عكس قاب شده مهدي را گذاشتهاند روي شوفاژ، شوفاژ روبهروي راهروي اتاقهاي خواب. نگاه مهدي رو به راهروست. هر روز، وقت اذان صبح كه مادر از اتاق ميآيد بيرون، چشمش به نگاه مهدي ميافتد و يادش ميآيد كه بچهاش، هنوز، بعد از ٣٤ سال جنازه ندارد. يادش ميآيد كه بچهاش، ٣٤ سال است مفقودالاثر است... .
« به خدا خانوم، بچهاي كه مفقود ميشه، مادرش اندازه ٥ تا شهيد رنج ميكشه. هر روز كه ميگن جنازه آوردن، من حالم بد ميشه. همهاش گوش ميدم ببينم از فكّه نميگن؟ هر وقت شهيد ميارن ميگم خدايا كي ميشه بگن شهيد شما هم اينجاست؟ هر شهيدي كه ميارن ميگم خدايا پس پسر من كجا مونده؟ چرا پيدا نشد؟»
هنوز منتظرين؟
مهدي نقوي ١٧ سالش نشده بود كه رفت عمليات فتحالمبين. پايگاه اعزام، شرط كرده بود بايد از مادر و پدر رضايت بگيرد. مهدي امضاي مادر را برد.
«گفتم برو نون بگير. مهمون داشتم. گفت به يه شرط ميرم. گفت هر كاري بگي برات انجام ميدم. گفت فقط يه امضا بده منو ببرن جبهه.»
امضا دادين؟ راضي بودين بره؟
- امضا دادم. خيلي دلش ميخواست بره.
فكر نكردين ميره و ديگه برنمي گرده؟
- اين همه جوونا رفته بودن، اونام مادر داشتن، خواهر داشتن، بعضيا كه يه دونه پسر داشتن و اونم شهيد شد. كوچه ما اون موقع ١٣ تا شهيد داده بود. سه تاشون با مهدي من رفيق بودن.
مادران شهدا؛ چه آنها كه پيكرشان به وطن بازگشت و چه آنها كه مثل مهدي هيچوقت بازنگشتند، با سادهترين سوال درباره پسر شهيدشان اشك ميريزند؛ اشكي از دلتنگي براي فرزندي كه هيچ كسي نميتواند جاي خالياش را پر كند. مادر مهدي، بعد از شهادت مهدي صاحب يك پسر ديگر هم شد و اسمش را هم گذاشتند «مهدي»، اما هيچ كسي نميتواند جاي خالي مهدي را كه پيكر ١٧ سالهاش، روز ١٩ بهمن ١٣٦١ با شنهاي لغزان «تپه دو قلو» درآميخت، پر كند.
« ١٦ سالم بود مهدي رو به دنيا آوردم. خيلي دوستش داشتم. كوچولو كه بود، گريه ميكرد منم باهاش گريه ميكردم. با هم مثل رفيق بوديم. ميخنديد، ميگفت مامان تو با من مياي بيرون، افتخار ميكنم كه دوستام ميپرسن اين خواهرته؟ منم ميگم مامانمه. مادرشوهرم خيلي دوستش داشت. تا سه سالگيش نميذاشت راه بره. هر جا ميرفتيم، نميذاشت بچه از كالسكه بيرون بياد، ميگفت خسته ميشه راه بره. مهدي هم مادربزرگش رو خيلي دوست داشت. توي مدرسه تغذيه كه ميدادن، ميآورد خونه و ميذاشت دهن مادربزرگش، كفشاي مادربزرگشو جفت ميكرد، دستشو ميگرفت. مادربزرگش، بعد به همه گفت مامانش هيچوقت نگفت نرو جبهه، هيچوقت نگفت نرو كه اين بچه رفت شهيد شد (گريه ميكند)».
آخرين جملههايي كه مهدي قبل از شهادت نوشت، وصيتنامهاي است كه چند ماه بعد از شهادتش، به دست مادر رسيد، با همان ساكي كه از منطقه آورده بودند. مادر، از كل وسايل ساك، وصيتنامه را برداشت و چند عكس يادگاري جبهه و زير پيراهن مهدي.
« زيرپيرهنش رو برداشتم كه هنوز بوي خودش را داشت.»
كل وصيتنامه روي دو برگ كاغذ نوشته شده، با خطي ريز و فشرده در سطرهاي نزديك به هم. آخرين حرفهاي شهيد با آيه ١١٠ از سوره توبه آغاز ميشود...
«برادران و خواهران من بدانيد كه من آگاهانه در اين راه قدم نهادهام... سلامي گرم از صميم قلب به پدر و مادر عزيز و مهربانم ميرسانم و از شما ميخواهم در شهادت من چون كوه استوار باشيد در برابر منافقين و هيچ ناراحت نباشيد زيرا من و شهيدان پيش خدا ميرويم و به مهماني او پا در مينهيم و از اين دنيا كه زنداني بيش نيست رهايي پيدا ميكنيم و شهادت تنها آرزوي من بود كه به آن رسيدم.... پدر و مادرم از شما تقاضا دارم اگر جسدم را نياوردند هيچ ناراحت نشويد چون خيلي كم امكان دارد جسد من را بياورند و از شما ميخواهم كه در جواني نتوانستم براي شما خدمتي كرده باشم من را ببخشيد و حلالم كنيد و مادربزرگ مهربانم سلام من را كه از درون سينهام بيرون ميآيد بپذير و از تو ميخواهم كه در شهادت من ناراحت نشويد...»
