سرويس فرهنگي ـ در ديدار شب ميلاد كريم اهل بيت امام حسن(ع)
جمعي از شاعران به ديدار مقام معظم رهبري رفتند. به گزارش «تابناک»، در اين محفل ادبي 23 نفر به خواندن تازه ترين آثار خود پرداختند.
تعدادي از این شعرهاي خوانده شده به شرح زیر تقديم مي شود...
با دوست چرا به یاد دیری باشیم
همت طلب بلندسیری باشیم
وقتی صلوات بر نبی کار خداست
بگذار شریک کار خیری باشیم
محمدجواد محبت..........................................پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
فاضل نظری ..........................................آسمان را ماه شبها نورباران میکند
کوچه شب را به نور خود چراغان میکند
خفته در زیر حریر نازک مهتاب، باد
دیده را زیبایی این خفته حیران میکند
سرو مفتون میشود با دیدن رخسار ماه
بید، مجنون میشود گیسو پریشان میکند
فاخته هوهوکنان در لابلای شاخهها
گاه خود را مینماید گاه پنهان میکند
باد میرقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شبها گلافشان میکند
ماه دور از چشمهای کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان میکند
میکند با جان من مهتاب در شبهای تار
آنچه هنگام سحر با غنچه، باران میکند
غلامعلی حداد عادل..........................................پهلوانان شهر جادوییم، گام بر آهن مذاب زدیم
لرزه بر جان کوه افکندیم، بند بر گردن شهاب زدیم
نعره تا برکشید پیل دمان، بر تنش کوفتیم گرز گران
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم
... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی
اسپ ما داشت اژدها میکشت، لاجرم خویش را به خواب زدیم
تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمانکشیدن داشت؟
صبر کردیم تا شود نزدیک، خاک بر چشم آن جناب زدیم
رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینهای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت، ما خری لنگ را رکاب زدیم
تا که بوسید دست ما را سیخ، گذر از مهرههای پشتش کرد
اینچنین برّه روی آتش رفت، اینچنین شد که ما کباب زدیم
هفت خوان را به ساعتی خوردیم، شهره گشتیم در گرانسنگی
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبحها طناب زدیم
جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووشهای نابغهایم کرم ضد آفتاب زدیم
محمدکاظم کاظمی..........................................با این حساب تعزیه ما دمادم است
این ماه هم ادامه ماه محرم است
دل به درخت های تبرگشته خوش مکن
این خاک زیر و رو شده کی جای آدم است
این آسمان که سر به سر خود گذاشته است
پای مزارهای شهیدان سرش خم است
من دیده ام شهادت گلهای باغ را
هرچه بگریم از غمشان باز هم کم است
من دیده ام که کوچه دچار فرار شد
در حق این جماعت تنها چه کار شد
دیدم که پیش مسجد، یه قریه گریه کرد
یک ظهر داغ نعش شهیدان قطار شد
یک روز بعد خانه ما تکیه خانه شد
اندوه مخفیانه ما آشکار شد
آبی به گل نداده گلی را به آب داد
شهری که جای خانه به مهمان مزار شد
رشک کدام طایفه آمد به خوبیت
ای شهر من که در تو گل سرخ خار شد
ابراهیم امینی شاعر افغان..........................................دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشته حیدر هنوز هست
تشت طلا پراست زخون جگر هنوز
در قتلگاه یک تن بی سر هنوز هست
ما سوگوار آل رسولیم تا ابد
در ما هزار چشم ز خون تر هنوز هست
از زخم های کهنه ما بر حذر زمین
ما را توان داغ دگر نیست بعد از این
دیدند دشمنان که در این خطه لاف نیست
شمشیر دوستان علی در غلاف نیست
در این قبیله نخل تناور همیشه هست
مقداد هست مالک اشتر همیشه هست
اینجا که کوفه نیست خوارج علم شوند
سلمان نمرده است اباذر همیشه هست
همواره دست ها به علمداریت بلند
