مزه پراني هاي شوهرم نقل مجالس خانوادگي مان شده بود و مسعود با شوخي هاي مسخره اش اعصابم را خط خطي مي کرد. او هميشه از تجديد فراش و ازدواج با خانم بيوه اي حرف مي زد که خواهر يکي از دوستانش است.
زن ۵۵ساله در دايره اجتماعي کلانتري ۳۵مشهد افزود: من هر چه به او مي گفتم دست از اين حرف هاي چرت و پرت بردارد و شخصيت مرا جلوي ديگران خرد نکند فايده اي نداشت و مسعود با اين شوخي هايش آن قدر مرا عصبي و افسرده کرده بود که واقعا فکر مي کردم ريگي به کفش دارد و حتي نسبت به آن خانم نيز احساس تنفر و حساسيت زيادي پيدا کرده بودم.
مشکلات روحي و رواني من از حدود ۶ماه قبل بيشتر شد چون بازنشسته شدم و هر روز مسعود که اهل خوشگذراني و تفريح است با دوستانش به اين طرف و آن طرف مي رود و از ازدواج مجدد و اين که مي خواهد يک هووي خوب برايم بياورد تا در خانه تنها نمانم حرف مي زند.
صحبت هاي شوهرم حتي در رفتار ۲ پسرم نيز تغيير ايجاد کرد و آنها نيز دچار بدبيني شده اند. من که ديگر واقعا حوصله اي براي شنيدن حرف هاي مسعود نداشتم يک روز به او گفتم خيلي مردانه برو و خواهر دوستت را بگير تا تکليف ما هم روشن شود. در اين لحظه او قهقهه اي زد و گفت: اتفاقا همين کار را مي خواهم به زودي انجام بدهم و سپس از خانه بيرون رفت.
خيلي دلم گرفته بود و با ناراحتي از خانه بيرون زدم و به پارک رفتم. روي صندلي نشسته بودم و با يادآوري خاطرات گذشته و اين که مسعود براي جلب رضايت پدر و مادر خدا بيامرزم با ازدواجمان چقدر تلاش کرد چشمانم پر از اشک شد. در اين لحظه مردي حدود ۵۸ساله در کنارم نشست و به صورتم نگاهي کرد و گفت: اتفاقي افتاده، نکند شما هم مثل من تنها هستيد. نمي دانم چرا با اين سن و سال فکر احمقانه اي به سرم زد و گفتم شوهر ندارم و به اين ترتيب بود که آشنايي ما آغاز شد.
من هر روز به پارک مي رفتم و با آن مرد که البته فردي باوقار و سنگين است قدم مي زدم و به نوعي مي خواستم جاي خالي مسعود را با حضور اين فرد و صحبت هاي پدرانه اش پر کنم. اما شوهرم که نسبت به من مشکوک شده بود يک روز با پسرانم مرا زيرنظر گرفتند و زماني که با آن آقا در پارک قدم مي زدم جلو آمدند و سروصدا راه انداختند. مرد غريبه به شوهر و پسرانم گفت: اين خانم مثل من تنهاست و شوهرش را چند سال قبل از دست داده است و شايد ما بخواهيم در آينده باهم ازدواج کنيم.
با اين وضعيت آبرو و حيثيتم رفت و مسعود مي گويد حاضر نيست يک دقيقه به اين زندگي ادامه بدهد. پسرانم نيز مرا مايه ننگ خود مي دانند. البته خودم مي دانم که چه اشتباهي کرده ام ولي واقعيت اين است که سال هاست من وهمسرم از نظر عاطفي همديگر را از دست داده ايم. او دلخوش به دوستان خوشگذران خود است و من سرگرم کارم بودم که با بازنشستگي، احساس تنهايي عذابم داد و مرتکب چنين حماقتي شدم.
منبع: خراسان