او گفت: "بلكه آشكارا میگویم. من هنگامی كه از خانه بیرون آمدم، اطمینان داشتم كه ما در مسیر حق هستیم و شكی نداشتم كه این قوم (معاویه و طرفدارانش) بر باطل و گمراهی هستند. تا شب گذشته، همین عقیده و اطمینان را داشتم؛ ولی دیشب دیدم كه اذانگوی ما، در جملههای اذان گواهی به یكتایی و رسالت محمد(ص) میدهد و اذانگوی آنها (معاویه و هوادارانش) نیز گواهی به یكتایی خدا و رسالت محمد(ص) میدهد؛ و بعد از اذان هم ما نماز میخوانیم، هم آنها و كتاب ما یعنی قرآن هم یكی است. دعوت ما یكی است. رسول ما نیز یكی است. از این رو، دیشب شك و تردید بر من راه یافته است. دیشب بیآنكه كسی جز خدا بداند، شب را به سر آوردم و صبح نزد امیرمؤمنان علی علیهالسلام آمدم و ماجرا را گفتم. به من فرمود: "آیا عمّار را ملاقات كردی؟" گفتم: "نه." فرمود: "نزد عمّار برو ببین چه میگوید. از گفتهی او پیروی كن. اینك برای همین مسأله نزد تو آمدهام."
رهبر انقلاب در سخنان 5 مرداد 1388 خود در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولى امر، به نقش نخبگان بابصیرت در تبیین حقایق در فضای جامعه اشاره كرده و برای نمونه از مجاهدت عمار یاسر در برابر جنگ روانی معاویه در نبرد صفین یاد كردند.
گوشهای از تلاشهای عمار در این جنگ را به روایت مرحوم حجتالإسلام و المسلمین محمد محمدی اشتهاردی در كتاب "زندگی پرافتخار عمار یاسر" با اندكی تلخیص و در دو بخش مرور میكنیم:
گفتار قاطع عمّار در مجلس مشورت برای جنگ
هنگامی كه امیرمؤمنان علی علیهالسلام در كوفه تصمیم گرفت كه برای سركوبی معاویه و سپاه او به سوی صفّین حركت كند، مهاجران و انصار را كه با آن حضرت بودند، طلبید و با آنها دربارهی جنگ با معاویه به مشورت پرداخت و از آنها نظرخواهی كرد. آنها هر كدام جداگانه برخواستند و نظر خود را بیان نموند. عمّار یاسر نیز در میان آن جمع بود و برخاست و پس از حمد و ثنای الهی چنین گفت: "ای امیرمؤمنان! اگر میتوانی حتی یك روز به دشمن مهلت ندهی، این كار را انجام بده. ما را قبل از آنكه آتش دشمنان بدكار شعلهور گردد و برای دوری و جدایی از ما همرأی شوند، همراه خود روانهی جبهه كن. آنگاه مخالفان را به سوی راه هدایت و رشد فراخوان. اگر پذیرفتند كه سعادتمند شدهاند وگرنه، ناگزیر با آنها میجنگیم. فَوَاللهِ اِنَّ سَفْكَ دِمائِهِمْ، وَالْجِدَّ فی جِهادِهِمْ لَقُربَهٌ عِندَاللهِ وَ كَرامَهٌ مِنْهَ: سوگند به خدا! قطعاً ریختن خون آنها و تلاش برای جهاد و نبرد با آنها، موجب تقرّب و كرامت در پیشگاه الهی خواهد بود."
وجود عمّار، وسیلهی تشخیص حق از باطل
ابو نوح حِمْیَری پسرعموی "ذوالكَلاع" حِمْیَری بود؛ ولی ابونوح جزء سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام بود و ذوالكَلاع از سران لشكر معاویه بود. ذوالكَلاع علاوه بر شجاعت و سرداری، رئیس فامیل خود بود و اعضاء فامیلش به خاطر او به سپاه معاویه پیوسته بودند و همراه او با سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام میجنگیدند. ذوالكَلاع از عمروعاص شنیده بود كه پیامبر صلیاللهعلیه و آله و سلّم به عمّار یاسر فرموده است: "تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِیَهِ: گروه متجاوز و ستمگر تو را میكشد!"
