خانم دکتر «أسماء بن قاده» دختر «محمد بن قاده» پدر علم ریاضیات در الجزایر و نوه شاهزاده «عبدالقادر» است. به رغم این اصل و نسب ریشه داری که او دارد، اما پیش از اینکه با شیخ «یوسف قرضاوی» چهره سرشناس اهل سنت جهان عرب ازدواج کند، کمتر کسی وی را میشناخت و پس از ازدواج این زوج خوشبخت، دیگر کمتر کسی در جهان، یا شاید بهتر است بگوییم در جهان عرب وجود دارد که این خانم دکتر را نشناسد.
به گزارش شیعه آنلاین، شیخ «یوسف قرضاوی» در بیان خاطرات خود که در سال 2008 میلادی منتشر شد، مطالبی در مورد زندگی شخصی خود با این خانم الجزایری را فاش کرد. پس از آن زمان، هر از چند گاهی نیز خبری در یکی از رسانههای جهان عرب در مورد آنان منتشر میشد و گوشهای از این داستان عاشقانه و ازدواج عجیب را فاش میکرد. اما این بار روزنامه «الشروق» چاپ الجزایر به سراغ همسر سابق این چهره سرشناس اهل سنت رفت تا طی گفتگویی اصل ماجرا را کمی دقیق تر از زبان یکی از طرفین جویا شود. بخشهایی از این گفتگو به شرح ذیل است:
با صراحت چگونگی آشنایی شما با شیخ «یوسف قرضاوی» و ماجرای خواستگاری ایشان از شما و خانواده شما را بیان کنید؟(چند ثانیه سکوت و تأمل کرد، سپس گفت..) خلاصه داستان را برای شما بیان خواهم کرد، زیرا شیخ در ماه اکتبر سال 2008 طی گفتگویی با روزنامه قطری «الوطن» توضیحاتی در این باره بیان کرده بود. من و شیخ در سال 1984 میلادی در یک کنفرانس دینی با هم آشنا شدیم. دقیقا محل آشنایی ما روی تریبون سخنرانی آن کنفرانس بود. در آن کنفرانس بیش از 2000 نفر مهمان و شرکت کننده حضور داشت. بسیاری از مطبوعات و رسانههای مختلف الجزایر نیز برای پوشش آن، در محل حاضر شده بودند. من در آن کنفرانس پس از سخنرانی شیخ «قرضاوی» روی تریبون رفتم و اشکالات کوچکی گرفتم و نکاتی را هم بیان کردم. فردای آن روز پر تیراژ ترین روزنامه الجزایر ماجرای اشکال گیری و نکاتی که بیان کرده بودم را در مطلبی تحت عنوان «شاید چیزی را در رودخانه بیابید که در دریا هم آن را پیدا نمیکنید»، منتشر کرد. پس از پایان سخنرانی، شیخ «قرضاوی» فورا جلو آمد تا بخاطر اظهارات زیبایم به من تبریک بگوید اما پیش از رسیدن او، خبرنگاران دور من حلقه زدند. همان شب، شیخ مرا در محل اقامت دانشجویان دید. از پرسید: آیا شما همان خانم «أسماء» نیستی که امروز پس از سخنرانی من صحبت کردی؟! گفتم: بله. بخاطر مطالب و نکاتی که مطرح کرده بودم، از من خیلی تشکر کرد. از آن لحظه به بعد، شیخ بیشتر به من نزدیک شد. هر به هر بهانهای سعی میکرد سر حرف را با من باز کند. گاهی هم که بهانه نداشت، کتابهای خود را به من هدیه میداد، و این کار را بهانه میکرد تا باز هم با من صحبت کند. شیخ برای اینکه مرا با لفظ «عزیزم» خطاب کند، روی کتابهای خود مینوشت: «هدیهای به دختر عزیز ...». ارتباط ما تا پنج سال به همان منوال ادامه داشت.
