فیلم سینمایی «کتاب سبز | Green Book» به کارگردانی پیتر فارلی در ژانر کمدی-درام یکی از آثار مورد توجه منتقدین و تماشاگر است؛ روایتی برآمده از یک داستان واقعی، از یک محافظ ایتالیایی-آمریکایی که تبدیل به راننده یک موسیقیدان آفریقایی-آمریکایی شده و این تن در مسیری پرپیچ و خم برای سفر در دل جنوب آمریکا در دهه 60 میگذارند که بستر شکلگیری یک درام متفاوت میشود.
«تابناک»، مهدی خرم دل؛ با نگاهش رد دو تعمیرکار سیاه پوست را دنبال میکند. وقتی پس از خوردن لیموناد از همسرش تشکر و خانه را ترک میکنند، به آهستگی سراغ لیوانهای لیموناد میرود و آنها را در سطل زباله میاندازد. این روحیات یک محافظ ایتالیایی-آمریکایی به شدت نژادپرست است که ویگو مورتنسن به خوبی از پس نقشآفرینیاش برآمده است. حالا چنین کاراکتری در پی تعطیلی موقت محل کسبش، مجبور به کار به عنوان راننده و محافظ یک نوازنده سیاهپوست میشود؛ آن هم به مدت دو ماه به صورت شبانه روز و پیوسته در راستای حضور در یک سلسله کنسرت موسیقی.
«کتاب سبز» عنوان این فیلم برنده جایزه اسکار، برآمده از کتابی است که این محافظ آمریکایی-ایتالیایی از طرف برنامه گزاران نوازنده سیاهپوست دریافت میکند و در آن مناطقی که در جنوب آمریکا سیاهپوستان میتوانند حین سفر اقامت کنند، ذکر شده است! همین کتاب نشان میدهد این راننده و محافظ، نوازنده سیاهپوست را باید در چه مناطقی با چه سطحی از نژادپرستی ببرد و چه دشواری در این مسیر پیش روی دارد. سازندگان نیز با هوشمندی این فیلم درباره نژادپرستی تاریخی در آمریکا را نامگذاری کردهاند و از دقیقه 25 دیگر هر تماشاگری درمییابد قرار است با چه داستانی روبه رو شود.
نام فیلم در واقع برآمده از تخیل نویسنده نیست، بلکه اشاره به کتاب «کتاب سبز راننده سیاه پوست | The Negro Motorist Green Book» نوشته «ویکتور هوگو گرین | Victor Hugo Green» دارد که بین سال های 1936 و 1966 به عنوان یک راهنمای سفر برای سیاه پوستان منتشر میشد و شامل اطلاعاتی در مورد محل اقامت، خوراکیها و سرویسهایی که میتوانستند دریافت کنند، بود و به نوعی به آنها گوشزد میکرد در مناطق خطرناک به ویژه در مناطق جنوبی آمریکا محدود نقاط امن برای آنها کجاست و عملاً به آنها یادآور میشد، سایر نقاط امن نیست. این وضعیت پیچیده به صورت ملموس برای راننده و سرنشینش مشخص میشود و نوازنده سیاه پوست پی میبرد در چه مسیر گام برداشته است.
دنیای راننده و نوازنده به شدت متضاد است؛ نه صرفاً از نظر رنگ پوست یا تقابل افکار نژادپرستانه با مدارا و رواداری، بلکه از منظر کیفیت صرف غذا، آداب معاشرت و طرز رفتار متفاوت، اعتقادات مذهبی و دلبستگی به خانواده و در نهایت جنس موسیقی که هریک گوش میکنند و هیچکدام تعلق موسیقایی آن دیگری را درک نمیکنند. چنین اختلافاتی فاحش باعث میشود این تصور پیش آید که این سفر فرجامی نخواهد داشت و به زودی این راننده-محافظ ایتالیایی در قبال کارفرمای تازهاش نیز خشونت به خرج میدهد و پیش از موعد به خانه بازمیگردد.
اگرچه ماهرشالا علی بازی قابل توجهی در این فیلم داشت، به نظر میرسد آنچه باعث شد او برنده جایزه اسکار بازیگر نقش مکمل مرد برای دومین بار شود، موضوع خاص فیلم و موقعیتی است که او بازی کرده و دور از انتظار است که تصور کرد مضمون فیلم و بستری که در آن نقش آفرینی کرده، به کمکش نیامده است؛ بستری که البته این بازیگر به خوبی از آن بهره برد و نتیجهاش را در نود و یکمین دوره جوایز اسکار گرفت. با این حال به نظر میرسد نیروی پیشبرنده فیلم در نهایت ویکتور هوگو گرین است که اگرچه برای این نقشآفرینی نامزد اسکار بود اما در نهایت این جایزه نصیب رامی ملک برای بازی در نقش فردی مرکوری در راپسودی بوهمی شد.
هرچه داستان پیش میرود تاثیر این دو بر هم بیشتر میشود و به همان نسبتی که راننده به نوازنده تجربه خوردن مرغ کنتاکی به عنوان یک غذای سطح پایین در آمریکا را میدهد یا شدت نژادپرستی در جنوب آمریکا که باعث همدردی او با این نوازنده میشود، این نوازنده نیز سعی میکند به رانندهاش کمک کند و بخشی از این همراهی و برداشته شدنِ مرز صندلی جلو و عقب کادیلاک لوکس را زمانی میتوان مشاهده کرد که راننده از سواد و قدرت ادبی رئیسش برای نوشتن نامه به همسرش بهرهبرداری میکند.
در طول داستان درمییابیم که نوازنده و رهبر این گروه سه نفره (تریو)، دست به چنین جسارتی برای اجرای یک سلسله کنسرت زده تا تصویر کلیشهای که از سیاهپوستان وجود دارد را در این مناطق بشکند. در یک سوم پایانی فیلم، وقتی راننده این رویکرد را درک نمیکند یکی از نوازندهها جملهای طلایی به او میگوید: «برای تغییر آدمها نبوغ کافی نیست، جسارت لازم است» و از قضا این جسارت در همان لوکیشن نمود عینی پیدا میکند؛ جایی که دیگر نوازنده حاضر نمیشود به هر قیمتی بنوازند و زیر بار هر توهینی برود.
سفر یک سیر تغییر در راننده و مسافرش است و این تغییر را میتوان در سکانسهای پایانی حس کرد. شان پورتر فیلمبرداری قابل قبولی داشته اما پیتر فارلی با دکوپاژ بهتر میتوانست فضاسازی را به شکل موثرتری در خدمت داستان قرار دهد و امکان بهره برداری بهتر از دوربین در این اثر جادهای و پرلوکیشن که دست کارگردان و فیلمبردار را باز میگذارد و انعطاف عمل آنها را افزایش میدهد، وجود داشت. با این همه، نمیتوان انکار کرد که فیلم کار میکند و به خصوص برای تماشاگر کمتر حرفهای تأثیرگذار است؛ هرچند بعید است منجر به تغییر عقیده یک نژادپرست نسبت به دیدگاههایش شود!