از این رو شك و تردید به دلش راه یافته بود كه عمّار در میان كدام سپاه است، تا از این راه به دست آورد كه آیا حق با سپاه علی علیهالسلام است یا با سپاه معاویه. ذوالكَلاع تصمیم گرفت این موضوع را توسط پسرعمویش ابونوح كه از سربازان سپاه علی علیهالسلام بود، پیجویی كند.
در یكی از روزهای جنگ، حضرت علی علیهالسلام در میان سپاه خود برای جنگ آماده میشدند كه ناگاه دیدند یك نفر از سپاه معاویه پیش آمد و صدا زد: "چه كسی مرا به ابونوح راهنمایی میكند؟" یكی از سربازان علی علیهالسلام گفت: "من او را دیدهام. به او چه كار داری؟" در این هنگام ذوالكَلاع، نقاب روی خود را كنار زد و سپاهیان علی علیهالسلام او را شناختند كه پسرعموی ابونوح است. پس ابونوح را به او راهنمایی نمودند. ذوالكَلاع از ابونوح خواست كه من نیازی به تو دارم، از صف بیرون بیا تا با هم صحبت كنیم.
ابونوح گفت: "هرگز تنها نزد تو نمیآیم. شاید حیلهای در كار باشد كه میخواهی مرا به قتل برسانی. من با گروه خود میآیم." ذوالكَلاع پیشنهاد او را پذیرفت و به او اطمینان و ضمانت داد كه در حفظ جان او بكوشد. سرانجام ذوالكَلاع و ابونوح در گوشهای از جبهه، با هم خلوت كردند. ذوالكَلاع به او گفت:
"آمدهام در مورد چیزی كه مرا به شك انداخته، از تو سؤال كنم. من از قدیم در عصر خلافت عمر بن خطّاب، از عمروعاص شنیدم كه میگفت: پیامبر صلیاللهعلیه و آله و سلّم به عمّار فرمود: گروه ستمگر تو را میكُشند. هماكنون، این سخن را به یاد "عمروعاص" آوردم. او در پاسخ من گفت: از پیامبر شنیدم كه فرمود: "یَلتَقی اَهْلُ الشّامِ وَ اَهلُ العراق و فی اِحْدَی الكَتیبَتَیْنِ الحقُّ وَ اِمامُ الهُدی و مَعَهُ عمّارُبنِ یاسِرٍ؛ مردم شام با مردم عراق برای جنگ رو در روی هم قرار میگیرند و حق و امام هدایتگر در میان یكی از آن دو سپاه است. آن سپاهی كه عمّار یاسر در میان آن است، حق میباشد."
ابونوح: آری سوگند به خدا عمّار در میان سپاه ما (سپاه عراق) است.
ذوالكلاع: تو را به خدا سوگند میدهم، آیا عمّار در جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری، به پروردگار كعبه سوگند! او در جنگ با شما از من سختتر است، با توجه به این كه من دوست دارم كه همه شما به صورت یك نفر بودید و من گردن شما را میزدم و تو را كه پسرعمویم هستی جلوتر از همه میكشتم.
ذوالكلاع: وای بر تو! با اینكه از خویشان نزدیك ما هستی، چنین آرزویی داری! سوگند به خدا! من چنان نیستم كه نسبت به تو قطع رحم كنم و تو را بكشم.
ابونوح: خداوند به وسیلهی اسلام، خویشاوندی نزدیك را برید و خویشاوندی دور را نزدیك كرد. (میزان اسلام است، نه خویشاوندی) من با تو و اصحاب تو میجنگم؛ زیرا ما بر حق هستیم و شما بر باطل میباشید.
