف کرد: حسین آهی دست بر شانهی مرگ داشت و با مرگ به شوخی رسیده بود.
مرتضی امیریِ اسفندقه گفت: حسین آهی اهل شهرت نبود. او یک صدا بود که جریان پیدا کرده بود، اگرچه سیمایش هم متفاوت بود با همه.
میلاد عظیمی هم شر و شورِ او را هنگام شعرخوانی یادآور شد و آن را حال و حالتی خاص دانست.
حسن سادات ناصری او را شمسِ قیس روزگارِ ما نامید.
محمد علی بهمنی با نقل یک عادت از او، یادش را گرامی داشت و گفت: آهی وقتی در جلسات شورای شعر، ترانهی ضعیفی را داوری میکرد، فقط میگفت: بَه بَه! و ما میفهمیدیم که آن ترانه خراب است.
هادی منتظری، نوازنده و آهنگساز هم یادآور شد که آهی سه ماه قبل از فوتش به من گفت هر چه از من پیشِ خودت داری پاک کن. من هم به رسم امانت داری همه شعرها و یادداشتهایی را که از او داشتم پاک کردم، ولی بعد پشیمان شدم که چرا پاک کردم، کاش پاک نمیکردم.
پرده بیست و ششم:
محمد صالح علا هم اینطور واکنش نشان داد: پریشانم. واقعاً نمیدانم حسین آهی چطوری حسین آهی شد! فقط میدانم به دنبال کمتر و به اندازه بود، نه مثل ما که دنبال بیشتر و بیشتر هستیم. نمیدانم چطور، آدمی حسین آهی میشود! خیلی کم پیش میآید که یک نفر شبیه او شود. من فقط به دانش و مهارتِ زیادِ او در ادبیات، و رنج و مرارتش در حوزهی فرهنگ و هنر غبطه میخورم. عقیده ندارم که کتاب، از ما، انسانِ بهتری میسازد، ولی به نظرم کتاب از حسین آهی انسان بهتری ساخته بود. باید ببینیم او چه کتابهایی خوانده بود که انسان بهتری شده بود
و باید ببینیم او در زندگی به چه جهان بینی و دیدگاهی رسیده بود که آنقدر انسان بهتری بود.
پرده بیست و هفتم:
خانه شاعران ایران برایش نوشت:ای حسین آهی!ای که بی خبر گریختن فقط از تو بر میآمد!ای رندِ قلندرِ تمام عیار!ای دلبرِ شوخِ شیرین کار!ای کودکِ معصومِ خوش زبانِ خوش اطوار!
بگو، با همان اشارات و عبارات. با همان تکانِ دست و سر، به سبک و سیاق خودت بگو. با ما بگو حالا چه کنیم با این همه تنهایی در این زمانه لاکردار؟
پرده بیست و هشتم:
حسن خجسته گفت: "حسین آهی برخوردهای ویژهای با کسانی که بالا دست بودند داشت. من چند موردِ این رفتارها را شاهد بودم که با مدیران در سطح وزارت با چه رفتارِ رندانهای برخورد میکرد. کسانی که خودشان را از دیگران جدا میکردند، شرمنده میکرد. " جای دیگر، صادق رحمانی معتقد بود که صدای صمیمیِ آهی را وقتی با سوادِ بالای او ممزوج کنید، معجونی شفابخش به شما میدهد.
بهروز رضوی او را یکی از بی ریاترین انسانها دانست و گفت: بودنِ آهی را در نبودنش حس کردیم.
صابر قدیمی هم روایت دیگری از او نقل میکند. میگوید: وقتی احوال آهی مساعد نبود و من به او گفتم میخواهیم خدمت برسیم، گفت: من همیشه بشارت دهنده و شادی آور بودم و برای همه آرزوی سلامتی داشتم. حالا دوست ندارم کسی مرا در حال بیماری ببیند. خیلی ممنون.
از طرف دیگر، کامیار عابدی او را "ادیبی شفاهی" نامید.
اما از همه اینها مهمتر، گفتههای ادیبانِ مشهور ایران در زمان گذشته بود که درباره او، دست به دست میشد.
