نمیدانم چرا وقتی نوشتن مطلبی درباره زنده یاد انتظامی پیشنهاد شد، ناخودآگاه این دیالوگ یکی از فیلمهای علی حاتمی در ذهنم نشست که «یه کسایی تو این دنیا هستن که یکیشون به صدنفر میارزه» (نقل به مضمون) انتظامی یکی از این «کسان» بود. مردی، پدری، هنرمندی و انسانی که شبیه هیچ کس نبود جز خودش. و این خود بودن او را در جمع دوستان و همنسلانش ممتاز کرده بود. من این افتخار را داشتهام که نخستین مصاحبه مفصل را پس از انقلاب به مناسبت نمایش سریال فاخر اما نصفه نیمه «هزار دستان» با او داشته باشم که در همان سال نمایش سریال – 1367 - در ماهنامه سینمایی فیلم منتشر شد.
آن روز بعد از ظهر که او به دفتر مجله آمد، هنوز چالاک و پر تحرک بود. با موهای جوگندمی و شیرینی گفتار و برخی سکناتش چنان من را محو کرده بود که چند بار خواستم از جا برخیزم و شانه هایش را ببوسم. از آن روز به بعد، یک جورایی با من رفیق شد. هرجا با هم برخورد داشتیم، با خوشرویی او مواجه میشدم. چند باری به مناسبت جشنوارهها یا برنامههای سینمایی در شهرستانها همسفر شدیم که میخواهم در این مجال به جای حرفهای تکراری درباره عظمت هنر بازیگری او که بسیار گفته شده، به نمونههایی از رفتار اخلاقی ایشان اشاره کنم.اواسط دهه 1370 به مناسبت برگزاری جشنواره فیلمهای خانوادگی در ارومیه بودیم. تعداد قابل توجهی از چهرههای سرشناس سینمایی هم دعوت بودند. هر روز به بهانهای این جمع را به شهرستانهای استان میبردند و استقبال گرم مردم از این گروه فوق العاده بود.
در یکی از شهرها، قرار شد استاد به نمایندگی از هنرمندان برود روی صحنه و با مردم سخن بگوید.ما در ردیف اول نشسته بودیم. مجری برنامه در حال شعر خوانی و خوشامد گویی به میهمانان بود که استاد در حالی که هیجان زده بود؛ مچ دستم را چسبید و گفت «طالبی نژاد. من نمیرم بالا. تو برو از جانب منم عذرخواهی کن و بگو حالش خوش نیست. دلیلش رو هم بعد بهت میگم.» وقتی مجری از استاد دعوت کرد، ایشان به من اشاره کرد که رفتم روی صحنه و چیزهایی درباره بیمهری سینمای ایران نسبت به قوم کرد گفتم از جانب هنرمندان حاضر، و از این بابت پوزش خواستم و آمدم پایین و مراسم ادامه پیدا کرد و تمام شد و در حال خروج از سالن بودیم که جوانی کرد آمد کنارم و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «آقا ما قوم کرد نیستیم. ما ملت کردیم» من ترسیده سکوت کردم و از لابلای جمعیت خودم را به بیرون رساندم و به سرعت سوار اتوبوسمان که آن روبهرو پارک شده بود شدم و کنار استاد که داشت با دستمال معروفش عرق صورتش را پاک میکرد نشستم. نگران نگاهم کرد و گفت اتفاقی نیفتاد برات؟ گفتم نه چه اتفاقی؟ پاسخ داد آخر وقتی داشتیم وارد سالن میشدیم، جوانی آمد کنارم و گفت وای به حالت اگر از قوم کرد حرف بزنی. بگو ملت کرد. به همین دلیل ترسیدم و گفتم تو بری بالا. در راه برگشت هم بحث ادامه پیدا کرد و برخی میهمانان دیگر هم گفتند که از سوی یکی دو نفر تهدید شدهاند. بعدها از مسئول برگزاری جشنواره شنیدیم که آن جوان و یکی دو نفر دیگر اغلب در محافل فرهنگی و هنری باعث ارعاب میهمانان میشوند. عضو هیچ گروهی هم نیستند...