ذوالكلاع: آیا ممكن است با من بیایی تا نزدیك سپاه شام برویم و در آنجا موضوع وجود عمّار یاسر در سپاه علی و جدّیت او برای جنگ را به عمروعاص خبر دهی، تا شاید همین ملاقات موجب صلح بین دو سپاه گردد و من به تو امان میدهم و تحت ضمانت خودم تو را میبرم تا كسی به تو آسیب نرساند...
ابونوح همراه ذوالكلاع نزد عمروعاص رفتند. ذوالكلاع به عمروعاص گفت: "آیا میخواهی با مردی كه ناصح و مهربان و واعظ و خردمند باشد، دیدار كنی تا از عمّار یاسر تو را خبر دهد و به تو دروغ نگوید؟" عمروعاص گفت: آری.
ذوالكلاع: آن مرد پسرعموی من، این شخص (اشاره به ابونوح) است. عمروعاص به ابونوح رو كرد و (از روی طنز) گفت: "چهرهی ابوتراب (علی) را در سیمای تو مینگرم." ابونوح: من دارای سیمای محمد صلیالله علیه و آله و سلّم و اصحابش هستم؛ ولی تو دارای سیمای ابوجهل و فرعون میباشی.
در این هنگام یكی از افراد سپاه شام تصمیم گرفت تا ابونوح را بكشد، ولی ذوالكلاع نگذاشت... در این وقت عمروعاص به ابونوح گفت: "تو را به خدا به من راست بگو! آیا عمّار یاسر در میان شما است؟" ابونوح: من پاسخ تو را نمیدهم مگر اینكه به من بگویی چرا این سؤال را میكنی؟ با اینكه در میان ما از اصحاب محمد بسیارند كه با جدّیت با شما میجنگند؟
عمروعاص: از این رو تنها از عمّار میپرسم كه از رسول خدا شنیدم فرمود: "اِنَّ عمّاراً تَقتُلُكَ الفِئَهُ الباغِیَهِ، وَ اَنّهُ لَیْسَ لِعمّارٍ اَنْ یُفارِقُ الحَقَّ وَ لَنْ تَأْكُلَ النّارُ مِنْ عمّارٍ شَیئاً؛ همانا عمّار را گروه ستمگر و متجاوز میكشند و عمّار هرگز از حق جدا نگردد و آتش دوزخ چیزی از وجود عمّار را نمیخورد!"
ابونوح: سوگند به خدای بزرگ! عمّار در میان ما است و در جنگ با شما جدّی است. عمروعاص: به راستی او برای جنگ با ما جدّی است؟ ابونوح: آری به خدا سوگند! او در جنگ جمل به من خبر داد كه ما بهزودی بر سپاه جمل پیروز میگردیم و دیروز به من گفت: "اگر سپاه شما (شام) آنقدر ما را سركوب كنند و تعقیب كنند كه تا نخلهای سرزمین هَجَر (بحرین) عقب برانند، اطمینان داریم كه ما بر حق هستیم و شما بر باطل میباشید. كشتههای ما در بهشتند و كشتههای شما در آتش دوزخ میباشند."
در این هنگام عمروعاص از ابونوح تقاضا كرد تا عمّار یاسر را در مكانی نزدیك بیاورد تا با هم به صحبت بنشینند... سرانجام با میانجیگری ابونوح، جلسهای بین عمّار یاسر و عمروعاص، برقرار شد. در آن مجلس گفتگوی بسیار به میان آمد. عمّار فریب چربزبانیهای عمروعاص را نخورد.
در فرازی از این گفتگو آمده: عمّار به عمروعاص گفت: "آیا میتوانی یك نمونه شاهد بیاوری كه برای من روزی آمده باشد كه در آن خدا و رسولش را نافرمانی كرده باشم! انسان كریم، آن كسی است كه خدا او را گرامی بدارد. من ناچیز بودم، خداوند مرا ارجمند كرد. برده بودم، خداوند مرا آزاد نمود. ناتوان بودم، خداوند مرا نیرومند كرد. فقیر بودم، خداوند مرا بینیاز كرد."
