خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 18

قرار نبود تو شهید بشی!...

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۳۱۶۸۸
|
۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۷ 20 November 2010
|
8040 بازدید
|
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي‌كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي‌توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.


قرار نبود تو شهید بشی!...

کرمانشاه بودیم. طلبه‌هاي جوان آمده بودند براي بازدید از جبهه. 30-20 نفري بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمي‌گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
 

اين فاضلاب پنج درصد آب داره

سرگرم غواصي بوديم. يكي از بچه‌ها وسط آب شوخي اش گرفته بود. يك نگاه كرد به صورت هامان، موها جرم گرفته، صورت‌ها گِلى ...
بعد با يك قيافه جدي گفت: «بچه ها! يه وقت اين آب رو داده بودن آزمايشگاه، ببينند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ يه مدت جواب اومد كه: اين فاضلابى كه داده بودين، پنج درصد آب داره...»
تا اينو گفت بچه‌ها ريختند، سرش را كردند زير آب.
 

فرار به سمت جبهه

مي خواستم به جبهه بروم و پدرم رضايت نمي‌داد. تا اينكه با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. فرماندهان بسيج گفتند: «اول یک رژه در شهر می‌رویم و بعدش اعزام! »
از ترس پدر و مادرم كه مبادا مرا در خيابان ببينند، به رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگاز امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعدها که از جبهه تماس گرفتم؛ پدرم گفت: «خاک بر سرت! ما وقتي ديديم با اين همه اشتياق مي‌خواي بري؛ برات آجیل و میوه آورده بودیم که با خودت ببری جبهه!»
  

فرق بي سيم ها

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت:« مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.
  
 
أنت لیلاَ تاخ تاخ؟

توی یکی از عملیاتها عراقیها بدجوری مقاومت می‌کردن. بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتيم. یکی از رزمنده‌ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانی است که دیشب مقاومت می‌کرد، با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید: «هي! أنت لیلاَ تاخ تاخ؟»
سرباز عراقی که عصبانیت اين رزمنده رو دیده بود؛ فوری گفت: «والله لا تاخ تاخ.» یعنی به خدا من تیراندازی نکردم.
خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود معلوم نبود که چه بلایی سرش در می‌آمد.


 يا بخور يا گريه كن

مي گفت مراسم دعاي كميل بود. « صفدر ميرزايي» با «كماشبندي» بالاي تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش مي‌شد و در گوشه و كنار هر كس براي خودش خلوت و حالي داشت. «كماشبندي» مي‌گفت: «آن شب، ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه سر پُست، تا آخر دعا مي‌خورد و گريه مي‌كرد.»

پرسيدم: «مگر مي‌شود هم خورد و هم گريه كرد؟»
گفت: «وقتي عبارت خواني مي‌كردند آنها را مي‌فشرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه يكي يكي همان طور كه سرش پايين بود مي‌مكيد.  كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد.»

به او گفتم: «بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نمي‌شود.»
 
ادامه دارد...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما تبلیغ پایین متن خبر
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۴
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۱۲ - ۱۳۸۹/۰۸/۲۹
نمره اين سري از خاطرات طنز در دفاع مقدس 20 است.
سعید ابوطالبی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۲۲ - ۱۳۸۹/۰۸/۲۹
خدا خیرتون بده.تو این دنیای شلوغ و پلوغ که پر شده از مادی گرایی و پول و سکه و ... چه حالی می ده این خاطرات شیرین تر از شیرین ترین عسل دنیا.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۳۶ - ۱۳۸۹/۰۸/۲۹
یاد باد آن روزگاران یاد باد. خیلی لذت بردم.
رضا دانشجوي ارشد حوق بشر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۴۱ - ۱۳۸۹/۰۸/۳۰
خيلي عالي و دلنشين
سپاس
سيروس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۴۸ - ۱۳۸۹/۰۸/۳۰
عالي بود اين خاطرات را تا بحال نشنيده بودم راستي شلوغ كاري بچه ها در جبهه خيلي زياد يود .يادش بخير
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۲۸ - ۱۳۸۹/۰۸/۳۰
رزمندگان
مردان شجاع و دلير و غيرتمند كه با اين روحيه سعي ميكردند سختي هاي جنگ را مردانه پشت سر بذارن. آفرين بر غيرتشان
محسن
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۴۰ - ۱۳۸۹/۰۸/۳۰
هر روز تابناک رو نگاه میکنم تا بتونم این خاطرات رو بخونم . واقعا عالی هستن . خداوند روح همه شهدا رو غریق در رحمت خودش کنه و مارو به حق پاکی تمام پاکانش ببخشد
برچسب منتخب
# قیمت طلا # مهاجران افغان # حمله اسرائیل به ایران # ترامپ # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سردار سلامی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
عملکرد صد روز نخست دولت مسعود پزشکیان را چگونه ارزیابی می کنید؟