در سالگرد شهادت سردار شهید حسن طهرانی مقدم، دکتر محسن رضایی در گفتوگویی تفصیلی به شرح خاطرات خود از ایشان پرداخته است:
شنبه غم انگيزشنبه 21 آبان 90 روز عجيبي براي من بود. حدود ساعت هاي دو الي سه بعدازظهر بود که برادرم (سرلشکر) غلامعلي رشيد از ستاد کل نيروهاي مسلح با من تماس گرفت و خبر شهادت حسن تهراني مقدم را داد.
من به حسن خيلي علاقه داشتم با اينکه چهارده، پانزده سال بود رابطه مديريتي و فرماندهي ام با ايشان که به طور رسمي افراد را به هم وصل مي کند قطع شده بود ولي مرتب او را مي ديدم حتي بعضي اوقات چون منزلشان در نزديکي منزل من بود با هم به مسجد مي رفتيم ارتباطم با ايشان برقرار بود و محبت و علاقه اي که بين ما بود ادامه داشت.
خبر شهادت او مرا تکان داد. برادر ديگري را از دست داده بودم، همان طور که در حال و هواي خودم بودم، بعضي از من سؤال مي کردند، چرا گرفته اي؟ نگاهشان مي کردم ولي چيزي به آنها نمي گفتم. خبر کم کم به همه گفته شد و همه متوجه شدندکه حسن مقدم مؤسس صنعت موشکي ايران به شهادت رسيده است.
سه الي چهار ساعت بعد خبر ديگري به من رسيد و آن اين بود که فرزندم احمد در دوبي به طرز مشکوکي درگذشته است. اين دو خبر به فاصله چند ساعت تار و پود وجود مرا در برگرفت. راضي به رضاي خدا بودم.
سابقه آشنايي من با شهيد حسن تهراني مقدماولين ديدارم با شهيد حسن مقدم به سال 1360 برمي گشت. عمليات فتح المبين داشت شروع مي شد، من و شهيد حسن باقري به ديدگاهي به نام تپه بلتا که در شمال جاده دهلران به دزفول قرار داشت رفته بوديم. اين تپه ارتفاعي مناسب، براي ديده باني بود که ما از آنجا وضعيت و آرايش ارتش عراق را ديده باني مي کرديم. من ناگهان از پشت ارتفاعات تپه هاي علي گِره زَد در جنوب جاده دهلران آتش دهانه توپخانه عراق را ديدم. از برادران ارتشي و سپاهي که در آنجا مستقر بودند خواستم بررسي کنند عراق چند قبضه توپخانه در آنجا دارد.
پس از بررسي مشخص شد، قريب به يكصد قبضه توپخانه پشت اين ارتفاعات وجود دارد. اين را که شنيدم، مصمم شدم يکي از اهداف عمليات را در همين جا قرار دهم که آنجا را تصرف کرده و توپخانه عراق را بدست آوريم. در راه برگشت به حسن گفتم: يکي از برادرها را معرفي کن تا اگر خدا خواست و ما در اين عمليات موفق شديم همين توپ ها را بگيريم و آنها را سازماندهي کنيم.
قبلاً موضوعي در همين ارتباط بين رشيد و حسن باقري صحبت شده بود که من از آن اطلاع نداشتم.
در عمليات طريق القدس که آقاي رشيد را فرمانده عمليات گذاشته بودم، ايشان در روستايي در غرب شهرستان سوسنگرد قرارگاه تاکتيکي زده بود. براي هدايت نزديک تر عمليات به آنجا رفتم.
وقتي عمليات را انجام داديم از روز بعد از عمليات پاتک هاي عراق شروع شد. آقاي حسن مقدم مسئول تطبيق آتش تيپ 25 کربلاي سپاه بود. وظيفه ايشان ارسال تقاضاي آتش توپخانه تيپ سپاه به توپخانه ارتش بود. ايشان در آن زمان در نامه اي که براي آقاي رشيد نوشته که اين نامه الآن موجود است نوشته است وضع ما اينجا خوب نيست، آتش توپخانه خيلي دير شروع به کار کرده و مهمات هم کم است و معلوم نيست اگر پاتک هاي عراق دوباره شروع شود ما چه وضعي خواهيم داشت و اميدي به پشتيباني توپخانه نيست.