بگومگوی شدید عمروعاص و معاویه
عبدالله بن سُوَید از فامیلهای نزدیك ذوالكلاع بود. او از عابدان زاهد عصرش بود ولی بر اثر ناآگاهی و فریب، در صف سپاه معاویه قرار داشت. او حدیث عمروعاص را از ذوالكلاع شنیده بود كه پیامبر(ص) فرموده: گروه متجاوز عمّار را میكشند. عبدالله پس از شهادت عمّار دریافت كه گروه متجاوز همان سپاه معاویه است. از این رو شبانه به سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام پیوست.
معاویه، برای عمروعاص پیام فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: "آیا هر چیزی كه از پیامبر شنیدهای، باید نقل كنی؟ تو با نقل حدیث از پیامبر، سپاه مرا تباه و حیران كردهای." عمروعاص گفت: "من كه علم غیب نمیدانم. من قبل از جنگ صفّین، این حدیث را نقل كردم. در آن هنگام تو نیز در شأن عمّار سخن میگفتی." معاویه از سخن عمروعاص خشمگین شد و به عمروعاص بیاعتنایی كرد و تصمیم گرفت كه او را از عطایای خود محروم نماید؛ عمروعاص نیز به فرزند و اصحابش گفت: "همدم شدن با معاویه، خیری ندارد، بعد از جنگ از او جدا خواهم شد."
سخن جالب إبن أبیالحدید
إبن أبیالحدید، داشمند معروف اهل تسنّن میگوید: "عجبا و شگفتا از مردمی كه به خاطر وجود "عمّار یاسر"، در حقانیت كار خود شك میكنند؛ ولی در مورد وجود حضرت علی علیهالسلام (كه در كدام جانب است) شك نمیكنند؟! و استدلال میكنند كه حق با سپاه عراق است، زیرا عمّار در میان آنهاست؛ ولی توجه و اعتنایی ندارند كه حضرت علی علیهالسلام در میان سپاه عراق است.
از این سخن كه پیامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میكشند" واهمه میكنند؛ ولی از آن همه سخن كه پیامبر(ص) در شأن علی علیهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه این است كه پیامبر در شأن علی علیهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدایا دوست بدار كسی كه علی علیهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار كسی كه علی علیهالسلام را دشمن دارد!" و نیز فرمود: "لا یُحِبُّكَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا یُبغِضُكَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." این شیوه، بیانگر آن است كه قریش از نخست تصمیم گرفتند كه فضائل علی علیهالسلام پوشیده بماند، تا به طور كلی فراموش گردد.
نبرد شدید عمّار در روز سوم جنگ و تبیینگری او
در سومین روز جنگ صفّین، بخشی از سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام به فرماندهی عمّار یاسر، برای نبرد با سپاه معاویه حركت كردند و بخشی از سپاه معاویه به فرماندهی عمروعاص به میدان كارزار آمدند. بین این دو گروه، جنگ سختی درگرفت؛ در این هنگام، عمّار معاویه را چنین معرفی كرد:
"ای مسلمانان! آیا میخواهید نظارهگر شخصی باشید كه خدا و رسولش را دشمن دارد و با خدا و رسولش میجنگد و بر مسلمین ظلم و تجاوز میكند و مشركان را تقویت مینماید؟ همان كسی كه وقتی خداوند (در فتح مكه) پیروزی دینش و نصرت رسولش را خواست، نزد پیامبر آمد و در ظاهر مسلمان شد. سوگند به خدا! اسلام او از روی میل نبود؛ بلكه با كمال بیاعتنایی اسلام را پذیرفت و پس از رحلت رسول خدا(ص) سوگند به خدا ما او را به عنوان دشمن مسلمین و دوست مجرمین شناختیم! آگاه باشید كه او معاویه است. با او نبرد كنید و او را لعنت نمایید كه او از كسانی است كه نور خدا را خاموش میكنند و موجب پیروزی دشمنان خدا میشوند!"
عمّار با همراهان دلاور خود در آن روز، عمروعاص و دشمن را تا پایگاه خودشان عقب راند و آن روز پیروزی نصیب سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام شد و عمرعاص در آخر آن روز با فرار و گریز خود را نجات داد.
مناجاتها و رجزهای عمّار در جههی صفّین
"... خدایا! اگر ما را پیروز كنی، این نخستین بار نیست؛ بلكه بسیار ما را پیروز ساختهای؛ و اگر زمام امور را در اختیار دشمنان بگذاری، در برابر بدعتهایی كه از آنها نسبت به بندگانت بروز میكند، عذاب دردناك را شامل حال آنها كن!"
سپس عمّار و همراهان، در جبهه به دشمن نزدیك شدند. وقتی عمّار، عمروعاص را در نزدیك خود دید، به او فرمود: "ای عمرو! دین خود را به استان مصر فروختی! خدا تو را هلاك كند كه از دیر زمان در رابطه با اسلام به راه كج رفتی و میروی." سپس به دشمن حمله كرد در حالی كه چنین رَجَز میخواند:
"خدا راست فرمود و او شایستهی راستی است و بزرگتر و بالاتر از همهچیز است. خدایا! بهزودی مقام شهادت را نصیبم گردان! در پرتو كشته شدن در راستای آرمان كسی كه كشته شدن را نیك دوست دارد. شهیدان در پیشگاه خدا در بهشت، از شراب طهور و زلال آن مینوشند. از شراب نیكان كه آمیخته با مُشك است، با جامهایی كه لبریز از شراب طهور آمیخته با زنجبیل بهشتی است."
... عمّار در یكی از مناجاتهای خود، در جبههی صفّین به خدا چنین عرض میكند: "أللهم إنی أعلم ممن علمنی انی لا أعمل عملاً صالحاً هذا الیوم، هو أرضی من جهاد هولاء الفاسقین و لو أعلم الیوم عملاً هو أرضی لك منه لفعلته؛ خدایا! از آنچه به من آموختهای، میدانم كه من كار نیكی را امروز انجام نمیدهم كه در پیشگاه تو پسندیدهتر از جهاد با این فاسقان (معاویه و سپاهش) باشد و اگر امروز من میدانستم كه كاری پسندیدهتر از جهاد با این فاسقان در پیشگاه تو هست، همان را انجام میدادم."
انتقاد شدید عمّار به عُبیدالله بن عمر
عبیدالله بن عمر، از دشمنان سرسخت حضرت علی علیهالسلام بهشمار میآمد و در جنگ صفّین از سرداران سپاه معاویه بود و با سپاه علی علیهالسلام میجنگید و سرانجام در همین جنگ كشته شد. عمّار یاسر در یكی از روزهای جنگ، او را نزدیك دید؛ به او خطاب كرده و گفت: "ای پسر عمر! خدا تو را بر زمین بكوبد و بكشد، دین خود را به دنیای دشمن خدا و دشمن اسلام فروختی."
عبیدالله گفت: "نه، هرگز." عمّار گفت: "نه، هرگز چنین نیتی نداری؛ و من از روی آگاهی گواهی میدهم كه هیچیك از كارهایت برای خدا نیست. اگر امروز مرگ سراغ تو نیاید، فردا میمیری. اكنون بنگر، هنگامی كه خداوند با بندگانش بر اساس نیتشان روبهرو میشود، نیت تو چیست. (نیت عبیدالله این بود كه در پیشگاه معاویه محبوب گردد و دنیایش آباد شود و خون عثمان را بهانه قرار داده بود.)
نظر عمّار درباره هواداران معاویه
در درگیری نبرد صفّین، یكی از مسلمانان نزد عمّار آمد و چنین پرسید: "ای ابوالیقظان! مگر نه این است كه رسول خدا(ص) فرمود: "قاتِلُوا النّاسَ حَتّی یَسْلَمُوا...؛ با كافران بجنگید تا مسلمان شوند و هنگامی كه مسلمان شدند، از جانب من، خون و اموال آنها محفوظ است؟"
عمّار جواب داد: آری همینگونه است؛ ولی اینها (طرفداران معاویه) مسلمان نیستند، بلكه در ظاهر اسلام را پذیرفتند و كفر خود را پنهان داشتند، تا آن هنگام كه دارای یار و یاور شدند، كفرشان را ظاهر كنند."
