سرویس دفاع مقدس ـ هنرمند شهید غلامرضا عارفیان، از نویسندگان جوانی بود که در کنار حضور مستمر در جبهههای دفاع مقدس، گوشههایی از معنویت جاری در سنگرها و خاکریزهای رزمندگان هشت جنگ تحمیلی را ثبت میکرد و در قالب برنامههای رادیویی و یا مقالات منتشره در مجلات و روزنامههای گوناگون آن دوران به خوانندگان علاقهمند تقدیم کرده است.
یکی از متنهای مشهور و دلنشین شهید غلامرضا عارفیان نوشته ای است با نام «چفیه» که بارها منتشر شد و گاهی بدون آوردن نام او و گاهی حتی با نام نویسندهای دیگر!
او در عملیات خیبر در سال 1362 در آسمان غربت گم شد و سالها مفقودالاثر بود تا آنکه پس از سالها به وطن بازگشت؛ با استخوانی و پلاکی و در کنار یاران شهیدش به خاک سپرده شد و از آن روز، مزارش میعادگاه دوستان بسیجیاش شده است.
متن زیر نگاه زیبای شهید عارفیان است به خودروهای جبهه؛ تویوتاهایی که رزمندگان اسلام را به خط مقدم جبهه میرساند.
غلامرضا این متن را به عاشورا گره زده است؛ بنابراین، به مناسبت ماه محرم، همراه شدن با این متن، شیرینی ویژه ای دارد.
حتماً شما هم تویوتاهای سفید یا کِرِمی سپاه را دیدهاید که همچون توسن تندپا، مغرور و سرکش، سر و ته جبهه را به هم دوخته، از این سوی بدان سوی روانند و پرچمی سبز یا سرخ بر دوش میکشند. حالتشان رخشی را ماند که گاه صبور و سرافکنده و گاه سربلند و سرکش بر دشتها خطی از غبار میکشند و عزیزان این مردم عزیز را به بزم خدا میرسانند.
شهید غلامرضا عارفیان در حال اعزام به جبهه
شنیدهاید شیههشان را در گاهِ بالا کشیدن از تپهای، کوهی یا کوهساری. گویی، نعل پولادینشان، سنگلاخ جبهه را پنبه میانگارد و هر صعبالعبوری را عبور میکند.
گاه مصمم و استوار، سینه بر سینه آب مینهد، چون نهنگ آب را میشکافد و یاران را از این سوی رود، به آن سوی راه میبرد.
پرچمش را بر دوش کشیده، با آن چون شمشیری برّان، آسمان را میشکافد و به پیش گام مینهد.
گویی همه چیز را حس میکند؛ هنگام عملیات، با چهرهای خشن و چشمانی خون گرفته، تدارکات جبهه را تأمین میکند و در هنگام پس آوردن لالههای گلگون، سرافکنده و دلگیر، آهسته میآید تا گل پرپرش را اذیتی و آسیبی نرسد. پیش از شکسته شدن خط، آنچنان بیتاب پشت خط ایستاده که گویی مرغی در قفس به انتظار گشایش درب قفس است!
شب عملیات، یال و کوپال سفیدش با آن پرچم خونرنگش، در کنار دلاورانی که پیشانی چهره نورانیشان را با نوار پارچهای «یا مهدی ادرکنی» بستهاند، شبیهترین منظره را به منظره شب عاشورا تجدید خاطره میکند؛ یاران، حسینند و تویوتای پرچم به دوش، ذوالجناح.
این تشبیه را مادری پیر یادم داد:
بر مزار شهدا، در کناری ایستاده بودم و محو دیدن سیل اشک و خون، که توسن جبههها، پرچمی بر دوش آمد و معصومانه در گوشهای ایستاد. از گُردهاش، زرمندگان عاشق، با چهرهای غبار گرفته و مصمم، پایین پریدند تا به دیدار یاران شهیدشان بشتابند و بر مزار یاران بنشینند تا آیه «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر» را مصداق باشند.
مادری پیر با حجابی کامل که لباس رزم اوست، آرام و باوقار به کنار ماشینشان آمد؛ دست بر خاکهای روی آن میکشید و آن خاک را به عنوان تیمّن و تبرّک به صورت میمالید و آهسته آهسته سخن میگفت: «ذوالجناج، ذوالجناح، مواظب حسین باش! چشم فاطمه رو گریون نکنی! مواظب حسینش باش! نکنه زینب تنها بمونه و حسینش نباشه! ذوالجناح، هیچوقت بی حسین نیایی!...»
دستش را بر یال ذوالجناح حسینیان زمان میکشید و میگفت: «... ذوالجناح، وفای تو خیلیه! حسین رو بیوفایی نکنی! سکینه رو گریان نکنی! نمیخوام بیحسین ببینمت! خدا عنایتی کن، ذوالجناح ما بی حسین بر نگرده».