یکی دیگر از اتفاقهای جالب در شهری دیگر (اصفهان) افتاد. هر روز عده زیادی از مردم برای دیدن هنرمندان در مقابل هتل عباسی ازدحام میکردند تا از هنرمندان محبوبشان امضا بگیرند. مأموران نگهبان به کسی اجازه ورود به سرسرای هتل را نمیدادند مگر این که جزو میهمانان هتل باشد. با وجود این برخی کسان که سر و وضع مرفهی داشتند، از طریق دادن رشوه به نگهبانان یا داشتن پارتی بین پرسنل هتل خودشان را به داخل میرساندند و در به در دنبال چهرههای آشنا میگشتند برای عکس و امضا گرفتن.. روزی به اتفاق استاد در کافی شاپ هتل مشغول صحبت بودیم که یک آقا وخانم میانسال، همراه با دختری پانزده شانزده ساله که گویا با یکی از کارکنان هتل آشنایی داشتند، به سوی ما هدایت شدند. مرد دست استاد را گرفت و بوسید و مادر و دختر هم نصفه نیمه با استاد دست دادند و بیتعارف نشستند. مادر شروع کرد به تعریف و تمجید از استعداد بازیگری دخترش و این که در میهمانیهای خانوادگی چشم و چراغ محفل است؛ بس که استعداد هنرپیشگی دارد و پرسید استاد چه کمکی میتواند به این خانواده بکند.
استاد از دخترک پرسید کلاس چندم است که پاسخ شنید کلاس سوم دبیرستان. یعنی یک سال دیگر باید دیپلم بگیرد. استاد گفت باریکلا موقع خوبی آمدی. شما این یک سال را هم بخوان و دیپلمت را بگیر و بعد تو کنکور شرکت کن و رشته تئاتر را انتخاب کن و... هنوز حرف استاد تمام نشده بود که مادر دوید وسط حرفش که «آخه استاد نمیدونید این بچه چه استعدادی داره. همه فامیل و دوستامون میدونن.» استاد جواب داد: «خیلی خب. استعداد لازمه ولی دانش و آموزش هم لازمه. من خودم چهل و خردهای سن داشتم، ده تا تئاتر و فیلم گاو را بازی کرده بودم که رفتم دانشگاه. استادام همکارام بودن.» این بار پدر دختر در آمد که «ولی این هر نقشی که شما بگید رو براتون اجرا میکنه» استاد گفت: آفرین به این استعداد. بذار بره درس تئاتر و بازیگری بخونه چون ما به بازیگر باسواد احتیاج داریم » مادر دوباره در باب نبوغ بازیگری دختر داد سخن داد، که دیدم حالت چهره استاد تغییر کرد و چشمان درشت و پرنفوذش را با خشم به سقف دوخت و ناگهان از جا برخاست وبا صدایی سرشار از تحکم فریاد زد: «خانم، آقا، اگر میخواین بچه تون.... بشه چرا آوردینش پیش من؟» و با خشم دست من را هم گرفت وبا سرعت به سرسرای هتل رفتیم.