پاسخ قاطع عمّار در رفع تردیداسماء بن حكیم میگوید: ما در سپاه علی علیهالسلام در زیر پرچم عمّار یاسر با دشمن میجنگیدیم. نزدیك ظهر شد و ما در سایهی روپوش قرمز رنگی قرار گرفتیم. در این هنگام مردی از سپاه علی علیهالسلام به پیش آمد و گفت: "عمّار یاسر در میان شما كیست؟" عمّار گفت: "من هستم."
او گفت: ابویقظان تو هستی؟! عمّار گفت: آری. او گفت: من نیازی به تو دارم. عمّار گفت: بگو. او گفت: آیا آشكارا بگویم یا محرمانه؟ عمّار گفت: اختیار با خودت است.
او گفت: "بلكه آشكارا میگویم. من هنگامی كه از خانه بیرون آمدم، اطمینان داشتم كه ما در مسیر حق هستیم و شكی نداشتم كه این قوم (معاویه و طرفدارانش) بر باطل و گمراهی هستند. تا شب گذشته، همین عقیده و اطمینان را داشتم؛ ولی دیشب دیدم كه اذانگوی ما، در جملههای اذان گواهی به یكتایی و رسالت محمد(ص) میدهد و اذانگوی آنها (معاویه و هوادارانش) نیز گواهی به یكتایی خدا و رسالت محمد(ص) میدهد؛ و بعد از اذان هم ما نماز میخوانیم، هم آنها و كتاب ما یعنی قرآن هم یكی است. دعوت ما یكی است. رسول ما نیز یكی است. از این رو، دیشب شك و تردید بر من راه یافته است. دیشب بیآنكه كسی جز خدا بداند، شب را به سر آوردم و صبح نزد امیرمؤمنان علی علیهالسلام آمدم و ماجرا را گفتم. به من فرمود: "آیا عمّار را ملاقات كردی؟" گفتم: "نه." فرمود: "نزد عمّار برو ببین چه میگوید. از گفتهی او پیروی كن. اینك برای همین مسأله نزد تو آمدهام."
عمّار به او گفت: "آیا آن صاحب پرچم سیاه را كه در مقابل من قرار گرفته است، (اشاره به پرچم عمروعاص) میشناسی؟ من با این شخص در عصر رسول خدا(ص) در ركاب آن حضرت، سه بار جنگیدم و اینك این چهارمین بار است كه با او میجنگم و این بار بهتر و نیكتر از سهبار قبل نیست؛ بلكه بدتر و زشتتر از آنهاست. من در جنگ بدر و احد و حُنین، در برابر او جنگیدم. آیا پدرت اینجاست تا تو را به آن خبر دهد؟" آن مرد گفت: "نه."
عمّار گفت: "آن روز در عصر پیامبر(ص) تجمّع ما در مركز پرچمهای رسول خدا(ص) بود ولی تجمّع این قوم (عمروعاص و معاویه و سپاه آنها) در مركز پرچمهای مشركان بود. آیا این لشكر (معاویه) و كسانی را كه در آن هستند میبینی؟ سوگند به خدا! دوست دارم كه همهی آنها، به صورت یك فرد بودند و من آن فرد را سر به نیست میكردم. سوگند به خدا ریختن خون همهی آنها حلالتر از ریختن خون گنجشك است! آیا ریختن خون گنجشك حرام است؟"
آن مرد گفت: "نه، بلكه حلال است." عمّار گفت: "ریختن خون آنها نیز حلال است، آیا مطلب را خوب بیان كردم؟" آن مرد گفت: "آری، خوب روشن كردی." عمّار گفت: "اینك برو، هركدام از دو لشكر را خواستی انتخاب كن، بهزودی آنها (معاویه و پیروانش) با شمشیرهای خود شما را میزنند تا حدّی كه باطلگرایان شما، به شك و تردید میافتند." آنگاه عمّار (با یقین و احساسات پاك خود) این جملههای تاریخی را فرمود: "والله ما هم من الحق علی ما یقذی عین ذباب، والله لو ضربونا بأسیافهم حتی یبلغونا سعفات هجر لعلمنا انا علی الحق و انهم علی باطل؛ سوگند به خدا! به اندازهی خاشاكی كه در چشم پشه رفته، آنها بر حق نیستند. سوگند به خدا! اگر آنها با شمشیرهای خود ما را بزنند و تا كنار نخلهای سرزمین هَجَر (بحرین) ما را به عقب برانند، ما علم و اطمینان داریم كه بر حق هستیم و آنها بر باطل میباشند."
