خراسان: علاف و سرگردان خماري کريستال شده ام و روزي ۱۰ هزار تومان بايد جور کنم تا بتوانم خودم را بسازم. اين مواد کوفت زهرماري آن قدر ديوانه کننده است که آدم براي به دست آوردنش دست به هر کاري مي زند.
نوجوان ۱۶ ساله در حالي که اخم کرده بود، گفت: خواهش مي کنم اين طوري نگاهم نکنيد! من از روز اول معتاد نبودم و اگر مادرم به راه خطا نمي رفت الان مثل همه نوجوان هاي هم سن و سال خودم به مدرسه مي رفتم و درس مي خواندم.
بابک آهي کشيد و افزود: ما اهل يکي از شهرهاي شمالي هستيم و زندگي خوب و قشنگي داشتيم. اما حدود ۴ سال قبل، پدرم متوجه شد مامانم حرکات و رفتار مشکوکي دارد. البته من هم هر موقع عمويم به خانه ما مي آمد احساس بسيار بدي پيدا مي کردم و با دوچرخه از خانه بيرون مي زدم.
يک روز پدرم که خيلي عصباني به نظر مي رسيد به برادر ناتني اش زنگ زد و گفت که ديگر حق ندارد به خانه ما بيايد، ولي افسوس که اين خط و نشان ها فايده اي نداشت و ...
بيچاره پدرم که آدم تعصبي بود و سعي مي کرد آبروداري کند از دست کارهاي مادرم آن قدر حرص خورد و عذاب کشيد که دچار بيماري قلبي شد. يک روز که عمويم به خانه ما آمده بود، من موضوع را با تلفن به پدرم اطلاع دادم. بابا با عجله از محل کارش به راه افتاد تا خودش را به خانه برساند اما در بين راه تصادف کرد و کشته شد.
۹ ماه پس از مرگ پدرم، مامان با عمويم ازدواج کرد و از آن به بعد آن ها با هم زن و شوهر شدند. بابک گفت: هيچ کس به جز من از راز مادرم و عمويم خبر نداشت و هر روزي که مي گذشت نسبت به هر دوي آن ها احساس تنفر شديدتري پيدا مي کردم.
ناپدري ام که از نگاهم متوجه شده بود چه حسي نسبت به او دارم با حيله و نيرنگ مرا به دام موادمخدر انداخت. او که از ازدواج خود پشيمان شده بود مادرم را نيز به کريستال آلوده کرد تا بهانه اش براي طلاق جور شود.
۲ سال بعد عمويم، مادرم را بدون هيچ دردسري طلاق داد و ما به خانه پدربزرگم برگشتيم.من که ديگر تحمل ديدن اين همه فلاکت و بدبختي را نداشتم از خانه فرار کردم و مدتي در شهر خودمان آواره بودم تا اين که با يک کاميون خودم را به مشهد رساندم و در خيابان هاي اين شهر شلوغ گدايي مي کردم تا شکم خودم را سير کنم. اما فراهم کردن روزي ۱۰ هزار تومان براي خريد کريستال خيلي سخت بود براي همين هم چندين بار دست به سرقت زدم.