وقتي در سال 1360 فرمانده سپاه شدم سازمان نظامي سپاه را تشکيل دادم. براي اولين بار تيپ هاي سپاه شکل گرفت، مشخص کرده بوديم هر تيپي بايد يک گروه توپخانه داشته باشد تا وقتي فرمانده لشکر تقاضاي آتش مي کند توپخانه با آتش خود مسير پيشروي رزمندگان تيپ و لشکر را هموار کند و يا اگر دشمن در حال پاتک کردن باشد با آتش اين تيپ مواجه و متوقف شود. هر چند تيپ ها تشکيل شد ولي خبري از توپخانه نبود؛ لذا در نبرد طريق القدس و ثامن الائمه رزمندگان سپاه از خودشان توپخانه نداشتند.
در جهت رفع اين نقيصه بايد از برادران ارتش کمک مي گرفتيم ولي آنها توپخانه را براي پشتيباني از تيپ و لشکرهاي خودشان لازم داشتند. از طرف ديگر اگر يک توپخانه ارتش مي خواست هر دو نيروي سپاه و ارتش را پشتيباني کند چون تحت امر فرماندهي ارتش بود برقراري ارتباط اين دو سازمان رزم و سپاه کار بسيار سختي بود.
سختي آن اين بود که سپاه بايد نياز خود به آتش توپخانه را به فرماندهي قرارگاه سپاه و قرارگاه سپاه به نيروي زميني ارتش، نيروي زميني ارتش هم مي بايست به لشکرهاي خودش ابلاغ مي کرد و به تيپ هاي خود فرمان آتش مي دادند. اين کار بسيار سختي بود. حسن مقدم در چنين حالتي اين نامه را نوشته بود. وقتي آقاي رشيد او را ديد به او گفت: آقاي مقدم خودتان به دنبال تشکيل توپخانه برويد.
پس از عمليات طريق القدس بين شهيد حسن باقري و سردار رشيد اين صحبت بود که ما بايد حتماً براي توپخانه فکري بکنيم. اين ها در ذهن من بود که وقتي از ديده باني عمليات فتح المبين برمي گشتيم به حسن باقري گفتم: رادري را براي تشکيل توپخانه به من معرفي کن. او هم با آقاي رشيد صحبت کرد و هر دو به اين نتيجه رسيده بودند که بهترين گزينه براي اين کار حسن مقدم است.
عمليات فتح المبين که تمام شد و ما در آن موفق شديم توپخانه هاي عراق را به غنيمت بگيريم حسن گفت: فردي که شما براي تأسيس توپخانه سپاه مي خواهيد آقاي حسن مقدم است. او مي تواند توپخانه سپاه را تشکيل دهد. من صدايش زدم و به او گفتم: برو دنبال تشکيل توپخانه. به او گفتم: توپ هايي که لشکر 27 و ساير تيپ ها و لشکرها از عراق غنيمت گرفته اند را مي گيريم و تحويل شما مي دهيم. شما برو با آنها توپخانه سپاه را تشکيل بده. از اينجا بود که ديگر توپخانه سپاه عملاً شکل گرفت.
چهل روز بعد از فتح المبين، عمليات بيت المقدس را شروع کرديم. در اين 40 روز حسن توپ ها را آماده کرد. به اين ترتيب سپاه در عمليات بيت المقدس خودش توپخانه داشت. البته ارتش بيشتر از سپاه داراي توپخانه بود. اما غرش توپ هاي سپاه هم براي بچه هاي سپاه و بسيج مهم بود و هم براي دشمن. دشمن که تازه متوجه شد سازمان رزم سپاه هم داراي توپخانه شده و سپاهي که در حال رشد است حالا توپخانه هم دارد، بشدت نگران شده بود.
کم کم تيپ ها و لشکرهاي ما صاحب توپخانه شدند. توپخانه قرارگاهي درست کرديم. تقريباً تعداد توپ هاي سپاه به 700 مي رسيد. حسن مقدم با کمک شهيد حسن شفيع زاده و سردار زهدي و سايرين توپخانه سپاه را سازماندهي کرد.
