احمد عزیزی، سرانجام " آن سویی " شد. زندگی و مرگ با ترفند و تبانی، چه بد تا کردند در این ۹ سال با احمد عزيزیِ شوخ و شنگ و شاعر!
چه از آن دسته افراد باشی که او را شاعری مدّاح، و شعرش را مُشتی لودگی زبان و ولنگاری خیال می دانند، و چه با آن جماعت که وی را نبوغی کهکشانی و " صاحب نیرومندترین تخیل شاعرانه از بیدل تا اکنون " می پندارند، با من همداستان خواهی بود که او در ساحات زبان ورزی، خیالبندی و مضمون سازی از عجایب دوران بود. بسیار پسنديدم تعبیر نغز محمد کاظم کاظمی را در باره ی او: آتشفشانِ خلاقیت! " آتشفشانی مهار نشده که گاه خاکستر و گدازه های سوزانِ بی ثمر بیرون می دهد، ولی گاه سنگ هایی کشف نشده از دل زمین بیرون می آرد و در منظر ما می گذارد که براستی در هیچ جایی دیده نشده است "( ده شاعر انقلاب / ۲۸۳)
با شعرواره های مطبوعاتی اوایل دهه ۶۰ او کاری ندارم، زیرا خام تر و بی فرجام تر از آن بودند که جدی گرفته شوند. با " کفش های مکاشفه "، " شرجی آواز "، ملکوت تکلم، نافله ی ناز، رودخانه ی رویا و...فوَران کرد و غوغایی در فضای ادبی دهه های شصت و هفتاد پراکند که هرچند تب آن زود فرو نشست ولی هرگز از یادها نخواهد رفت.
در قاب و قالب مثنوی، عرفان و جامعه گرایی و تغزل و توصیف و روایت تاریخی و... را در اَشکالی تازه به تماشا گذاشت، همراه با سیل و خیل ترکیب سازی ها و مضمون پردازی های عجیب و غریب با بیانی شوخ و شنگ :
مردمانِ پيت های بی لحیم
مردمان کاسه های بی حلیم
مردمان آفتاب و آبله
مردمان زن کُش ناقابله
کودکانِ سکه دزدِ فصل کیم
مردمان منتظر در بند جیم
اهل سنت با تجدد هو شدند
شهرهای کهنهْ شهرنو شدند
در حلَب آباد ما روغن نبود
جز صدای غرش آهن نبود
در این دوره، هر بیت او ترقه ای در زبان بود و جرقه ای در خیال، در بیان مفاهیم و مضامین روز :
در نگاه ما بجز فانوس نیست
خوابمان در دست " کی کابوس " نیست
عاقبت دریانوردانِ غروب
آمدند از اسکلت های جنوب
عصر پیر سخت جانان است این
دوره ی "ماری جوانان "است این
گشت سارالله روی آسمان
رد شود از کوچه ی رنگین کمان
باغ طاغوتی پر از شمشاد بود
ناکجاویرانِ ما آباد بود
یک نفر در عرشه های آه من
یک نفر در ناخدا آگاه من
عصر بی نام و نشان گلّه ها
عصر سیلو ناپذیر غله ها...
و گاه صرفاً بازی موسیقیایی کلمات در غیاب معنی :
ای صدای صاف تصنیف صدف
وای عبور عاج در عصر علف
ای تو در لالای لادن لب زده
وای تو بر شولای شبنم، شب زده
شعرش گاه سرشار بود از پشتوانه های فرهنگی: تاریخ، جغرافیا، اساطیر، حکایات و قصص و...
سالها در سور تو ساسانیان
کوزه ها کردند از کلدانیان
مادها مدهوش ماندانا شدند
راهبان رهبان رکسانا شدند
در فغانستان، بهارِ سوز بود
دشت کابل، شبنم نوروز بود
اول فصل ظهور ماه بود
یا ظهور عکس ظاهر شاه بود...
همین بازی ها و طنازی ها و شور و شیطنت های ذهن و زبان، در کنار مفاهیم و مضامین بدیع و خیره کننده، او را در جایگاه شاعری می نشانند سبک مند، ولی نه ساختارمند. فقدان شکل درونی یکپارچه و ساخت دقیق روایی، همراه با انبوه ابیات سست و نادرست که حاصل شور و شتاب او در تولید انبوه شعر بودند، اغلب آثارش را از سامان و ساختمندی محروم کردند.
وجهه ی همت عزیزی در آن سالها، " پُر زدن " بود، حالا می خواهد دُر باشد یا خشت! در این میان، اقتضائات و ابتلائات زندگی لعنتی هم بی تقصیر نبودند در کشاندن او به ورطه ی هر " چه گفتن " و " چگونه گفتن " ی.