حالا برای این که از تلخی این دو حکایتی که ذکر شد، بکاهم؛ به یکی دو نمونه از لطافتهای روحی ایشان هم اشاره میکنم. در همان جشنواره، سینمای پاتوق میهمانان، سینما ساحل مشرف به زاینده رود پرآب آن روزها بود. سرویس ایاب و ذهابی برای بردن میهمانان از هتل به سینما یا برعکس مهیا بود. اما چون فاصله این دو محل کم بود، استاد اصرار داشت این فاصله را پیاده طی کنیم. سه چهار نفری میشدیم که روزی دو سه بار همراه با استاد میرفتیم و میآمدیم. وارد پیاده روی وسط چهارباغ میشدیم که تازه از زیر بار توپ و تفنگ وکیسههای شن دوران جنگ شانه خالی کرده و به جایش نیمکتهای دایرهای قرار گرفته بود و رهگذران بر آنها میلمیدند.در این فاصله برخی بازیگران اسم ورسم دار از مقابل شان عبور میکردند و آنها با اشاره چشم و ابرو یا انگشت به بغل دستی شان میفهماندند که فلانی است ها. این را بارها دیده بودم. اما ساعتی که با استاد راهی سینما میشدیم، مردم نشسته بر نیمکتها به محض دیدن استاد از جا بر میخاستند و از ته دل نسبت به او ادای احترام میکردند. ایشان هم در حال عبور و بدون توقف، با گفتن جملاتی تکراری به اظهار محبت آنها پاسخ میداد. «قربون شما برم.فداتون بشم، خدا حفظت کنه باباجون. زنده باشی» حال اگر احترامگذار از طایفه نسوان بود، استاد توقف میکرد وبه سوی آنها برمی گشت و با لحنی گرم و عاطفی باهاشان احوالپرسیهای جانانهای میکرد. و ما باید به زور دستش را میگرفتیم که «بریم استاد فیلم شروع شد» در توجیه این خوش و بش جانانه البته چیزهایی میگفت که از باز گفتش معذورم.ولی نکته جالب این بود که از انتظامی تا آن زمان فقط سریال هزار دستان پخش شده بود. او اصلاً خودش را بازیگر سینما میدانست نه تلویزیون. اما مردم با همان یک سریال شیفته بازی و هیبتش شده بودند و دوستش داشتند. آنها که سلیقه شان محدود به فیلمفارسیهای پیش و پس از انقلاب نبود، با دیدن آثار درخشان همچون گاو، آقای هالو، تقی پستچی، دایره مینا و البته پس از انقلاب اجاره نشینها، چهره مهربان بویژه چشمان دائم الاشک او و صدای منعطفش را به یاد داشتند و او را هنرمندی متعلق به خانوادهها میدانستند. زندگی شخصی او هم به رغم همه فراز وفرودهایش مثل هر زندگی خصوصی دیگری، میتوانست برای خیلی از خانوادهها الگو باشد. در همان سفر ارومیه، شبی ما را به مجموعه تفریحی چیچست بردند. پس از شام من به اتفاق همسرم همراه با استاد در کنار دریاچه که هنوز تلألو نور چراغها روی آب دریاچه دیده میشد، قدم میزدیم.همسرم از ایشان پرسید چه شد که سه پسرتان – ما هم سه پسر داریم – این جور موفق از آب و گل در آمدهاند و باعث افتخارند؟ انتظامی مکثی کرد و پاسخ داد من کار خاص و ویژهای نکردم برایشان.در خانه من بساط قمار و تریاک مشروپ پهن نبود؛ ولی در عوض کتاب و مجله و صفحه ونوار موسیقی فت و فراوون بود. و صحبتهای ساده و سالمی که همه از تجربه هایش میآمد را ادامه داد که بویژه برای همسرم که نگران سرنوشت بچهها بود و هست، بسیار کارساز واقع شد.خب به قول کلیله و دمنه این فصل مشبع شد از آن جهت که خواستم در کنار حرفهای تخصصی، احساسی و عاطفیای که طی نزدیک به یک سالی که از فقدان ایشان میگذرد در بارهاش نوشته و گفته شده خواننده این مطلب تصویر متفاوت ونزدیکتری از«آقای بازیگر» ببیند و متوجه باشد که هنرمند شدن ممکن است آسان باشد، اما هنرمند ماندن بسیار دشوار است. کوچکترین خطا میتواند تصویر نورانی هنرمند را به طوفان فراموشی بسپارد.
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.