از سامانه موشکي تا جنگ شيمياييما پس از عمليات فتح المبين توپخانه داشتيم. علاوه بر داشتن 700 توپ، پيشرفت قابل ملاحظه اي هم در اين جهت داشتيم. اين وضع ادامه داشت تا اينکه به سال 1365 رسيديم. يعني تقريباً يک سال و نيم مانده به پايان جنگ که جنگ خيلي شدت گرفت. جنگ شهرها، جنگ خليج فارس و حمله به کشتي هاي ايران و حملات شيميايي.
در برابر اين جنگ هاي جديد که عراق بر روي ما گشوده بود و به ما تحميل مي کرد ما بايد فکري مي کرديم و در صدد مقابله با آنها بر مي آمديم. در رابطه با جنگ در خليج فارس وضع ما بد نبود. خيلي سريع رفتيم و قايق هاي تندرو را طراحي نموديم و قايق هاي تندرو را به خليج فارس وارد کرديم.
به محض آنکه عراق با هواپيما و يا موشک به کشتي هاي ما حمله مي کرد، از شمال خليج فارس تا تنگه هرمز قايق هاي تندروي سپاه از ساحل جدا مي شدند و شب و روز به کشتي هاي دشمن حمله مي کردند. اين جنگ دريايي توانست عمليات دريايي عراقي ها را بر روي کشتي هاي ما کاهش دهد.
تا قبل از اجراي اين طرح در بعضي از روزها ارتش عراق دو سه فروند از کشتي هاي ما را مي زد. وقتي قايق هاي تندرو را به صحنه نبرد فرستاديم، تعادل و توازن بوجود آمد و نوعي بازدارندگي در دريا ايجاد شد.
در رابطه با جنگ شيميايي،کار ما بسيار سخت تر بود. آموزش هاي ضد شيميايي را افزايش داديم. ماسک ضد شيميايي توليد کرديم و داروهاي ضد شيميايي ايجاد کرديم. در نتيجه توانستيم در مقابل حملات شيميايي عراق از خودمان دفاع کنيم، ولي در رابطه با جنگ شهرها و مخصوصاً حملات موشکي مشکلات فراواني داشتيم.
صدام به شدت با موشک دزفول، اهواز، مسجد سليمان، نهاوند و کرمانشاه را مي زد و خيلي از شهرهاي ايران زير موشکهاي دشمن قرار گرفت و فشار به مردم و مسئولين کشور زياد شد.
يک روز برادرمان آقاي حاج محسن رفيق دوست را خواستم. ايشان در آن زمان مسئول تدارکات و لجستيک سپاه بود. بعد وزير سپاه شد. به ايشان گفتم: هيچ راهي نداريم جز اينکه موشک تهيه کنيم و جواب موشک را با موشک بدهيم. ايشان را به کشورهاي سوريه و ليبي و در اواخر جنگ به کره شمالي فرستاديم تا بلکه بتوانيم از آنها موشک تهيه کنيم.
همه به اين نتيجه رسيديم كه كار، كار حسن استبا خود فکر مي کرديم اگر اين ها به ما موشک هم بدهند موشک را بايد خودمان سازماندهي کنيم و بکار بگيريم لذا در صدد اين برآمديم که تيمي براي انجام اين کار درست کنيم. دوباره با آقاي رشيد مشورت کردم. با برادرمان آقاي رحيم صفوي و آقاي شمخاني هم مشورت کردم. در نهايت به اين نتيجه رسيديم که اين فرد مي تواند حسن تهراني مقدم باشد و ايشان مي تواند اين کار را انجام بدهد. صدايش کردم و گفتم: شما توپخانه را تحويل آقاي حسن شفيع زاده بده و خودت با تيمي از دوستان جدا شويد و برويد. شما بايد يگان موشکي درست کنيد.
ايشان اول يک مقدار به من نگاه کرد و چيزي نگفت ولي بعدها به آقاي فتح الله جعفري که مسئول زرهي سپاه بود و او را در سوريه ديده بود، گفته بود، برادر محسن از من خواسته است که بايد تيپ موشکي را درست کنم. بعد گفته بود حالا توپخانه را خدا خواست ايجاد کرديم ولي مي گويند موشک ها بسيار پيچيده هستند. بايد به خداي متعال توکل کنيم . برويم و اين را درست کنيم.
