خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 20

زن من بايد سابقه جبهه داشته باشد...!

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
کد خبر: ۱۳۲۹۸۷
|
۰۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸ 27 November 2010
|
15330 بازدید
|
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.


برادران مزدور عراقي!

شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: «الایرانی !الایرانی!» و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.

نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند: «القم القم! بپر بالا»
صالح گفت: «اينا ایرانی اند... بازی در آوردند!»
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: «السکوت! الید بالا»
نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: «نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند....»
خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه....»
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح!روح!»
دیگری گفت: «اقتلو کلهم جمیعا...»

خلیلیان گفت: «بچه ها می خوان شهیدمون کنند.» و بعد شهادتین رو خوند.
دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادند که ما رو ببرند سمت عراقی ها. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد: «آقای شهسواری! آقای حجتی! پس کجایین؟!»
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد : «بله حاجی !بله ما اینجاییم!...»
حاجی گفت: «اونجا چیکار می کنین؟»
گفت: «چند تا عراقی مزدور دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن....
*به نقل از وب سايت جغله هاي جهاد


احمد آرپي جي

در مرحله آخرعملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران وقتی کل ارتفاع 2519 رو فتح کردیم دوستی داشتم بنام احمد افراسیابی که بهش «احمد آرپی جی» می گفتند و نشونه گیریش حرف نداشت. قبضه آرپی جی رو هم از ارتفاع کدور از عراقیا به غنیمت گرفته بود.

وقتی عراقیا پاتکشون رو شروع کردند، احمد آرپی جی اش رو بطرف عراقیا نشونه گیری کرد و هرچی ماشه رو می چکوند قبضه شلیک نمی کرد. و هربار که سعی می کرد اصلا انگار نه انگار تا اینکه موشک رو از قبضه درآورد و خطاب به قبضه آرپي جي گفت: «حالا درسته که قبضه غصبیه ولی گردن من! تو برو پیش عراقیا و از قول من ازشون حلالیت بگیر و بهشون بگو احمد آرپی جی گفت قول میدم قبضه تونو بموقع پس بدم.»
بعد دوباره موشک رو بست به قبضه و شلیک کرد. اينبار موشک زوزه کشان رفت و به هدف خورد. بعد احمد آرپی جی گفت: اوهوي موشك زبون نفهم! من گفتم پیغام ببر نگفتم برو لت و پارشون کن که.»
*به نقل سینا گلزار – خواننده تابناك

اول شام!
جبهه جنوب امدادگر بودم، یک شب یکی از نیروهای بسیجی را که ترکش خورده بود به داخل آمبولانس می بردیم تا از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم. زخمش را بسته بودم اما همچنان از بدنش خون می رفت. شبی بود که شام چلو مرغ داشتیم.
با همان حال نزار در شرایطی که رنگ برویش نبود، سراغ سهم غذا و چلو مرغش را می گرفت، دلش پهلوی دیگ غذا بود، رویش نمی شد بگوید که اول شامم را بخورم بعد مرا ببرید!


زن من بايد سابقه جبهه داشته باشد!
در میان دوستان اهل محل که با هم اعزام شده بودیم، همه جور رفیق داشتیم.
 از جمله برادری با سن و سال بالا و مجرد. متاهلان او را به نحوی اذیت می کردند و مجردها هم به نحوی.
حرفی نبود که به ایشان نزده باشند. او هم همیشه جوابش این بود که:
«من زنی می خواهم که حداقل شش ماه سابقه حضور در جبهه داشته باشد. آن هم داوطلبانه! نه با طرح و طمع دانشگاه و سهمیه! هر وقت چنین کسی را پیدا کردید مرا خبر کنید. زنی که صدای سوت خمپاره 80 را از 120 تشخیص ندهد به درد نمی خورد!»
 
تركش
گاهي اوقات كه دم در سنگر بوديم و تركشي وارد سنگر مي‌شد، شهيد مبارك جمالي رو به عراقي ها داد ميس زد و مي‌گفت: «بابا مگر نمي‌بيني اين‌جا آدم نشسته؟ چرا خمپاره مي‌فرستيد، نمي‌گويد شايد كسي شل و كور شود؟»
... و زمينه خنده بچه ها فراهم مي شد.

ادامه دارد...
اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳
بلیط هواپیما
فرنام صنعت پاکسا
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۲
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۴۷ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۶
مدتي اين مثنوي تاخير شده بود؟!!
محسن
|
United States
|
۲۳:۵۷ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۶
خداییش دستتون درد نکنه خیلی خوبه افرادی مثل من که نه جنگ دیدن نه اینکه حتی به فکر بررسی اون بودن با دیدن این نوشته میفهمن همون شهدایی که جونشون رو برای اسایش ما دادن مثل ما انسان بودن
خداوند رحمتشون کنه و شفعتشون رو نصیب ما
كمالي
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۷:۳۸ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۷
اين خاطره را از برادرم شنيدم كه براي يكي از دوستان جانبازش اتفاق افتاده و من براي شما بازگو مي كنم : عقب موتور نشسته بود و با هم مي رفتند كه سر يك چهارراه به شدت با يك تاكسي برخورد كردند ... راننده تاكسي كه پيرمرد بود فقط ديد كه پاي قطع شده اومد و خورد به كاپوت ماشينش ولي جواني كه پاش قطع شده بود دستش به زانوش بود و مرتب مي خنديد ... پيرمرده فكر كرد كه واي از شدت جراحات اين جوون شوكه شده كه يك دفعه بنده خدا غش كرد و از هوش رفت ... جووناي موتورسوار پيرمرد رو به كنار خيابون كشوندند و آبي به صورتش زدند ... پيرمرد وقتي به هوش اومد ديد جوون پاش تو دستشه و بازم مي خنده ... بعد جوو ن رو كرد به راننده و گفت حاجي پاي من مصنوعيه ،ببين ... راننده نگاهي به زانو بعدبه پاي مصنوعي اون جوون انداخت شروع كرد به گريه كردن و هي صورت جانباز رو مي بوسيد ... حالا بيست و اندي از آن روزها گذشته نمي دونم اون برادر جانباز هست يا نه ... اما اگر اين جوانمرديها نبود الآن چي مي شد ؟
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۲۳ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۷
خیلی باحال بود. ادامه دهید لطفا
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۰۴ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۷
واي كه چقدر جالب بودند.
محمدرضا شجاعی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۲۲ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۷
سلام همه خاطرات رزمندگان دفاع مقدس جذاب و شنیدنی است لازم به ذکره که الان برادر جانباز احمد افراسیابی معروف به احمد آرپیجی در سوگ عموی بزرگوارش مرحوم حاج علیمحمد افراسیابی پدر پنج شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس به سوگ نشسته
برچسب منتخب
# جنگ ایران و اسرائیل # یحیی السنوار # قیمت طلا
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات