همه چیز از نبود «جاده» شروع میشود؛ بیسواد ماندن کودکان، ازدواج دختران 13- 12 ساله، بیماری، محصور بودن در کوهستان بدون هیچ ارتباطی و در نهایت محرومیت مطلق. میخواهم از روستاهایی بگویم که آدمهایش جادهای ندارند تا خود را به شهر برسانند. از اهالی بینام و نشانی که برای گرم کردن خانه باید بشکههای نفت را پشت قاطر و اسب بار کنند و ساعتها در کوه و کمر در راه باشند. آدمهایی که هیچ امکاناتی در اختیار ندارند. باید آنها را جزو محروم ترینها به شمار آوریم. میخواهم از کودکانی بگویم که تاکنون تلویزیون ندیدهاند و به گوشی موبایل با تعجب مینگرند. تنها سرگرمی، دویدن دنبال بره گوسفند و بز است یا تماشای نان پختن مادرانشان!
وقتی به یکی از روستاهای محروم بخش ذلقی غربی الیگودرز در استان لرستان میروم، کودکان از حضور من و همراهانم متعجب میشوند چراکه تاکنون غریبهای را در روستایشان ندیدهاند؛ غریبههایی با کفش کوهنوری و شلوار جین. کنجکاوند تا بدانند به چه زبانی حرف میزنیم. به من گفتهاند سری به بخش ذلقی بزنم و پای درد دل مردمی بنشینم که زندگیشان همچون زندگی آدمهای توی قصههاست؛ بکر و خیالانگیز. به من گفتهاند که برای رسیدن به این روستاها راه بسیار ناهموار و طولانی و البته طاقتفرسایی در انتظارم است. به من گفتهاند به روستاهایی بروم که تا به حال هیچ غریبهای پا نگذاشته و من سعی میکنم به توصیهها عمل کنم.
سفر به جنگلهای بلوط
برای رسیدن به بخش «بشارت» از الیگودرز تا روستای «بز نوید» نزدیک به 40 کیلومتر است. ابتدای دهستان بز نوید شیرهای سنگی قبرستان این روستا نظر هر تازه واردی را به خود جلب میکند. شیرهای سنگی و سنگهای قبر منحصر به فردی که متعلق به تفنگچیها و بزرگان ذلقیهاست؛ ذلقیها طایفهای بزرگ از بختیاری هستند. بخش بشارت شامل 3 بخش پشتکوه، ذلقی شرقی و ذلقی غربی با 123 روستاست. دهستان بزنوید مرکز 42روستای ذلقی غربی است. برای رفتن به روستاهای ذلقی غربی نمیشود با ماشین سواری رفت و برای همین همراه با فیلمبردار و بلدمان که رئیس شورای این بخش است سوار پاترولی میشویم که کمک فنرها و موتورش تقویت شده. بعد از چند کیلومتر دور شدن از بز نوید، جاده خاکی نه بلکه سنگلاخی میشود. راننده با دنده دو میراند و ما انگار توی لباسشویی اینور و آنور میشویم. اسم راننده یزدان است و 23 سال دارد. او راننده خط الیگودرز به امامزاده محمد بن حسن(ع) است. 6ماه اول سال زائران را جابهجا میکند و 6 ماه دوم سال هم اگر مسافری باشد، دربستی میرود. یزدان میگوید تا امامزاده 40کیلومتر راه است ولی دست کم 4ساعت تو راه خواهیم بود و جاده بدتر از این خواهد شد.
بعد از نیم ساعت از راه خاکی وارد راه پر دستانداز با شیب تند میشویم. نخستین روستایی که قرار است آن را ببینم روستای «تنگ کوره» است. ابتدای ورودی روستا چند دختر نوجوان دبه بهدست ایستادهاند. چند گالن آبی و زرد و سفید هم مقابل دیواره سنگی چیدهاند. از راننده میخواهم بایستد. دخترها تا ماشین را میبینند در چشم به هم زدنی غیب میشوند. از درز باریک دیواره کوه، آب با فشار بسیار کمی بیرون میآید و دبهها را یک به یک پر میکند. چند تن از اهالی روستا به پیشوازم میآیند. لباس محلی به تن دارند و دو نفرشان چوقا پوشیدهاند. از یکیشان بهنام نورحسین افروغ میپرسم آب آشامیدنی روستا را از کجا تهیه میکنند. او درز باریک دیواره را نشان میدهد و میگوید:«روستای ما جز برق هیچ امکانات دیگری ندارد. آب آشامیدنی نداریم و دخترها از همین دیواره دبهها را پر میکنند. الان پاییز است و بارندگی داریم، تابستان همین آب را نداریم. چشمهای هم پایین روستاست که باید با قاطر و الاغ برویم آنجا.»
