در کتاب «پابهپای سرو» که به خاطرات عفت مرعشی، همسر مرحوم آیت الله هاشمی اختصاص دارد، روایتی از مراسم خواستگاری آیت الله هاشمی از او درج شده است.
به گزارش «تابناک» به نقل از «انتخاب»، در بخشی از این کتاب آمده است: «... خواستگار زیاد داشتم؛ هم از فامیل، هم از غریبه. با غیرفامیل، پدرم مخالفت میکرد، تا اینکه آقای هاشمی از من خواستگاری کرد. بدین صورت در مجلس مهمانی که در منزل پدرشان، اخوان مرعشی دعوت بودند، توسط ایشان از پدرم خواستگاری میشوم. او نیز، چون از اهل علم خیلی خوشش میآمد، اخوان نیز به علت اینکه سرپرستی آقای هاشمی را در قم به عهده داشتند، تعاریف زیادی نمودند، بدون اینکه با من و مادرم مشورتی کنند، در همان مجلس قبول کردند.
در آن زمان، در خانوادههای ما رسم نبود که عروس و داماد همدیگر را ببینند، یا که با هم حرفی بزنند. اگر پدر، داماد را قبول داشت، با مادر و دختر هماهنگی میشد، میپذیرفتند، اما اگر شک و تردیدی بود، استخاره میکردند.
من آقای هاشمی را دیده بودم، چون یک دوره ماه محرم در علیآباد با پسرعمویشان، آقای شیخ حسین، منبر میرفتند. آن زمان تمام فامیل از هر کجا که به رفسنجان میآمدند، به منزل ما رفت و آمد داشتند. پدرم به اهل علم و روحانیون احترام میگذاشت. آنها پیش او میآمدند. اخبار حوزه را میدادند، یکی دو روزی در بیرونی منزل که در طبقه دوم دفترخانه قرار داشت، مهمان میشدند و میرفتند. آقای هاشمی هم، چون دیگران به منزل ما مراجعه داشت.
پدرم به اعتبار اینکه آقای هاشمی، طلبه خیلی خوبی بود، همانجا قبول کرده بود، ضمن اینکه پدر آقای هاشمی، پسردایی پدرم بود. ایشان فکر نمیکردند که با مخالفت من روبهرو خواهند شد.
زمانی که مادرم با کلی تعریف، جریان خواستگاری را برایم گفت، به علت اینکه بدون گرفتن نظر من، موافقت کرده بودند، مخالفت کردم؛ با وجود اینکه از ایشان بدم نمیآمد. آقای هاشمی مرا ندیده بود، ولی من او را دیده بودم. زیاد به منزل ما رفت و آمد داشت؛ از قم که به رفسنجان میآمد، در منزل ما بود، زمان بازگشتن نیز از آنجا میرفت. برای همین بود که پدرم او را زود پسندید. فوری بدون اینکه موضوع را با من در میان بگذارد، قبول کرد. پدرم در خصوص داماد خیلی سختگیر بود و هرکس را قبول نداشت. اما عاشق روحانیت بود. من تردید داشتم، علت آن هم همان عدم مشورت با من بود.
پدرم برایش خیلی سخت بود که جواب رد بدهد، مرا مرتبا به استخاره تشویق میکرد. من لجبازی میکردم و جواب نمیدادم. تا اینکه یک روز مانده به آمدن خانواده داماد، آیتالله آقای اخوان مرعشی، یاالله کنان وارد اندرون منزل ما شدند و از من اجازه استخاره گرفتند. خجالت کشیدم که اجازه ندهم. گفتند که به طبقه زیرزمین میرویم و مشغول استخاره ذاتالرقاء میشویم. اگر خوب آمد با صلوات بالا میآییم، اگر بد شد، که دیگر هیچ. این نوع استخاره مدت زمانی طول میکشد و انجام آن آدابی دارد؛ دو رکعت نماز، کلی دعا، صلوات، ذکر. ایشان مشغول استخاره شد. همه منتظر بودند که حالا چه میشود؟ خوب میآید یا بد؟ فردای آن روز، قرار بود خانواده آقای هاشمی برای خواستگاری و تعیین زمان عقد و عروسی، به منزل ما بیایند.
پدرم خیلی ناراحت بود که اگر استخاره بد آمد، چطور به آنها خبر بدهد؛ البته حرفی نمیزد و مرتبا دعا میخواند. مادرم گاهی حرفی میزد و نصیحتی میکرد. خواهرانم همه منتظر بودند. از همه بدتر خودم بودم که سرنوشت زندگیام با این استخاره تعیین میشد. از خدا خواستم که هرچه صلاح و مصلحت من است، همان شود.
بعد از ساعتی انتظار، یک مرتبه آیتالله اخوان مرعشی، با صدای صلوات بالا آمدند و معلوم شد که نتیجه استخاره خوب آمده است. چند شب قبل از آن خواب دیده بودم که اول ماه است و چشمم به هلال ماه افتاده؛ مطابق معمول ایستادم و با سه صلوات آن را نو کردم. دیدن آن خواب و خوب آمدن این استخاره را به فال نیک گرفتم، تسلیم رضای پروردگار شدم و موافقت خود را اعلام داشتم.
پدرم خلی خوشحال شد. او آقای هاشمی را خیلی دوست میداشت، ضمن اینکه مجبور نبود جواب رد بدهد؛ این کار برایش خیلی سخت و سنگین بود. خانواده آقای هاشمی از این جریانات اطلاعی نداشتند؛ اگر خبر داشتند شاید آنها هم عقب میرفتند. بعد از ازدواج فهمیدم که آقای هاشمی چقدر غرور دارد.
ازدواج ما در پاییز سال ۱۳۳۷ در رفسنجان اتفاق افتاد. در منزل پدرم، به خوبی به رسم آن زمان، با تشریفات آبرومند که با شئونات هر دو خانواده هماهنگ بود، مراسم انجام شد. بعد از عقد و عروسی در خانه پدرم بودیم. مدتی گذشت تا اینکه به اتفاق مادرم با وسایل زندگی که به اسم جهیزیه مرسوم بود، همراه آشیخ اکبر، به سوی سرنوشت، با ماشین عازم شهر مقدس قم شدیم. دعای خیر پدر، گریه و خداحافظی خواهران، برادران و فامیل بدرقه راهمان بود.»
منبع: پابهپای سرو؛ خاطرات مخاطرات بانو عفت مرعشی، به اهتمام سید علی مرعشی علی آبادای، تهران: دفتر نشر معارف انقلاب، چاپ دوم، ۱۳۹۲.