معمولا غیر از آنچه لازم باشد حرف دیگری نمیزنم و به فضای نت و مجازی هم اصلا وارد نمیشوم. یا کتاب میخوانم. یا کتاب و مقاله مینویسم و یا درباره تاریخ کشورم میخوانم و فیلم خودم درباره تاریخ مستند ورزش ایران را تدوین میکنم و این کاری است که در ۱۰ سال گذشته مدام مشغولم کرده و در کنارش درس هم میخوانم. وقتی تدریس هم میکنم باز هم یاد میگیرم و در ماه چند تا فوتبال هم گزارش میکنم و کار دیگری نیست که انجام دهم.
چرا مینویسم؟ برای مزدک. دوست خوب و قدیمی و عزیزم. راستش هیچ اطلاعی از مزدک ندارم و نمیدانم کجاست. حقی هم برای اظهار نظر ندارم، چون اگر هم میدانستم معمولا درباره هیچکسی قضاوت نکرده و نمیکنم، چون هر انسانی مختار است آنگونه که خودش دوست دارد تصمیم بگیرد و زندگی کند. فقط میتوانم برای مزدک عزیزم آرزوی موفقیت کنم.
مزدک، دوست خوب من بود که از ایران رفت، چند روز پیش فکر کردم که کاش نمیرفت و سختیهای اینجا را تحمل میکرد، اما این به من مربوط نیست. او آنگونه که دوست داشته عمل کرده و در این راه مختار است. او در بین ما بهترین بود. با ادب بود. دروغ نمیگفت:. توانا بود. با دانش بود. تمیز و سالم بود. محترم بود و طوری رفتار میکرد که همه را وادار به احترام میکرد لذا تصور میکنم حق ندارم به جای او بیاندیشم. همین دو سه ماه قبل بود که در باره فیلم مستندش که در ایران میساخت با او همراه شده بودم و آن گفتگو آخرین باری بود که دیدمش. دلم میخواهد سختیهای زندگی او برطرف بشود، زیرا او لایق بهترین هاست. همانطور که عادل هم هست. همانگونه که پیمان هم هست و محمدرضا هم.
از ته دلم مینویسم که همه مردم ایران لایق بهترینها هستند و نباید با این همه سختی زندگی کنند. برای من هم در اینجا کار کردن، خیلی سخت است. کار که نه، چه کاری؟ ما کاری نداریم. همه به نوعی بیکاریم. دو تا گزارش در ماه که نشد کار. اگر این سینما و فوتبال هم نبود واقعا در انزوایی عجیب و گوشه نشینی و سکوت میمردم. این گزارش و فوتبال است که زنده نگاهم داشته و گرم هستم به همین عشق وگرنه باید همین الان سرمایی سوزان در همین تابستان تمام تنم را بگیرد و یخ بزنم و فنا بشوم، چون نیستم.
پارسال در همین روزها بود که مزدک با آن آرامش همیشگی و در عین حال با شکوه و قدرتش فینال جام جهانی را گزارش کرد و من همیشه از او میآموختم. اینکه میگویند مزدک شاگرد من بوده و تحت نظر من گزارشگر شده کاملا اشتباه است. من خودم هنوز هم شاگردم. تنها کاری که کردم جوانهای عاشقی مثل عادل و مزدک را به جلوی دوربین و پشت میکروفون بردم تا همه ببینند که جوانان ما چقدر با استعدادند. بعد از آن خودشان بودند که هنرنمایی کردند و من هنوز هم از آنها یاد میگیرم.
خواستم بنویسم که مزدک حیف شد و نوشتم، اما نه این اشتباه است، مزدک عزیز من حیف نشد. سازمان من است که حیف میشود و نیروهایش را یکی یکی از دست میدهد و حیف و حیفتر میشود. من عاشق این سازمانم. سازمانی که مرا ساخته و مشهورم کرده. هرگز این سازمان را از یاد نخواهم برد. سازمانی که باید متعلق به سرزمین و مردمش باشد. من هم کارمند معمولی این سازمانم که با این همه مدرک تحصیلی و ۳۰ سال سابقه و هزاران ساعت گزارش و اجرا و تجربه، الان بیکارم و مثل مزدک و بقیه همکارانم و مثل همه مردم کشورم سعی کرده ام سالم باشم و با شرافت زندگی کنم. دوست داشتم برای سازمانم بیشتر و بیشتر کار کنم؛ نه در جوانی و خامی بلکه الان که تجربه و هزاران ساعت بیداری و مطالعه داشته ام. دهها و صدها نفر از همکاران من در سازمان همین قصه را دارند که من دارم و مزدک داشت.
واقعا حیف نه از مزدک، حیف از اینکه سازمان من قدر او را ندانست. به پول و ثروت آدم هم مربوط نیست، بعضی نفرات هستند که خیلی نفرند. مزدک هم فقط یک نفر نبود. او چند نفر بود. چند نفری که خیلی هم با سواد بود. او کار خود را عاشقانه دوست داشت. پارسال که در یک مسابقه در جام ملتهای آسیا به شبکه ورزش و برنامه فوتبال آسیایی آمد به شهاب قاسمی گفتم به حرکات و کلام مزدک دقت کن. مزدک یک گزارشگر تمام عیار بود. همیشه بهترین جملات را داشت. کوتاه و سنجیده حرف میزد. به موقع و با استناد به تاریخ گزارشش.
شاید دلم میخواست مزدک قبل از مهاجرت با من مشورت میکرد، اما حتما خودش کاری کرده که دوست میداشته پس قضاوتش نکنیم. اما کاش مزدک از طرف سازمان حمایت میشد. البته این هم قضاوت است، چون اصلا نمیدانم که مزدک چرا رفت و نمیدانم قرار است چه کند؟ دوست دارم هر جا که هست همانی بشود که خودش دلش میخواهد بشود.
مزدک که رفت تا با امیدواری به توانایی هایش امیدوار بماند. فرقی نمیکند در کجا. همین که در کنار خانواده اش شاد باشد همانجا هم خوب است. حالا ما بقیه را امیدوار نگاه داریم و نگذاریم که غمگین باشند. این وظیفه من است. وظیفه تو. وظیفه ما …
یادداشت جواد خیابانی گزارشگر شبکه سه برای مهاجرت همکارش مزدک میرزایی به انگلیس