در سال 1989 شیخ «یوسف» یک بار دیگر به الجزایر سفر کرد. به محض ورودش با من تماس گرفت اما من به یکی از شهرهای دور به نام «تبسه» سفر کرده بودم. از من خواست که فورا به پایتخت بروم تا بتواند مرا ببیند. او به من گفت: فورا بیا تا همدیگر را ببینیم و با هم صحبت کنیم و گرنه من با دل شکسته و قلبی سوخته زود سفر خواهم کرد. شرایط مهیا نشد که فورا به پایتخت باز گردم. او باز هم تماس گرفت و گفت: سفرم را به قطر (محل اقامت شیخ) به تأخیر انداختم تا بتوانم تو را پیش از رفتن ببینم. با توجه به مسئولیت و وظایفی که داشت، از او خواستم که این کار را نکند و به قطر باز گردد و دیدار را به زمانی دیگر موکول کند، اما از این مسأله غافل بودم که شیخ میخواهد چه مسألهای را با من مطرح کند.. او که فهمید زمینه برای مطرح کردن موضوع مد نظرش و بیان احساسات درونی خود نسبت به من، فراهم نیست، فورا به دوحه پایتخت قطر بازگشت و از آنجا نامهای بلند که قصیدهای 75 بیتی در آن نوشته شده بود، برایم ارسال کرد. او در نامه اش از احساسات درونی خود نسبت به من و شوق دیدارش سخن گفت. او حتی در مورد انتظار پنج ساله اش مطالبی برایم نوشت. خلاصه به من پیشنهاد ازدواج داد.
از جمله قصایدی که شیخ «یوسف قرضاوی» در آن نامه برایم نوشت، به این شرح بود:
آیا نمیبینی برای دریافت پاسخ از تو طمع دارم؟!
آیا نمیبینی آه هایم به لحنهای عذاب من تبدیل شده؟!
آیا نمیبینی که چقدر رسیدن و نزدیک شدن به تو سخت شده؟!
آه، چه زیباست آرزوهایم که مانند سراب است!
پس بگو که در آینده نزدیک مرا خواهی دید، حتی اگر هم دروغ است!
و در سرداب (انباری) خود یک دری برایم باز کن!
پس از اینکه از عاشق شدن شیخ مطلع شدی، چگونه با وضعیت به وجود آمده برخورد کردی؟در ابتدا خیلی برایم غافلگیر کننده بود. از یکسو او را نسبت به خودم علاقه مند میدیدم اما از سوی دیگر همیشه با علماء، شیوخ و بزرگان دینی برخورد خاصی داشتم و احترام ویژهای برای آنان قائل بودم. البته این مسأله خیلی هم برایم عجیب نبود زیرا پیش از آن هم از دوستان و برخی اساتید دینی خودم شنیده بودم که حوادث مشابهی برایشان رخ داده است. اما تفاوتی که در ماجرا ما با دیگر داستانها وجود داشت این بود که اولا سن من و شیخ خیلی با یکدیگر اختلاف داشت و نکته دوم اینکه او زن و بچه داشت، برای همین چنین عشق عمیقی که پنج سال در خفا مانده بود مرا به فکر فرو برده و حیران کرده بود.
با پیشنهاد او برای ازدواج چگونه برخورد کردی؟ پاسخت مستقیم بود یا آن را به خانواده ات واگذار کردی؟!از یک طرف در حیرت و سرگردانی به سر میبردم، از طرف دیگر هم شیخ مرا رها نمیکرد و از هیچ فرصتی برای تماس گرفتن و یا نامه نوشتن جهت بیان احساسات خود دریغ نمیکرد. کم کم از من خواست تا در مورد احساساتم نسبت به او مطالبی را بیان کنم. او این بار این ابیات را برایم سرود:
ای عزیزم با جدیت بیا و تکه تکه مرا به هم وصل کن
بس است سالهایی که گذشته، دیگر مرا عذاب نده
ای عزیزم و ای طبیبم، آیا برای بیماریم دارویی داری
مرا رها نکن که در هوای، آیا مایلی سختی بکشم؟!
نگذار من گریه کنم، زیرا اشک سلاح ضعیفان است!
چقدر شیرین است برای من زندگی کردن در کنار تو
نه سلامی نه کلامی نه تماسی نه دیداری!
من در تاریکی شب هستم و ثریا در آسمان است!
البته من در ابتدا به کلی موضوع را از خانواده ام پنهان کردم زیرا با توجه به وضعیت و جایگاهی که شیخ داشت، خجالت میکشیدم چیزی به آنان بگویم.
می خواهیم بدانیم واکنش خودت چه بود؟در اولین نامهای که من برای او ارسال کردم، سردرگمی، تعجب و حیرتی که در آن به سر میبردم را برای شیخ بیان کردم و چنین نوشتم: عشق تیری نیست که ناگهان وارد قلب من شود و درونم منفجر شود و موجب آن شود که سرچشمه عواطف و احساساتم فوران کند. عشق نزد من چیزی است که ابتدا عقل آن را درک کند و سپس بر روی وجدان و ضمیر من سرازیر شود. به نظر من معنای عشق به جوهر و ذات هر شخصی بستگی دارد. آیا شما (شیخ) میتوانی این جوهر و ذات باشی؟!
این اولین نامهای بود که به شیخ نوشتی؟بله، و در آن از او پرسیدم: «نمی دانم سرنوشت و نهایت این رابطه به کجا خواهد انجامید، البته اگر من با ادامه یافتن آن موافقت کنم و راضی باشم.» در ادامه آن نامه در مورد برخی کارهای مورد علاقه او پرسشهایی پرسیدم، البته او توضیحاتی در این مورد در نامهی بلند قبلی خود داده بود. خواستم باز هم مطمئن شوم و بدانم که عشق او نسبت به من چند بعدی است؟! و انسانیت چقدر از آن را شامل شده است؟!
آیا بعد از نامه اولی که برای شیخ ارسال کردی، ارسال و دریافت نامه بین شما ادامه یافت؟
بله، بعد از آن چندین نامه برای یکدیگر ارسال کردیم و خیلی حرفها با هم زدیم. در مورد مسائل بسیار زیادی از اقصی نقاط جهان، برای یکدیگر مطالبی را بیان کردیم. حتی بعد از ازدواج با یکدیگر نامه هایمان برای یکدیگر ادامه داشت. او هم به شعرخوانی و قصیده سرایی برای من ادامه داد. حتی گاهی که برای تعطیلات یا فقط چند روز از هم جدا میشدیم، یا مثلا او به مصر که کشور اصلی شیخ بود، سفر میکرد و یا من به الجزایر میرفتم، برای هم نامه مینوشتیم، و او برایم شعر میفرستاد. در یکی نامههایی که در دوری چند روزه ام از او برایم ارسال کرد، این ابیات را نوشت:
ای کاش طوفانی میآمد و مرا با خود میبرد
چون در قلبم اشتیاقی است که دارد مرا میسوزاند
روزهای دوری مرا عذاب میدهد، چقدر ما را دور میکند
شبهای دوری هم به درازی کشیده، و خواب را از چشمانم برده
دیگر روح من تحمل دوری و جدایی تو را ندارد!
گاهی هم هر دوی ما در شهر دوحه بودیم، اما او در خانه اصلی خود، پیش همسر اولش بود، باز هم دلش تنگ میشد و برایم نامه مینوشت و راننده اش آن را به دست من میرساند، با اینکه تنها چند کیلومتر از یکدیگر فاصله داشتیم.
اما در اینجا میخواهم کمی به قبل باز گردم، یعنی بین سالهای 1990 تا 1991 که شیخ برای ازدواج کردن با من به الجزایر آمد و در آنجا اقامت کرد. در آن یک سال اتفاقات بسیار زیادی افتاد که در اینجا بیان آن مناسب نیست. پس از آن، شیخ که به هدف خود یعنی ازدواج با من دست نیافته بود، باز هم به دوحه بازگشت.
تا این حد؟! در اینجا بخش اول داستان به پایان رسید؟! نتیجه چه بود؟پس از اینکه شیخ الجزایر را ترک کرد، رابطه ما به مدت پنج سال به طور کامل قطع شد. پس از آن شیخ از دوحه با من تماس گرفت و گفت: «هیچ گاه تو را فراموش نکرده ام و همیشه درونم با تو زندگی کرده ام.» در یکی از نامه هایش نوشت: «در تمام حرکاتم، نشست و برخاست و سفرهایم تو همراه منی. در خانه، دفتر، مسجد، دانشگاه و خلاصه هر جا که هستم، تو با منی. حتی وقتی برای مردم سخنرانی میکنم و یا در حال نوشتن کتاب هستم.» شیخ گفت: «می خواهم تعدادی از شیوخ، بزرگان و چهرههای سرشناس را بفرستد تا با پدر من صحبت کنند تا شاید پدرم با ازدواج ما که ازدواج دوم شیخ بود موافقت کند.
آیا میتوانیم بدانیم آن شیوخ، بزرگان و چهرههای سرشناس چه کسانی بودند؟اولین تماس از شیخ «عبدالرحمن شیبان» وزیر سابق اوقاف و امور دینی الجزایر بود. آقای وزیر از شیخ پرسید: آیا مطمئنی که پاسخ آنان (پدر و خانواده من) منفی نخواهد بود. شیخ گفت: «فکر نمیکنم منفی باشد، تلاش خودت را بکن.» اما پدرم به شدت مخالفت نمود و اعلام کرد که مخالفتش نهایی و تصمیمش قاطع است و هیچ جای چانه زنی و مذاکره نیست. شیخ «شیبان» هم پاسخ را برای شیخ ارسال کرد.
پس از شکست تلاشهای میانجیگرها، مرحله سوم تلاش شیخ چه بود؟بعد از اینکه تمام تلاشهای او به بن بست رسید، شیخ نامهای مستقیما برای پدرم ارسال کرد و در آن نوشت: «قلبها در دست خداوند است و هر طور که خدا میخواهد آن را تغییر میدهد. پیغمبر (ص) هم با عایشه ازدواج کرد، به رغم اینکه فاصله سنی ایشان با عایشه بسیار زیاد بود. من هم از دخترت مانند چشم و قلب خودم حفظ و نگهداری میکنم تا هیچ آزار و اذیتی نبیند و برای خوشبختی وی تمام تلاش خودم را خواهم کرد.» اما پدر با نامهای دیگر پاسخ شیخ را داد و نوشت: «این موضوع را رها کن زیرا من موضع خودم را تغییر نخواهم داد.» به من هم گفت: «دخترم، هر چیزی یا درخواستی در این دنیا میخواهی، بکن به جز این درخواست این ازدواج زیرا مهندم کننده زندگی تو خواهد بود."
به نظر شما چرا پدرت سعی داشت تو را از این کار و از چنین ازدواجی منصرف کند؟پدرم معتقد بود که شیخ با تفاوت سنی، تجربه، مهارت، علم، دانش و غیرهای که داشت موفق شده بود مرا سحر کند و قلب مرا بدست بیاورد و مرا مجذوب خود بکند تا به اصطلاح به هدف خود دست یابد، به ویژه اینکه او زن و بچه داشت. علاوه بر آن، پدرم با آن جایگاه و شهرت علمی که در الجزایر داشت، آرزو میکرد که روزی برسد و من جای او را بگیرم و ادامه دهنده راه و نام او باشم، و معتقد بود با این ازدواج من از الجزایر خارج خواهم شد و او به آرزوی دیرینه خود دست نخواهد یافت.
ما شنیده ایم پس از انتشار خاطرات عاشق شدن و ازدواج شیخ با شما، که در سال 2008 منتشر شد، مشکلات و فشارهای بسیار زیادی علیه شما وارد شد. کمی در این مورد توضیح دهید؟این درست است. اما مشکلات و فشارها از همان روز اول ازدواج ما آغاز شد. از طرف یک نفر هم نبود بلکه از طرف تمام اعضای خانواده اول او بود. از روی حسادت این کار را میکردند. آنان نمیتوانستند بنشینند و شاهد انتشار خاطرات شیخ باشند زیرا او لحظه به لحظه ماجرای عاشق شدنش را بیان میکرد و به گونهای از احساسات خود حرف میزد که گویا هیچ کسی دیگر در این دنیا برای او ارزش ندارد. شاید بخشی از این فشارها هم برای مسائلی همچون ارث و میراث بوده باشد.