آسوده خاطرت که برادر همیشه هست
صف بسته اند این همه سردارها به شوق
یعنی برای پیشکشت سر همیشه هست
روشن ترین روایت عمار می شویم
در عشق مقتدا همه تمار می شویم
راضیه رجایی..........................................درخانه نیست مثل تو بی تکیه گاه تر
هرگز ندیده ایم ز تو بی پناه تر
انگیزه گناه نخست است زن ولی
از همسر تو نیست کسی پرگناه تر
امشب پر از هوای غم انگیز گریه ام
اما بقیع هست ز من روبراه تر
تو وارث شجاعت بازوی حیدری
فرمانده ای نبود زتو کم سپاه تر
در پرتو درخشش الماس تشت خون
ترسیم کرده روی تورا هرچه ماه تر
حتی به جسم پرپر تو تیر می زنند
از دشمن تو نیست کسی دل سیاه تر
در بین مردمی که تو را می شناختند
از تیرها نبود کسی سر براه تر
مظلوم کوجه های غریب مدینه ای
از کوفه نیست شهر تو کم اشتباه تر
پروانه نجاتی..........................................آیات نام کوچک توفان ها
نامی که در کتاب خدا زنده است
نامی که تا همیشه نماز ما
در محضرش شکسته و شرمنده است
آیات شعر زلزله ها را گفت
حرف سطوح گمشده در گل را
چون نخل طور شعله کشید آیات
آوازهای سوخته در دل را
با گردبادهای مهیب و سرد
بی ترس از نسیم و شکفتن خواند
در پیچش سیاهی عالمگیر
آن خطبه را چه محکم و روشن خواند
آیات نام کوچک مهتاب است
نام بلند هر چه که خورشید است
سیلی خور کسوف نخواهد ماند
صبحی که صبح روشن امید است
علی محمد مودب..........................................تا مرهم زخم کهنه ما نمک است
هر سو که نگاه میکنم قاصدک است
من ماندم و یک درد به نامِ پرواز
این درد میان مَردها مشترک است
میلاد عرفان پور ..........................................سختی در پیله جان کندن به آسانی گذشت
گریه پروانه از دیوار سیمانی گذشت
من یقین دارم به روز وصل ای درد فراق
روزگاری که مرا می شد برنجانی گذشت
بعد از این هنگامه شادی است ای غم، روزگار
یا نمی داند گذشتی یا نمی دانی گذشت
ماه پنهان در حجاب ابرها گیسو گشود
کار دلهای پریشان از پریشانی گذشت
شوق هرچه ناتمامی در طوافم تازه شد
هفت بار از خاطرم این فکر نورانی گذشت
وای از تردید و داد از شک و فریاد از درنگ
فرصت پاسخ به آن لبخند ربانی گذشت
حرف دشمن از زیان دوستان آمد به گوش
کس نمی داند چه بر یار خراسانی گذشت
مهدی مظاهری..........................................توفان ِ بی ملاحظه در راه است، فردا بلوطِ پیر چه خواهد کرد؟
باد زبان نفهم غضب آلود، با بید سر به زیر چه خواهد کرد؟
آن روزها ردیف صنوبرها، در گیج گاه جاده امیدی بود
فردا که رد هیچ درختی نیست، گم کرده ی مسیر چه خواهد کرد؟
فانوس های سرخ ترک خورده در باغِ مه گرفته تماشایی است
با این چراغ های اناری رنگ، باد بهانه گیر چه خواهد کرد؟
این تکه سنگِ از همه جا مانده، بیهوده در مدار نمی چرخد
گیرم هزار سال دگر اما، با روز ناگزیر چه خواهد کرد؟
روزی که کوه ها بدود در باد، بارانی از ستاره فرو ریزد
در رقص خاک و صاعقه و آتش، در بهت آن کویر چه خواهد کرد؟
با یال اسب های رها در باد، بوی جنون زلف تو می آید
در التهاب سرخ نفس هایت، این جاده -این مسیر- چه خواهد کرد؟
شاعر به سمت جاده نگاهی کرد، غیر از صدای باد صدایی نیست
تو نیستی و شاعر دردآلود با این غم خطیر چه خواهد کرد؟!
خدیجه رحیمی..........................................دیدی چگونه رفت زمستان و عید شد
دوران غم رسید به پایان و عید شد
گل داد آفتاب و نفس های سر به خاک
کم کم گرفت عطر بهاران و عید شد
آمد بهار و خیمه در آغوش دشت زد
شد آسمان دوباره چراغان و عید شد
کوچید از نگاه درختان هراس مرگ
دنیا گرفت رنگ بهاران و عید شد
دیدی که با نسیم نفس های آفتاب
سرما گذاشت سر به بیابان و عید شد
گفتم که لب به شکوه گشودن صلاح نیست
دیدی گذشت موسم هجران و عید شد
زهره نارنجی