پاسخ دیگر عمّار برای رفع شك
ابوزینب از یاران و در سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام بود. در جبههی جنگ صفّین بر اثر ناآگاهی به شك افتاد كه كدامیك از دو لشكر بر حقّند؟ امیرمؤمنان علی علیهالسلام به او فرمود: "تو اگر با این قوم با نیت پاك جنگ كنی و كشته شوی، در راه اطاعت خدا كشته شدهای و بر حق هستی..."
عمّار یاسر نیز به او فرمود: "ثابتقدم باش و در مورد این احزاب (پیروان معاویه) شك نكن؛ كه آنها دشمنان خدا و رسولش هستند." آنگاه عمّار به دشمن حمله كرد، در حالی كه چنین رجز میخواند: "حركت كنید به سوی دستههایی كه دشمنان پیامبر(ص) هستند. حركت كنید كه بهترین انسانها پیروان علی علیهالسلام میباشند. اكنون وقت كشیدن شمشیر از نیام و تازاندن اسبها به سوی میدان جنگ و پرتاب نیزههای بلند، میباشد." به این ترتیب میبینیم عمّار از روی بینش و آگاهی و با كمال اطمینان و عقیده، بر اساس تولّی و تبرّی میجنگید.
تلاشهای گوناگون عمّار در جنگ صفّین
نظر به اینكه جنگ صفّین طول كشید و عمّار دهها بار به خط مقدم جبهه رفت و جنگید، حركت او برای جنگ به صورتهای گوناگون بود. گاهی فرماندهی سوارهها بود و گاهی فرماندهی پیادگان رزمنده كوفه بود؛ و گاهی به عنوان "قُرّاء" (دعوتكنندگان دشمن به سوی حق، و یا دعوتكنندگان سپاه دوست به سوی نبرد) بود؛ و زمانی فرماندهی گروه كمین بود.
عجیب اینكه: روزی اتفاق افتاد كه به فرمان معاویه، سپاهی با هفتاد پرچم به میدان آمد و سپاه علی علیهالسلام با چند پرچم به فرماندهی عمّار یاسر در برابر سپاه معاویه قرار گرفتند و درگیری شدیدی رخ داد. در این درگیری هفتصد نفر از سپاه معاویه كشته شدند و دویست نفر از سپاه علی علیهالسلام به شهادت رسیدند.
پارهای از شعارها و سخنان عمّار در جبههی نبرد
عمرو بن شمر میگوید: عمّار را در پیشاپیش صفوف فشردهی سپاه علی علیهالسلام، سوار بر اسب دیدم در حالی كه زرهی سفید پوشیده بود، فریاد میزد: "اَیُّها النّاسُ اَلرّواحُ اِلیَ الْجَنَّهِ؛ ای مردم! كوچ كنید به سوی بهشت."
نیز روایت شده: عمّار یك روز یا دو روز قبل از شهادتش در جبهه فریاد میزد: اَیْنَ مَنْ یَبْغِی رِضْوانَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ لا یَؤوبُ اِلی مالٍ وَ لا وَلَدٍ؛ كجاست آن كس كه رضوان خدا را میطلبد و دلبسته به ثروت و فرزند نیست."
گروهی به ندای عمّار لبیّك گفتند و نزد او برای حركت به سوی جبههی جنگ اجتماع كرند. عمّار آنها را مخاطب ساخته و گفت: "ای مردم! همراه ما به سوی این قوم كه خواهان خون خلیفه هستند و گمان میكنند او مظلوم كشته شد، حركت كنید؛ سوگند به خدا او به خود ظلم كرد و به غیر قانون خدا، حكم نمود."
هاشم مرقال یكی از قهرمانان سپاه امیرمؤمنان علی علیهالسلام بود، در یكی از روزهای جنگ، پرچم را به دست گرفت. عمّار یاسر، احساسات او را برای جنگ با دشمن تحریك میكرد... هاشم پرچم را به اهتزاز در میآورد و عمّار با شعارهای عمیق، او را برای جنگ به هیجان میانداخت و به پیش میبرد. آن روز، حركت هاشم همراه عمّار و دیگران به قدری رعبآور بود كه عمروعاص فرماندهی دشمن گفت: "من صاحب پرچمی را مینگرم. او چنان به پیش میآید كه اگر به پیشروی خود ادامه دهد، امروز همهی عرب را سر به نیست خواهد كرد."
آن روز، نبرد سختی رخ داد، و عمّار فریاد میزد: صَبْراً! وَاللهِ اِنَّ الجَنَّهَ تَحْتَ ظِلالِ الْبَیْضِ؛ مقاومت كنید. سوگند به خدا! بهشت در زیر سایهی شمشیر است." عمّار، همچنان هاشم مرقال را به پیشروی فرامیخواند و آن روز آنچنان جنگ شدید و عظیم شد كه نظیر آن دیده نشده بود و از دو طرف بسیاری كشته شدند.
آشكار شدن حق با شهادت عمّار
محمد بن عمّاره بن خُزیمه بن ثابت میگوید: جدّم (خزیمه) در جنگ جمل، همواره شمشیرش را از كشتن سپاه جمل باز میداشت؛ (زیرا شك و تردید به دلش راه یافته بود) و همچنان این روش را ادامه داد، تا آن هنگام كه عمّار در جنگ صفّین كشته شد. آنگاه (همین حادثه موجب اطمینانش شد) و به سوی دشمن شمشیر كشید و جنگید تا به شهادت رسید. دلیلش این بود كه میگفت: از پیامبر شنیدم كه فرمود: "گروه ستمگر، عمّار را میكشند." (بنابراین، سپاه شام كه او را كشته، ستمگر است.)
فریاد ملكوتی عمّار
عبدالرحمن بن عوف میگوید: یكی از شاهدان عینی در جنگ صفّین برای من نقل كرد: سوگند به خدا! افراد سپاه در سنگرهای خود آرمیده بودند. آفتاب بالا آمده بود كه ناگهان فریاد عمّار را شنیدم كه میگفت: "ای مردم! كیست كه مانند تشنهای كه آب را بنگرد، روانه بهشت شود؟! بهشت در زیر سرنیزهها است. امروز با دوستانم محمد(ص) و حزبش، دیدار میكنم." سپس خطاب به سپاه كرد و گفت: "ای مسلمانان! خدا را در مورد سپاه دشمن، تصدیق كنید. سوگند به خدا! آنها از روی اجبار و بیمیلی در برابر شمشیرهای مسلمین (در فتح مكه و جنگ حُنین) وارد اسلام شدند و با كمال میل از اسلام بیرون رفتند، تا فرصتی را برای سركوبی اسلام بهدست آورند."
در آن روز كه عمّار این فریاد را میكشید، حدود 90 سال داشت، كه وقتی سوار بر اسب میشد (بر اثر لاغری آنچنان در میان زین اسب فرو میرفت كه) تنها لگام اسب و زین آن دیده میشد." در عین حال فریاد ملكوتیش، به كالبدها جان میبخشید.
منبع: khamenei.ir