ايشان تيم را سازمان داد. در سوريه آقاي حافظ اسد قبول نکرد به ما موشک بدهد. گفت در تعهدات ما با شوروي هست که ما نمي توانيم موشک هاي خود را به کس ديگري بدهيم و ما اين موشک ها را از آنها خريده ايم ولي حاضرم نيروهاي شما را آموزش بدهم. شما نيروهايتان را بفرستيد تا ما آنها را آموزش بدهيم. که بلافاصله حسن را با يک تيم فرستاديم و آموزش موشکي را از سوريه شروع کردند.
آقاي رفيق دوست پيش سرهنگ معمر قذافي به ليبي رفته بود. قذافي در رابطه اش با ايران مشکل داشت. حضرت امام (ره) او را نمي پذيرفت. برخورد آقاي قذافي با موضوع امام موسي صدر و ناپديد شدن او در ليبي موجب سوء ظن امام (ره) به او شده بود.
قذافي فکر کرده بود که اگر تعدادي موشک به ما بدهد، دل امام را بدست مي آورد و مي تواند به ايران بيايد و امام به او وقت ملاقات بدهد. بالاخره قبول کرد يک تيم از نيروهايش را با چند موشک و لانچرهايي که موشک ها را پرتاب مي کردند به ايران بفرستد. تازه فعاليت با کارشناسان ليبي را شروع کرده بوديم که ناگهان به ما خبر رسيد اين کارشناسان منطقه را ترک کرده اند.
به من خبر دادند آنها پادگاني را که براي استقرار و کار آنها در نظر گرفته بوديم ترک کرده و به سفارت ليبي رفته اند و يک سري قطعات موشک ها را هم برداشته و با خود برده اند به طوري که از موشک ها نمي توانستيم استفاده کنيم.
من آقاي حسن مقدم و تيم او را صدا زدم و به آنها گفتم: خودتان هر چه سريعتر کار را کامل کنيد.
ظرف دو ماه از ورود موشک ها به ايران بود که آنها را پاي کار برديم و به محض اينکه عراق به ايران موشک زد ما پاسخش را در بغداد داديم و هتل الرشيد را زديم كه کاملا تخليه شد و کار بزرگي صورت گرفته بود.
در مدت دو ماه موفق شديم موشک ها را راه اندازي کرده و هدف مهمي را در بغداد بزنيم. اين اقدام در داخل و در سطح بين الملل صداي زيادي کرد.
فرزندان امام خميني اينگونه انددر همان موقع من نامه اي خدمت امام(ره) نوشتم که اين نامه موجود است. اين نامه يک ماه بعد از موفقيت ما در راه اندازي موشک هاي ليبيايي بود. در اين نامه به امام نوشتم هر چند کارشناسان ليبي با نظر شوروي ها از شليک موشک ها جلوگيري کردند ولي دوستان ما موشک ها را راه اندازي کرده اند و موشک ها را با موفقيت به سمت بغداد شليک کرده ايم که به هدف خورده است. در اين گزارش خدمت امام گفتم که فرزندان حضرتعالي ظرف مدت 17 روز پس از فرار کارشناسان ليبي هم سايت پرتاب موشک و هم موشک ها را عملياتي کرده اند.
اتفاقاً براي يکي از اين موشک ها در موقع حمل از فرودگاه به پادگان مشکلي پديد آمد و تقريبا از کار افتاد. دو نفر از دوستان نيروي هوايي ارتش را هم آورديم که در بدنه موشک وارد بودند، دو نفر هم از دوستان خودمان را گذاشتيم و يک تيم مشترک تشکيل داديم و همان موشک را راه انداختيم و به داخل عراق پرتاب کرديم که درست هم به هدف خورد؛ يعني علاوه بر آنکه آن را تعمير کردند موفق شدند موشک را به سمت بغداد شليک کنند.
بعدها گروهي از ليبيايي ها که به سفارت شان در تهران فرار کردند گفته بودند امکان ندارد شما بتوانيد موشک ها را تعمير کرده باشيد. حتماً از کشور ديگري به شما کمک کرده اند وگرنه امکان ندارد خود شما به تنهايي اين کار را کرده باشيد.