یکی از آنها امیریِ فیروزکوهی بود که اینطور دُرفشانی کرده بود: خدمت و زحمتِ این جوان دانشمند، یعنی حسین آهی را جز با قدردانی و سپاس، مقابله نمیتوان کرد. او شاعرِ رقیق الطبعِ پُخته سخن و دانشورِ طالبِ علمِ است.
باز از این مهمتر، سخنِ مهدیِ حمیدیِ شیرازی بود که به قولِ خودش، تصدیق کرد در تمام دوران تدریس خود، هرگز با کسی مواجه نشده بود که به اندازهی حسین آهی اطلاعاتِ عَروضی داشته باشد. میگفت: اگر این جوان در پیِ آن بود که استادیِ کرسی عروض فارسی را در دانشگاه احراز کند و برای این کار از من نمرهای میخواستند، با آن که در تمام دوران استادیِ خود هیچ وقت این کار را نکردهام، (زیرا موردی برای آن ندیدهام)، به او بی مضایقه نمره بیست میدادم. "
برای همینها بود که اخوان ثالث هم او را دوست داشت و دکتر شفیعی کدکنی همیشه ستایشش میکرد و حتی در آن هوای آلوده به مراسم ختمش آمد.
پرده بیست و نهم:
نغمهی مستشار نظامی در سوگش شعری زیبا سرود که ابیاتی از آن، چنین است:
"چه خبر از آسمانها، چه خبر حسینِ آهی؟ بنویس شرح حالی ز سفر حسینِ آهی! غزلی بخوان و بنشین به کنارِ جویِ آبی گذرِ جوانهها را بِنِگر حسینِ آهی! چه گذشته ای، چه حالی، چه نگاهِ بی ملالی!
سکناتِ عشق و عرفان همه در حسین آهی! چه غمی ازین فزونتر که نکرده ایم باور، که کبوترِ نگاهت زده پَر حسین آهی! خبر آمد و نشستم، خبر آمد و شکستم، چه خبر از آسمانها، چه خبر حسینِ آهی؟ "
یاورِ همدانی هم زمزمه کرد:
"آن که با عشق بود و آگاهی
خصم خودکامگی و خودخواهیای دریغا که زود رفت از دست
دانشی دوست، حضرت آهی"
رضا عبداللهی هم در سوگ او شعری سرود که دو بیت آن این است:
"عَروضی دانِ حاذق ناگهان رفت
خداوند معانیّ و بیان رفت
یگانه شاعر آزاده، آهی
غریب آمد، غریب از این جهان رفت. "
عبدالجبار کاکایی هم ابیاتی سرود که دو بیتش را میخوانیم:
"آه ازین عشق که در آهیِ ماست
رشکِ اورادِ سحرگاهیِ ماست
عیبش این است که در وقتِ سخن
زلفش آیینهی گمراهیِ ماست. "
علیرضا قزوه هم برایش شعری خودمانی گفت که اینطور آغاز میشد:
"با همان تی شرتِ مشکی، با همان شلوار ساده
لنگ لنگان دیدم از حافظ میآیی بی افاده! "
قزوه در جایی دیگر هم گفت:
"فغانا فغانا حسینی و قیصر
دریغا دریغا حسین بن آهی"
قزوه یادش میآید که یک وقتی، او و مشفق و آهی رفته بودند کاشان. یادآوری این واقعه، باعثِ سرودن ابیاتی شد خطاب به آهی: "چند سال پیش یادت هست با استاد مشفق، در کجا بودیم؟ کاشان یا همان دارالعباده. گفتیای استاد مشفق، خوش به حالِ شور و حالت، ما ز دنیا باد خوردیم و شما خوردید باده! "
پرده سی ام:
یکی از آخرین شعرهای آهی در زمانِ اوجِ بیماری اش، که احتمالاً جایی نقل نشده، این شعر است که آن را برای تهیه کننده اش وحید رستگاری فرستاد.
"عشق آمد و فارغ از کم و بیشم کرد
انگشت نمای دشمن و خویشم کرد
میخواستم این میانه درویش شوم.
اما غمِ این زمانه بی ریشم کرد. "
خدایش رحمت کند که زندگیاش مفید، اما سرشار از شگفتی بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسندهی برنامههای ادبیِ رادیو»
منبع:ایسنا