معصومه عاشری مادر شهید علی قزلباش پیرزنی ۷۰ ساله و از معلمهای قدیمی قرآن است. او که از جوانی در منزلش به کودکان قرآن یاد میداد، میگوید پسرش علی پای درس قرآن او راه و رسم جوانمردی و دینمداری را آموخته و به جبهه رفته است. روایتهای این مادر شهید را پیشرو دارید.
مرد کوچک من
قبل از علی، خدا دو فرزند به ما داده بود. علی بچه سومم بود که سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد. من معلم قرآن بودم و به بچههای کوچک محلهمان قرآن یاد میدادم. علی از وقتی بچه بود، پای درس قرآن من مینشست و گوش میداد. آن موقع فکر میکردم هنوز خیلی کوچک است و چیزی از درس من متوجه نمیشود، اما اشتباه میکردم. حضور در کلاس قرآن و شرکت در عزاداری ماه محرم، از این بچه یک مرد تمام عیار ساخته بود. هنوز خیلی کوچک بود که به من گفت: دوست ندارم در بستر بمیرم! میخواهم مرگ خوبی داشته باشم. گویا در هیئتها این حرفها را شنیده بود. من به وجود این بچه افتخار میکردم. او مرد کوچک من بود. چیزی در وجودش داشت که میگفت: روزی آدم بزرگی میشود.
خاطره قرآن
وقتی علی به مدرسه رفت، پسر درسخوان و آرامی بود. یکبار من را به مدرسه فراخواندند. فکر کردم علی شیطنت کرده است. وقتی رفتم دیدم مراسم دارند. به ردیف خانمها و آقایان نشسته بودند. کمی بعد علی روی سکو رفت و شروع به خواندن قرآن کرد. آنجا بود که متوجه شدم درس قرآنم کار خودش را کرده است. پسرم کلاس اول بود ولی خیلی خوب قرآن میخواند. صدای خوبی هم داشت. طوری که همه از قرائتش خوششان آمده بود. چند نفری که من را میشناختند گفتند این خانم مادر علی است. معلم قرآن است و خودش به پسرش قرآن یاد داده است. آن روز خیلی به وجود علی افتخار کردم. درس قرآن من کار خودش را کرده بود.
کاش نمیآمدید
پسرم دیپلمش را که گرفت، جنگ به اوجش رسیده بود. گفت: میخواهم به جبهه بروم. ناراحت شدم. گفتم علی جان تو بهتر است درست را ادامه بدهی وقت زیاد است. گفت: مادر اگر بدانی در کردستان چه بر سر رزمندهها میآورند. حالا من بنشینم و فقط درس بخوانم. اصرار کرد و راضی به رفتنش شدم. رفت و همان آموزشی مجروح شد. با مرحوم همسرم و پسر دیگرم به دیدن علی رفتیم. ما را که دید خوشحال شد ولی گفت: اینجا بسیجیها و سربازهایی هستند که پدر و مادرشان نمیتوانند به دیدنشان بیایند کاش شما هم نمیآمدید، چون از آنها خجالت میکشم. آن روز پیش خودم گفتم این پسر چه دل بزرگی دارد. چقدر به فکر همرزمانش است. آن موقع بیشتر جبههایها چنین روحیهای داشتند.
آخرین ناهار
بعد از آنکه مجروحیت علی خوب شد، باز عزم جبهه کرد. روزهای آخری که میخواست برود، به من گفت: مادر جان برایم ناهار درست کن، میخواهم روز آخر در کنار شما باشم. شب هم میمانم و روز بعد اعزام داریم. من غذای مورد علاقهاش را پختم. منتظر بودم تا به خانه بیاید و دور هم ناهار بخوریم، اما هرچه انتظار کشیدم نیامد. پدرش که از سرکار برگشت، گفت: علی زنگ زد و گفت: به مادرم بگو نتوانستم به خانه بیایم. پسرم از همان جا به جبهه اعزام شده بود. من دیگر او را ندیدم. رفت و کمی بعد عملیات کربلای ۵ شروع شد. زمستان سال ۶۵ بود که خبر آوردند یک گلوله پیشانیاش را شکافته و از طرف دیگر سرش خارج شده است. شلمچه جایی بود که علی در آن آسمانی شد.
جاپای مادر
پسرم از کودکی علاقه داشت مثل من معلم قرآن شود. میگفت: دوست دارم به بچههای کوچک قرآن یاد بدهم. هر چند عمرش قد نداد که معلم شود، اما او با جبهه رفتنش، با شهادتش درس خوبی به همه ما داد. بعد از شهادتش خدا صبر دوچندانی به من و پدرش داد. پیکر علی را در قطعه ۲۹ بهشت زهرا (س) دفن کردیم. پسرم در وصیتنامهاش همان چیزی را نوشته بود که از کودکی به من میگفت. نوشته بود: «دوست دارم در راه خدا به شهادت برسم. نه اینکه در بستر مرگ بمیرم. میخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) در میدان نبرد شهید شوم.»
گفتوگو از: