توپ هاي چادر مشكي مرغوب ميان خانه هدايتالله قل ميخورد و تا نزديك پايم روي مبل هاي نيم دار اطاق نشيمن مرد ولو ميشود. هدايت الله با صورتي پر ازخطوط مهرباني نزديك ميآيد و گوشه پارچه چادرمشكي اعلا را به دستم ميدهد: «خودتان نگاه كنيد جنس مرغوب است» چادر نمازهاي خوش قيمت هم كنار دستش است و برايشان تبليغ ميكند. «توي زيرزمين خانه پارچهفروشي داريم. اينها هم چادر مشكي اعلا است، دست بزنيد جنسش خيلي عالي است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بيخيال اينكه قرار است در مورد خانهاي كه محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنيم.
سيدهدايتالله حالا چادرهاي نماز دوخته شده را از نايلوني بزرگ بيرون ميآورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبياش در هيات يك فروشنده پرتجربه، چادرها را تبليغ ميكند؛ «ما با دو تا زخمي آمديم تهران. سال 60 خيابان ري منزلي اجاره كرديم. از خرمشهر هيچ وسيلهاي نياورده بوديم، هيچكس نميتوانست چيزي بياورد. من البته ميتوانستم با كمك محمد كه فرمانده سپاه خرمشهر بود، بياورم اما نياوردم تا من هم مثل بقيه جنگزدهها باشم. مدتي بعد بنياد شهيد توي خيابان اسلامبولي خيابان دهم به ما خانهاي داد. يك روز نشسته بوديم، ديديم خانه روي سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداري كرده بودند و سقف ريخت روي سر بچههايم. رفتيم بيمارستان، وقتي برگشتيم ديديم دزد تمام وسايلي كه تهيه كرده بوديم را برده. بعد توي بلوار كشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتماني دادند كه آنجا هم دوام نياورديم. ساكنان مجتمع خيلي مبادي اخلاق اسلامينبودند. عطايش را به لقايش بخشيديم. بعد زمين همين خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمين 84 هزار تومان بود كه گفتند لازم نيست پولش را بدهيد. قبول نكردم، البته يك مدتي هم گفتند كه بروم در يكي از خانههاي مصادرهاي زندگي كنم. آن را هم قبول نكردم، گفتم من در خانه مردم نمينشينم.»
ميپرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
سيد هدايتالله مهربان چيزي توي ذهنش افتاده، انگار ميخواهد چيزي را كه گم كرده پيدا كند: «محمد برايم تعريف كرد كه رفته بودند با بنيصدر پيش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه اين آقا امكانات لازم را به ما نميدهد و دست دست ميكند، امام(ره) توپيده بود به بنيصدر. بعد از جلسه بنيصدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوي آقا اين حرفها را زده البته باز هم اين دو نفر درگيري پيدا كردند. بنيصدر رفته بود خرمشهر، محمد يقهاش را گرفته بود و همديگر را زده بودند. محمد ميگفت بنيصدر جلوي نيروها را گرفته بود. پسرم از هيچكس نميترسيد.»
سيد هدايتالله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، ميگويد: «محمد دو سال زندگي مخفي داشت توي كورهپزخانهها ميرفت و با دهن روزه آجر خالي ميكرد به خاطر همين بدن قوي و محكميداشت. خسته نميشد. راستي يك خاطره دارم كه تا حالا هيچجا تعريف نكردهام: «شبهفت محمد كه تمام شد، خانميآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر كاري داشتم چون حجاب مناسبي نداشتم نميگذاشتن با جهانآرا صحبت كنم. وقتي ايشان متوجه شد آمد و سلام و عليك كرد و كارم را راه انداخت. آمدهام بگويم كه اين كار پسر تو باعث شد كه من براي هميشه حجابم را به خوبي رعايت كنم.»
پيرمرد صاحب قرضالحسنهاي است كه با كمك آن براي دخترهاي بيبضاعت خرمشهري جهاز تهيه ميكند: «با 600 هزار تومان جهاز ميخرم برايشان، ميروم سراغ مديران كارخانهها و همهچيز را ارزان و مناسب به حرمت جهانآرا به من ميفروشند.» حياط خانه جهانآرا پر از پيچكهايي است كه سيدهدايتالله آنها را با نخي بلند به پشتبام وصل كرده و ميگويد: «اينها گل كه بدهند خانهام غرق گل ميشود.»
«ممد نيست» اما سيد هدايتالله جهانآرا كت و شلوارش را مرتب ميكند و در خانه خيابان گرگان كه با دستهاي خودش ساخته چاي و نبات خوزستاني هم ميزند آن هم زير نگاههاي سنگين «ممد» كه بارها و بارها روي ديوار خانه كلنگي تكرار ميشوند.
منبع: تهران امروز