آیا فکر میکنی برای همین بود که شیخ بخشهایی از خاطرات خود را در سال 2008 فاش نکرد؟بزرگان اینگونه نیستند. مثلا معروف است «استالین» بخشهایی از خاطرات «لنین» حذف کرد، اما میبینیم آن بخشهایی که توسط او حذف شد، اکنون بیشتر انتشار یافته و همه جا به صورت کتاب به فروش میرسد. من و خانواده ام اگر ذرهای هم در احساسات شیخ شک داشتیم، حتی یک لحظه هم نمیگذاشتیم که نام ما در خاطرات او بیان شود اما با توجه به اینکه میدانیم این احساسات درونی است و مشکلات موجود فقط به دلیل مسائل ارث و میراثی است، اهمیت نمیدهیم. البته آنان مانع بر سر راهمان گذاشتند و سنگ اندازی کردند تا زندگی ما را متلاشی کنند. آنان با ارسال نامه، ایمیل، پیامک و غیره به اماکن مختلفی مانند شبکه الجزیره، دفتر پایگاه خبری «اسلام آن لاین» و دیگر اماکنی شیخ در آنجا رفت و آمد میکرد، تلاش میکردند فضاسازی و جنگ روانی خاصی علیه وی به راه بیاندازند و او را به طلاق دادن من وادارند. آنان حتی در مقالات و مطالب مختلفی که در مطبوعات مختلف الجزایر، قطر، مصر و دیگر کشورهای عربی چاپ میکردند، به این جوسازی رسانهای برنامه ریزی شده، ادامه میدادند. یکی از جوسازیهایی که علیه شیخ انجام شد تا او را زیر فشار روانی بگذارند، مقالهای بود تحت عنوان «وقتی شیخ جوان میشود». اما شیخ پیش از آن در سال 1989 در چند قصیده که برایم ارسال کرده بود، چنین نوشت:
نمی ترسم که بگویند دانایی که خود را به نادانی میزند
نمیترسم که بگویند پیر مردی که خود را به جوانی میزند
فقط میترسم که بگویند قلبی که برای تو ذوب شده، فراموش شد
و ببینم گلها به تیغ تبدیل شده و همه چیز خاک شده است
تهدیدات و فشارهای آنان مستقیم یا غیر مستقیم بود؟ رفتار آنها را چگونه ارزیابی میکنی؟بله، تمام فشارها و تهدیداتشان مستقیم و آشکارا بود اما از قدرت من و شیخ در مقاومت در برابر آن فشارها و تهدیدات بی اطلاع بودند. اما در مورد ارزیابی بنده از آنان باید بگویم، بدون شک آنان از اسلام واقعی خیلی دور هستند زیرا گویا نمیدانند که عشق من و شیخ «عشق حلال» است. من هیچ گاه عضو یک حزب یا گروه اسلامی نبوده ام و هیچ وقت اسلام را فرد یا افرادی معین محدود و محاصره نکرده ام زیرا مخالف مقدس نمودن افراد و چهرهها هستم زیرا این کار باعث بسته شدن باب اجتهاد شده است. تنها چیزی که برای من مقدس است قرآن کریم و احادیث است.
لطفا ادامه تهدیدات را بیان کنید؟شب پنج شنبه، 12 نوامبر 2008 شیخ با من تماس گرفت. تازه از یک سمیناری که در مورد زبان عربی بود، بازگشته بودم. شیخ مثل همیشه احوالم را پرسید و کمی صحبت کرد و مثل همیشه در پایان حرف هایش گفت: «شب بخیر من به تو به همراه عشق و شوق دیدار» صبح فردای آن روز تماس گرفت وگفت: «صبحانه و داروهایم را خورده ام و میخواهم به باغ دوستم بروم و تا شب در آنجا باشم.» اما شب که شد، منشی دفتر او با من تماس گرفت و گفت: «برای شیخ سفری فوری پیش آمد و مدت نسبتا زیادی این سفر به طول خواهد انجامید.» در مورد علت و هدف سفر و مقصد آن چیزی نگفت. خیلی نگران شدم. در همان زمان هم داشتم خودم را برای سخنرانی در دو کنفرانس بین المللی در قبرس و سوریه آماده میکردم. به رغم تمام نگرانی که داشتم، اما مقالاتم را برای آن دو کنفرانس آماده کردم. چند هفته بعد معلوم شد که شیخ به مصر سفر کرده است. کم کم وضعیت به گونهای شد که گویا در یک فیلم ترسناک یا بازیهای یارانهای کودکانه به سر میبردیم. اولین گام و مرحله آن فیلم یا بازی، توقف انتشار خاطرات شیخ بود، که تا به امروز هم، دیگر ادامه آن به دلایل نامعلومی منتشر نشد. به امید روزی که آن را از زبان خود شیخ بشنویم و منتشر شود.