اين اظهارات کارشناسان ليبي در حالي بود که حتي يک نفر هم از کشور ديگري در اين زمينه به ما کمک نکرده بود و تيم برادرم حسن تهراني مقدم بود که اين زحمت را کشيدند و اين افتخار را براي ايران به ارمغان آوردند.
مسئله نبرد در عرصه موشکي به اين سادگي نبود. ما حالا تازه سيستم پرتاب موشک مان را راه انداخته بوديم که عراقي ها پرتاب موشکي هايشان را دو برابر کردند. اين در حالي بود که ما چند فروند موشک بيشتر نداشتيم که آنها را هم شليک کرديم و موجوديمان تمام شده بود. عراق هم به شدت بر حملات موشکي اش افزوده بود.
حسن مأمور شد علاوه بر اينکه به داخل عراق موشک پرتاب مي کند، موشک هم بسازد. اين يک مأموريت سخت و پيچيده بود. البته از جانب کره شمالي کمک هايي در اين زمينه به ما شد.
نبرد هواپيماها با موشک هاي ايرانپس از مدتي با مشکل ديگري مواجه شديم و آن اين که براي پرتاب موشک بايد به منطقه غرب يعني کرمانشاه و اسلام آباد مي رفتيم. چون از آنجا بغداد به عنوان هدف در 200 کيلومتري ما قرار داشت.
وقتي براي پرتاب موشک ها به آنجا مي رفتيم هواپيماهاي عراقي در کمتر از 20 دقيقه بالاي سر موشک هاي ما مي آمدند و مواضع ما را بمباران مي کردند. اين در حالي بود که ما 2 ساعت و نيم طول مي کشيد تا آماده شليک يک موشک بشويم و لذا ساعت ها بايد در زير بمباران کار مي کرديم و تجهيزات موشکي مان را آماده نموده و سپس آنها را شليک کنيم.
راه حل اين بود که دوستان مي بايست زمان آماده شدن موشک براي شليک را کم مي کردند. اين زمان از 2 ساعت و نيم در ابتداي کار به 2 ساعت و چند ماه بعد به يک ساعت و در اواخر جنگ به کمتر از 10 دقيقه رسيد و اين، يک تکنولوژي فوق العاده بالا و مهارت عظيمي مي خواست. اين کار را برادر عزيزمان آقاي حسن تهراني مقدم انجام داد.
يکي از خاطرات خوب من در جنگ اين است که يک بار که هواپيماهاي عراقي تهران را بمباران کرده بودند همه مستأصل شده بودند. هواپيماي ما نمي توانست بالاي بغداد پرواز کند. ريسک سقوط هواپيماها از چهل درصد در ابتداي جنگ خيلي بالا رفته بود. ارتش عراق آن قدر سيستم هاي دفاعي بغداد را تقويت کرده بود که ريسک سقوط هواپيماهاي خودي به صد درصد رسيده بود. براي غلبه بر اين مشکل به اين تصميم رسيديم که اول بغداد را با موشک بزنيم. بعد که سيستم دفاعي بغداد مختل شد، هواپيماهاي ما بروند و بغداد را بمباران کنند.
چند دقيقه بعد از اينکه يک موشک به بغداد زديم . خبرگزاري هاي خارجي اعلام کردند کاخ صدام مورد حمله موشکي ايران قرار گرفته است. پس از آن هواپيماهاي نيروي هوايي ارتش هم رفتند و با موفقيت مراکز نظامي و اقتصادي بغداد را بمباران کردند.
دشمن بعثي از حسن مي ترسيد!خاطره ديگري هم دارم. يک بار که سيستم موشکي ما با هدايت برادرمان حسن مقدم، فرودگاه نظامي بغداد را با موشک زد فرمانده نيروي هوايي عراق به شدت مستأصل شده و به صدام گفته بود اگر کار به اين صورت ادامه پيدا کند ما نمي توانيم امنيت و آرامش خلبان هايمان را تأمين کنيم و پيشنهاد کرده بود ما بايد حداکثر خطر را بالاي سر هدف در ايران داشته باشيم. او به صدام گفته بود اگر قرار باشد موشک هاي ايران در اطراف آشيانه هاي ما در بغداد فرود بيايند خلبان ما که از اين جا مي خواهد پرواز کند و بالاي سر هدف در خاک ايران برود روحيه اش را از دست مي دهد، شما يک فکري بکنيد.
