سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما براي درج در اين بخش استقبال مي كنيم. براي ارسال خاطرات خود مي توانيد در پايين همين صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنيد.
کفشامو کجا مي بري؟مقر آموزش نظامي بوديم! ساعت سه نصف شب بود پاسدارا براي مانور نظامي، آهسته و آروم اومدند دم در سالن ايستادند. همه بيدار بوديم و از زير پتو زير نظرشون داشتيم. اول، بدون سروصدا يه طناب بستند دم در سالن. مي خواستند ما هنگام فرار بريزيم روي هم.
طنابو بستند و خواستند کفشامونو قايم کنند، اما از کفش اثري نبود. کمي گشتند و رفتند کنار هم. در گوش هم پچ پچ مي کردند که يکي از اونا نوک کفشاي «نوري» رو زير پتوي بالا سرش ديد. آروم دستشو برد طرف کفشا. نوري يه دفعه از جاش پريد بالا. دستشو گرفت، و شروع کرد داد و بيداد كه: «آهاي دزد، آهاي! کفشامو کجامي بري؟ بچه ها! کفشامو بردند.»
پاسدار گفت: «هيس! هيس! برادر ساکت! ساکت باش منم!»
... اما نوري جيغ ميزد و کمک مي خواست. پاسدارا ديدند که کار خيلي خيطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند، يادشون رفت که طناب دم دره، گير کردند به طناب و ريختند رو هم. بچه ها به خنده ثابت كردند كه دست بالاي دست بسياره.
*به نقل از سايت جغله هاي جهاد http://www.isarblog.comچطوري پسر شجاع؟اسم پدر من شجاع است. هر وقت در جبهه اسم و نشاني و مشخصات مي خواستند، حكايتي داشتم! دوست و آشنا، خودي و غريبه بر نمي داشت. كافي بود كسي بشنود كه نام پدر من شجاع است، آنوقت من بيچاره مي شدم.
موقع ثبت نام مصيبت داشتم. وقتي مي پرسيدند: نام پدر؟ بايد خيلي آهسته به نحوي كه فقط مسئول و نويسنده متوجه مي شد، مي گفتم: شجاع، وگرنه گاو پيشاني سفيد مي شدم. در صف دستشويي، موقع ورزش صبحگاهي، وقت خواب، غذا و خلاصه هر كجا كه تصورش را بكنيد، آسايش نداشتم. بلند صدا مي زدند: «چطوري پسر شجاع؟» بعد همۀ سرها به طرف من بر مي گشت.
اونا كه رو سقفش یک چراغ قرمز دارهتعداد مجروحین بالا رفته بود . فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : « سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد»
شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم . گفتم: «حیدر، حیدر، رشید!»
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد:
- رشید به گوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم.
- اخوی مگر برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینیم چه می خواهی؟
دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
- رشید جان از همان ها که چرخ دارند!
- چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟
- بابا از همانها که سفیده!
- هه هه نکنه ترب می خواهی؟
- بی مزه ! بابا از همونها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- خب اينو از اول بگو.... آمبولانس می خواهی؟
کاردم می زدند خونم در نمی آمد! دوستان ولي همه مي خنديدند.
بوي گز اصفهانساعت حدود يك بعدازظهر بود كه حاج مرتضي قرباني، فرمانده لشكر 25 كربلا، آمد سنگر ما. گرم احوال پرسي بوديم كه يكباره سر و صداي دوشكاي عراقي بلند شد. مرتضي قربانی گفت: «چه خبره اين جا؟ اين داد و قال ها چيه اينها راه انداختند؟»
يكي از اون بچه هاي اصفهاني حاضر جواب، فوري گفت: «چيزي نيست مثل اين كه بوي گز اصفهان به مشامشان رسيده است!»
اخوی عطر بزن، ثواب داره!...شب جمعه بود . بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای خواندن دعای کمیل. چراغارو خاموش کردند و مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود. هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت. یه دفعه يكي از بچه هاي تخس اومد و گفت: اخوی بفرما! عطر بزن ...ثواب داره!
- اخه الان وقتشه؟
- بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان(عج) نمیاد تو مجلسمون... بزن به صورتت کلی هم ثواب داره!
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند ، صورت همه سیاه بود. تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها هم كم نياوردند و یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.
* به نقل از وبلاگ طنز در جبهه http://tanz.isarblog.comادامه دارد...