روستای تنگ کوره بهگفته بلدمان به نسبت روستاهایی که هنوز به آنها نرسیدهایم وضعیت بهتری دارد. اما این روستا جز برق هیچ امکانات دیگری ندارد. نه آنتن موبایل نه تلویزیون، نه آب، نه گاز و نه هر چیزی که در روستاهای دیگر میشود از آن سراغ گرفت.
بیبی نسا افروغ، 50 سال دارد و شوهرش گوسفندها را به چرا برده و خودش هم مشغول پختن نان است. او فکر میکند از فرمانداری آمدهایم و شروع میکند به گلایه:«آب نداریم. حمام نداریم. مدرسه نداریم. جاده نداریم. امکانات نداریم. اگر بچهای مریض شود باید بذاریم روی کولمان و ببریم بز نوید. اگر برف یا باران هم ببارد راه بسته میشود. تو را خدا جادهمان را درست کنید.» زن مشکلات را پشت هم قطار میکند و چند بار آنها را تکرار میکند. حق با اوست؛ راه روستا آنقدر خراب است که حتی پاترول تقویت شده یزدان هم نمیتواند از آن بالا بیاید. بچههای قد و نیمقدی که خود را تا چند دقیقه پیش پنهان کرده بودند کنجکاو شدهاند برای چه آمدهام و هر کجا که میروم پی من میآیند. هادی و رضا و رستم 7 ساله هستند. میخواهند بدانند گوشی موبایلی که در دست گرفتهام و از آنها عکس میاندازم دقیقاً چه وسیلهای است. وقتی عکسشان را نشان میدهم چشمانشان از تعجب گرد میشود و از ته دل میخندند. هر سهشان درس نمیخوانند. مدرسهای ندارند که درس بخوانند.
نورالله شیخی پدر رستم میگوید که هیچکدام از بچههای روستا چه پسر و چه دختر سواد ندارند. فاصله مدرسه تا روستا با پای پیاده برای آدم بزرگها یکساعت است و از ترس اینکه حیوانات وحشی به فرزندانشان حمله کنند اجازه نمیدهند بچهها به مدرسه روستای «سرقلعه سفلی» بروند. او ادامه میدهد:«روستای ما 14خانوار و بیش از 100 نفر جمعیت دارد اما نه مدرسه داریم نه خانه بهداشت. برف و باران در این موقع از سال زیاد است و بچهها نمیتوانند در این سرما به مدرسه بروند. از خدایمان است که در روستای ما کانکسی نصب کنند و معلمی به بچههای ما سواد یاد بدهد. روستای ما گذشته از اینکه محروم است بیشتر آدمهایش هم فقیرند. برای زمستان باید نفت بخریم. هر بشکه را 35 هزار تومان میخریم و باید کلی هم کرایه بدهیم اگر ماشینی باشد تا نفت را به اینجا بیاورد.»
خانههای روستا از سنگ و چوب ساخته شدهاند. اتاق بزرگی خانه محسوب میشود و کنارش هم انباری است پر از شاخه و تنههای بلوط که برای زمستان انبار شدهاند، برای گرم کردن خانه و پخت و پز. زنان روستا گذشته از بچهداری و پخت و پز و کمک به مردان در امور دامداری، جاجیم و گلیم هم میبافند. ماه بانو افروغ که در حال بافتن گلیم است مثل بقیه هم روستاییهایش از وضعیت جاده مینالد:«جاده اگر درست شود همه چیز درست میشود. از زمانی که یادم میآید وضعیت این جاده همینطور است. اگر بچههای ما بیسوادند دلیلش همین جاده است.»
راه بعضی از روستاها هم بهخاطر برف یا سیل تا بعد از عید بسته است. به راه ادامه میدهم و هر چقدر جلوتر میروم راه بد و بدتر میشود. از کنار روستای «دره تاریک» رد میشوم، روستایی که از کنارش رودخانه پر آبی جاری است. بعد از یکساعت به روستای سه پلان میرسم. دلیل نامگذاری این روستا به خاطر پلهای بودن رودخانه «تنگ رزگه» است که روبهروی هر پله آن چند خانه روستایی قرار دارد. مقابل پله دوم از جاده باریک بالا میروم. چند مرد بختیاری که در حال ساختن طویلهای هستند به پیشواز میآیند. روستای آنها هم مثل تنگ کوره برق دارد، همین.
اهالی این روستاها هم از جاده میگویند. ابراهیم رضایی یکی از ساکنان سه پلان در این باره میگوید:«7-6 ماه از سال که هوا خوب است روزی دست کم 100 مینیبوس و کلی ماشین سواری و وانت مسافر و زائر برای امامزاده میبرند. بهدلیل اینکه جاده خاکی است و تردد هم زیاد است کلی خاک روی زمینهای کشاورزی و باغهایمان مینشیند که محصولاتمان را خراب میکند. به هر کجا هم شکایت میبریم هیچ اتفاقی نمیافتد. تا زمانی که جاده را درست نکنند وضعیت همین است.»
او و چند تن از اهالی که مرا دوره کردهاند از اداره اوقاف الیگورز میگویند که سالهای سال است با توجه به جمعآوری نذورات نقدی و غیرنقدی زائران حتی یک ریال از آن را خرج راه و آباد کردن راه نمیکنند. رضایی عنوان میکند: «بهار یا تابستان تشریف بیارید اینجا و ببینید چقدر ماشین به سوی امامزاده میرود. هر سال چند واژگونی مینیبوس یا سواری هم داریم که دلیل اصلیاش خراب بودن راه است. سالی چند میلیارد پول از همین امامزاده جمع میشود ولی اوقاف پول را با خود میبرد و برای ساخت جاده هیچ کمکی نمیکند. اوقاف باید بگوید این پولی که سالهای سال جمع کرده کجا و چطور خرج کرده.»
مراد محمد سلیمانی، رئیس شورای بخش ذلقی که در این سفر همراهیام میکند با تأیید حرفهای اهالی میگوید:«سالها در جلسات استانداری درخواست کردیم که زمان خالی کردن ضریح امامزاده از نذوراتی از پول و طلا حتماً یکی از شورای بخش ذلقی هم حضور داشته باشد. بعد از چندین بار طرح این موضوع مصوب شد که این اتفاق بیفتد ولی هیچ وقت از سوی اوقاف این اتفاق نیفتاد. ما نمیدانیم چه میزان کمک و نذورات از امامزاده جمعآوری میشود و انتظارمان از مسئولان اوقاف الیگودرز این است که با استفاده از همین نذورات به آبادانی امامزاده و جاده منتهی به آن اقدام کنند.»
گلایهها زیاد است آنقدر که باید ساعتها بنشینی و به خواستههای مردم گوش کنی. محمد سلطانی یکی دیگر از اهالی از گرانی برق گله میکند:«روستاهای این منطقه محروم است. برای اهالی پول برق زیر 300-200 هزار تومان نمیآید. ما جز یک یخچال و چند لامپ مصرف دیگری نداریم که این همه پول برایم میآید. مأمور اداره برق اصلاً به روستایمان نمیآید، نمیدانم از کجا مصرف برق را مینویسد؟» میرود و قبض برق را میآورد. قبض ماه گذشتهاش 399هزار و600 تومان است با احتساب 31 هزار و 100 تومان بدهی گذشته.مردم، نبود جاده را دلیل اصلی بیسوادی و محرومیت خود میدانند. روستای سه پلان کانکس 9 متری دارد بهنام مدرسه. معلم شنبه میآید و سهشنبه میرود. تا پنجم هم بیشتر نمیتواند درس بدهد. اگر کسی بخواهد در مقطع راهنمایی درس بخواند یا باید به مدرسه شبانهروزی بزنوید برود یا الیگودرز. دخترها و پسرها تا پنجم بیشتر درس نمیخوانند. پسرها بعد از اتمام دوره ابتدایی چارهای ندارند جز چوپانی و دخترها هم با آمدن اولین خواستگار تسلیم سرنوشت میشوند. معمولاً 14-13 سالگی ازدواج میکنند. بیسوادی و ازدواجهای زودهنگام و محرومیت به جاده ختم میشود.
پیشروی در دل زاگرس
اگر کسی گذرش به قلب زاگرس بیفتد و پاییز جنگل بلوط، چرای گوسفندان در دامنه کوههایی که قلهشان را برف گرفته و بلند شدن دود از دودکش خانههای روستایی را ببیند حتماً پیش خودش میگوید عجب جایی است اینجا چقدر بکر و دست نخورده است. بله همینطور است قاب این منظره آنقدر زیبا و خیالانگیز است که گویی پرتت کردهاند در یک تابلوی نقاشی اما زندگی این آدمها پر از درد است؛ درد محرومیت. آنهایی که طاقتشان طاق شد مهاجرت کردند به شهر و آنهایی که ماندهاند چارهای ندارند، برای شهر ساخته نشدهاند.