او مي گفت همه موفقيتها از خداستنکته جالبي که در تيم حسن بود مسائل معنوي بود. هميشه اعتقاد او و دوستانش اين بود که اين گلوله اي را که ما شليک مي کنيم کار ما نيست بلکه اين قدرت خداست که آن را شليک مي کند: «و ما رميت اذ رميت ولکن الله رمي». آن قدر حسن و دوستانش اعتقاد راسخ به اين امر داشتند که قبل از هر شليک وضو مي گرفتند و با وجود آنکه محاسبات دقيق را رعايت مي کردند ولي با توکل و توسل و خواندن آيه فوق در موقع شليک اکثراً موشک هايشان را به هدف مي زدند.
آن نامه من به دست امام رسيده بود. بعدها به من گفتند امام وقتي نامه مرا خوانده بود دست هاي مبارکشان را به آسمان دراز کرده و خدا را شکر کرده و به احمد آقا گفته بود من به وجود اين جوان ها افتخار مي کنم.
حسن لبي خندان و دلي متوكل داشتحسن از کار هماهنگي آتش توپخانه به تأسيس واحدهاي توپخانه سپاه و سپس به تأسيس يگان موشکي بزرگ سپاه پرداخت. استعداد حسن، توکل و شجاعتش از عوامل موفقيت ايران در اين عرصه بود. هميشه لبخند بر لبانش بود. هيچ وقت از کمبودها شکايت نمي کرد. تسليم بود و توکل بزرگي داشت. ته دلش روشن بود که خدا کمکش مي کند.
بارها مي شد مهمات ما تمام مي شد و در اوج جنگ و درگيري با ارتش صدام از مهمات خبري نبود. بارها و بارها من و ساير فرماندهان مي نشستيم و حسن مقدم و شفيع زاده هم مي آمدند، هرچه فکر مي کرديم به جايي نمي رسيديم و هيچ راه ديگري جز دعا کردن نداشتيم چرا که مهمات ما در حال اتمام بود و عراق هم مرتب پاتک مي کرد.
در نهايت بچه ها با ابتکارات و خلاقيتهايي مشکل را حل مي کردند، صرفه جويي هايي انجام مي دادند از يک جايي به جايي ديگر مهمات منتقل مي کرديم يا حاج محسن رفيق دوست سريعاً به سوريه، ليبي يا کره شمالي مي رفت و در به در دنبال اين مي گشت تا مهماتي پيدا کند و برساند به جنگ.
بعضي وقت ها کمبودهاي مهماتي را تا 24 ساعت تحمل مي کرديم تا آقاي رفيق دوست مهمات را از جايي تهيه کند و با هواپيما به ما برساند تا بتوانيم عمليات را ادامه بدهيم.
آخرين ديدار آخرين بار دو سه هفته مانده به شهادت ايشان، براي نماز جماعت مغرب و عشا به مسجد شهرک شهيد دقايقي رفته بودم. بعد از نماز قدم زنان با هم تا در خانه شان آمديم. ايشان از من خداحافظي کردند.
همان روحيه خندان هميشگي و حال و هوا و صميميتي که با هم داشتيم در وجودش بود. اگر با کس اظهار دوستي مي کرد با او خيلي صادقانه و خودماني حرف مي زد. حسن، جزو بهترين دوستان من بود که روحيات جهادي خود را حفظ کرده بود.
ما به بعضي از دوستانمان مي گوييم تو پنجاه و هفتي هستي، يعني شرايط اول انقلاب در تو هنوز هست. همان طور فکر مي کني و همان طور رفتار مي کني و روحياتت همان گونه مانده است. ايشان همان طور بود. روحياتش را حفظ کرده بود.
من از خداي متعال عاجزانه مي خواهم بهترين اجرها و پاداش ها را نصيب اين سردار مجاهد و پرتلاش و بي ادعا و صميمي و گمنام و قدر ناشناخته بفرمايد و به خانواده معظم و معزّز حسن صبري زيبا عنايت کند.