بله. خیلی از ماها که فقط سنگ دهه شصتی بودن خودمان را به سینه میزنیم و مدام از جبر زمانه شاکی هستیم که فلک هرچه فشار و بدبختی داشته بر سر ما آوار کرده به اندازه یک بچه ده ساله هم اخلاق نداریم.
خدا میداند چقدر خوشحالم که در مدرسه دخترم دیگر کسی پای تخته اسم دوستانش را از بد نمینویسد و برای این کار امتیاز نمیگیرد. خدا میداند چقدر خوشحالم که دخترم هنوز بلد نیست کنار تخته سیاه بایستد و به خودش اجازه بدهد که دوستان و همکلاسیهایش را ارزیابی کند و اسم هرکدامشان را که دلش خواست در ردیف بدها بنویسد و اسم دستهای را که با آنها رابطه صمیمیتری دارد و بده بستان خوراکی با هم دارند را در دسته آدمهای خوب.
خدا میداند چقدر خوشحالم که به خوبی به دخترم یاد دادم که از ناراحتی دیگران خوشحال نباشد و راضی نشود آبروی دوستش را پهن زمین ببیند.
من به خودم افتخار میکنم که دخترم را طوری تربیت کردم که وقتی دید دوستش نمیتواند نمره خوبی از دیکته بگیرد اشکهای او را پاک میکند و به او دلداری میدهد که کمکش میکند. من واقعا برای همه عمرم کافی ست که میبینم دخترم عیب و نقصی اگر در دوستش میبیند میخواهد برای رفع آن عیب به او کمک کند. حالا در همان بضاعت کودکیاش. اقلا میخواهد به اندازه همان ده سال کودکیاش تمرین آدم بودن داشته باشد. تمرین درست زندگی کردن.
بله. خیلی از ماها که فقط سنگ دهه شصتی بودن خودمان را به سینه میزنیم و مدام از جبر زمانه شاکی هستیم که فلک هرچه فشار و بدبختی داشته بر سر ما آوار کرده به اندازه یک بچه ده ساله هم اخلاق نداریم. به اندازه یک بچه ده ساله هم نمیفهمیم. از آنهمه به اصطلاح جبر و فشار و بدبختی که ادعا میکنیم متحمل شدهایم، فقط یاد گرفتهایم به خودمان حق بدهیم که بایستیم جلوی تخته سیاه و با ذره بین بی عیب و نقص خودمان آدمها را بررسی کنیم و اسم آدم بدها بنویسیم. کاش یک نفر آن چهره کریه پشت ذره بین را نشانمان میداد.
فاطمه/ وبلاگ روبه راه