تأمل در شعر بیدل دهلوی _ و خصوصا مثنوی محیط اعظم او _ در فوران شعر و شطحیات عزیزی تاثیر مضاعف داشت اما بعدها همین بیدل زدگی و عرفان مآبی تصنعی، به زیان شعرش تمام شد :
هين بگو ملک جهان از آن کیست
قبض جسم تو به دست جان کیست
ای که اهل کلّ شیء هالکی
هين بگو مستاجری یا مالکی
نیز رفته رفته لو رفتن شگردها و ترفندهای ذهنی زبانی اش از شور و شکوه سروده هايش کاست و سرانجام در واپسین آثارش مثل "روستای فطرت" و " از ولایت باران " آتشبازی طبعش رنگ خاکستر گرفت درست مثل جان پر تب و تاب خودش.
از اوان جوانی به عرفان و فلسفه روی آورده و داعیه دار وقوف بر این دو ساحت معرفتی بود اما کاربست آن اندوخته ها در اشعار و نوشته هايش به رغم برخی بدایع، چندان چراغانی و چشم نواز نبود چرا که در پس پشت آنها، شاعر و نثرنویسی جدی با منظومه ی فکری منسجم نمی دیدی. اساساً وقتی شعر و نثر عزیزی را می خوانی، احساس می کنی که کلمات، دارند تو را دست می اندازند و عامدانه می خواهند ذهن و احساست را قلقلک دهند. انگار همه چیز شوخی است. پس تو هم چیزی را جدی نمی گیری اما لذت می بری و شگفت زده می شوی. با شعر و در شعر برخی شاعران می توان زیست و سکنی گزید: خیام، فردوسی، سعدی، مولانا و،حافظ، صائب، بیدل، نیما، اخوان، شاملو، فروغ، سپهری، سیمین، قیصر و...
در شعر برخی می توان اقامتی دراز یا کوتاه مدت داشت: انوری، خاقانی، نادرپور، مشیری و... اما شعر برخی از شاعران، در حکم تفرجگاهی و باغی دلگشاست، زیبا و مسحور کننده اما موقتی. از قدما، شعر منوچهری دامغانی و از معاصران، احمد عزیزی چنین اند. افزون بر این، گاه با خواندن شعر عزیزی احساس می کنی با یک طرزی افشار یا یک ایرج میرزای امروزی تر و شُسته رُفته تر روبرو هستی .
آن روی سکه ی خلاقیت های عزیزی، نثرهای ادبی شطح گونه ی اوست که با همه ی بداعت شان اسیر غرابت مانده اند. در این آثار هم مثل اشعار او، فوران تناسبات و تداعی های لفظی و معنوی، و فراتر از اينها، شعبده ی شگفت ذهن و زبان غوغا می کنند :
در تيرداد خورشید هزار سال پیش از میلاد اطلس، سالی که آسمان حقیقت شهاب باران بود و تازه شفیره ی تصویر بر سر شاخه ی آیینه ها می رویید، هنگامی که اولین دشت جهان به نخستین جشن شقایق فراخوانده می شد و گله های آغازین قاصدک از نیزار همهمه برمی خاست، در آتش بارانِ ابدیت، دو فلات آن سوی جاودانگی، کنار رودخانه ی آفرینش به دنیا آمدم...من در سپیدای قشنگ معنا برمی خاستم در حالی که چشمم از راه رؤیاها خسته بود و خلسه ی خوابگاهی رؤیت در مژگان های شکسته ام لالا می کرد، روبرویم آبی زیبای تجلی بود و بر سرم آفتابگردان هزار پر دانایی... ( نافله ناز / ۲۲۳)
در دوران دانشجویی ام او را بسیار در مجامع ادبی تهران می دیدم، طنز و طربناکی و بالندگی و بازیگوشی از گفتار و رفتارش می بارید. شیطنت های کلامی اش برایم گاهی یادآور اخوان و منزوی بود. با او نمی جوشیدم اما برایم جاذبه داشت.
اکنون این پرسش سترگ، ذهنم را پر کرده است: چرا شعر و نثر احمد عزیزی به این زودی در پرده ی خاموشی و فراموشی فروخفت؟ آثارش، از رمز و رازهای ماندگاری کدام ها را کم داشت؟ فراتر از همه ی علل و عوامل درون یا برونْ متنی ، نباید از یک عامل مهم مرتبط با جامعه شناسی هنر و ادبیات غفلت ورزید و آن اینکه: در سال های پس از انقلاب، ذهن و ذائقه ی جمعی ما، به شدت سیاسی یا سیاست زده شد، تا آنجا که خواسته یا ناخواسته به هنر و هنرمند _ هر چه و هر که بود _ از پشت عینک سیاست و ایدئولوژی نگریستیم. در حريق و حرارت این نگرش، بخش عظیمی از میراث هنری ما، خشک و تر با هم سوخت. آثار عزیزی نیز _ خوب یا بد _از جمله ی بی شمار قربانیان این حريقِ افروخته در نیستانِ تاریخ ادبیات امروز بود.
آرام بخواب ای آتشفشانِ خسته ی دیروز!
خاکسترِ اندوهناکِ امروز!