روستایی که قرار است آن را پیش از غروب ببینم روستای «چالشیر» است. چند روز پیش باران باریده ولی جاده هنوز لغزنده است و گودالهای پر از آبی وسط جاده حرکتمان به سوی روستا را کند کرده است.از گردنه چالشیر که پر از برف است و ماشین سر میخورد به سوی پرتگاه عمیق. من و همراهانم کمی ترسیدهام. بلد به راننده میگوید کمی احتیاط کند و یزدان با خنده جواب میدهد جاده را مثل کف دستش بلد است و نیازی نیست که نگران شویم.
عبور از این گردنه راحتتر از آنی است که بشود به روستا رفت. راه چالشیر بسته شده و حتی با قاطر و اسب هم نمیشود به آنجا رفت. به ناچار باید روستای دیگری را انتخاب کنیم. سلیمانی میگوید راه روستای «درهچین» هم خیلی خراب است و باید از نزدیک آن را ببینم. بعد از گذر رودخانه به پیچ تندی میرسیم بهنام پیچ بولدوزر! میگویند این پیچ از چند سال پیش که بولدوزری هنگام بالا رفتن از آن واژگون شده و به ته دره افتاده و رانندهاش در دم جان داده به آن پیچ بولدوزر میگویند. رو به راننده به او میگویم اگر بولدوزر به آن بزرگی و قدرت افتاده ته دره پس مواظب باش ما را به ته دره نیندازی.
بعد از گردنه برفی و عبور از رودخانه دیگری بهنام تنگ تاف به گردنه سلامگاه یا همان امامزاده میرسیم. این گردنه هم پتانسیل آن را دارد که ما را پرت کند به ته دره. زمین گلی ما را چند دقیقه معطل میکند. اگر اینجا گیر کنیم باید ماشین را بگذاریم و هر طور شده خودمان را به روستایی برسانیم وگرنه یا خوراک گرگها میشویم یا از سرما تلف خواهیم شد.
به هر حال با هزار زور و زحمت از این راه گلی و پر دستانداز رد میشویم و به سوی دره چین میرویم. چند کیلومتر مانده به دره چین، راننده راهی را نشان میهد که ختم میشود به روستای «تنگ تاف». میگوید این روستا هیچ چیزی ندارد حتی برق، خیلی محرومند. از او میخواهم بپیچد به سوی تنگ تاف. هنوز چند صدمتری نرفتهایم که به ناچار توقف میکنیم. راه بسته است. جاده بهخاطر سیل قطع شده، حتی نمیشود با پای پیاده از جاده گذشت. بلدمان میگوید دست کم یک ساعت راه داریم و برگشتمان به شب میخورد و مسیر خطرناک میشود. اصرار میکنم که باید این روستا را ببینم و همگی ماشین را میگذاریم و از دره سرازیر میشویم. آسمان گرگ و میش است و باید پیش از شب شدن برسیم. سلیمانی جلو میافتد تا خود را به روستا برساند و حضورمان را به آنها اطلاع بدهد. راه شیب تندی دارد و من پایم روی سنگی لیز میخورد و زمین میخورم. شانس با من یار شد که تخته سنگی از سقوط من جلوگیری کرد.ساق پای راستم صدمه دیده ولی باید هر طور شده خودمان را به تنگ تاف برسانیم.
نیم ساعت بعد به جایی میرسیم که راه مالرو باریک باریک میشود و به این راحتی نمیشود از آن عبور کرد. پایین راه پرتگاهی است که وقتی آدم چشمش به آن میافتد هری دلش میریزد. بدون اینکه به پایین نگاه کنم از آن رد میشوم ولی تصویربردارمان وسط راه میماند. چشمش به پایین افتاده و از ترس خودش را محکم به دیواره کوه چسبانده. توصیههای ما هم نتیجه نمیدهد. چند دقیقه بعد یکی از اهالی بهنام برزو بهرامی میآید و تصویربردارمان را از مهلکه نجات میدهد.
در قسمت بعدی گزارش از روستای تنگتاف و روستای سیدحسن برایتان خواهم گفت که اهالیاش غریبهای را ندیدهاند. شبها با فانوس خانهشان را روشن میکنند. آب آشامیدنی را از چشمه میآورند. کودکان آنها تاکنون تلویزیون ندیدهاند و بیشترشان بیسوادند. دخترها 15 ساله نشده ازدواج میکنند. آنها هم نبود جاده را دلیل اصلی محرومیت خود میدانند.
گزارش از: حمید حاجیپور
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.