مادر و پدر مهدي، شهريور امسال رفتند معراج شهدا، آزمايش خون دادند براي وقتي كه جنازههاي جديد شهداي گمنام را ميآورند و اجساد را با تطبيق نمونه ژنتيك والدين شناسايي ميكنند؛ گواينكه ديگر هرچه ميآورند، «بقاياست». بعد از اين همه سال، فقط مو و استخواني مانده كه آن هم نه كامل و تمام. شايد بقاياي پيكر يك شهيد، فقط يك دندان باشد يا تار مويي يا بند انگشتي از استخوان قوزك پا.
« فرمانده شون حتي كروكي هم كشيد. اينكه بچهام كجا بود، كدوم سنگر بود، بالاي سرش درخت بود. گفت رفتيم برانكارد بياريم، ديديم همه رو دارن ميزنن. گفت فكه ماسههاي ريز داشت و نميتونستيم راه بريم. گفت اين بچه، خطشكن بود، نفر اول گردان ميرفت، آرپيجيزن بود كه موند توي خاك عراق، توي فكه. گفت ممكنه هيچوقت نياد. گفت خيليا موندن اونجا. گفت ٣٠٠ نفر بيشتر مونده اونجا. گفت حيفه اين بچه به اين خوبي، قبر نداشته باشه. گفت برو مادر، برو ساكش رو ببر بهشت زهرا. ما يه سال صبر كرديم، بعد ساكش رو برديم بهشت زهرا، قبر درست كرديم براش. سالگردش، هفتش، سومش، همه رو گرفتم، نيومد ديگه...»
مهدي، از روزي كه رفت جبهه، تا شبي كه خبر شهادتش را آوردند، سه بار آمد خانه. فاصله بين عمليات فتح المبين، رمضان و والفجر ١ كه بعد، ديگر همهچيز تمام شد و مهدي هيچوقت نيامد.
وقتي مياومد خونه، براتون چي تعريف ميكرد از جنگ؟ از جبهه؟
- ميگفت مامان، من از خدا خواستم مثل فاطمه زهرا گمنام بشم. ميگفت مامان من تو رو خيلي دوست دارم، فقط قَسَمت ميدم اگه من شهيد شدم، خودتو نزن، صورتتو نَكَن، بگو من افتخار ميكنم به پسرم. يه روز من رفتم بازار، دو جفت كفش خريدم. گفت مامان، الان كه جنگه، براي چي دو جفت كفش خريدي؟ پول يه جفتشو ميدادي جبهه. گفتم جبهه با پول يه جفت كفش چكار ميكرد؟ گفت پول ١٠ تا حوله دستي ميشد براي رزمندهها. ٤ هزار تومن پول لباس عيد بهش داده بودم. همون رو برد ريخت به حساب جبهه و گفت من همين لباس كهنه رو ميپوشم. ميگفت مامان جبهه انقدر خوبه. انقدر (انگشت شصتش را زاويه ميكند پايين چهار انگشت دست) عدس پخته رو كه آدم ميخوره، حس ميكنه سه پُرس چلوكباب خورده انقدر كه جون پيدا ميكنه. ميگفت مامان، اگه تو هم جاي من باشي، نميتوني خونه ات بموني انقدر كه اونجا صفا داره. ميگفت مامان، حمله فتحالمبين، سه روز فقط پياده راه رفتيم، اصلا خسته نشديم.
صبح روزي كه خبر شهادت مهدي را آوردند، مادر رفته بود چادرش را از خياط بگيرد. وارد كوچه خياطي كه شده بود، براي پسر همسايه حجله ميبستند؛ پسري كه شهيد شده بود و جنازهاش را نياورده بودند.
«از همسايهها كه پرسيدم، گفتن جنازه بچهشونو نياوردن. گفتن اين بچه مفقوده. گفتم يعني اين مادر زنده ميمونه؟ جنازه پسرش نيومده چي ميكشه؟ ١٠ شب اومدن خونه خودم خبر دادن.»
اول غروب، مردي آمده بود پيش دايي مهدي و گفته بود «پسرتان شهيد شده». اهالي مسجد محل كه شنيده بودند، گفته بودند «به اين حرفا توجه نكن. اينا منافقن كه اين خبرها رو ميارن». مادر مهدي، ١٠ شب قبل، خواب شهيد شدن بچهاش را ديده بود.
«خواب ديدم يه پرچم دستشه داره ميره. يه دفعه شد يه بچه ١٢ ساله. آوردن گذاشتنش توي بغل من. از خواب پريدم، به شوهرم گفتم پاشو، پسرم الان شهيد شد. گفت زن، مگه عقلتو از دست دادي؟ گفتم به خدا جلوي چشمم شهيد شد. همون وقت بود كه تپه رو زده بودن... وقتي رفته بوديم پيش همسنگرش، گفت تير كه خورد به سر پسرت، چشم راستش كُلاً از بين رفت. تا بريم دكتر بياريم تموم كرد، يه جمله از حضرت علي گفت و تموم كرد. همسنگرش ميگفت صبح بهش گفتيم مهدي، چرا انقدر نماز ميخوني؟ گفته بود اين آخرين بارمِه دارم با خدا حرف ميزنم. گفتن چرا؟ گفته بود شب خواب ديدم بابام مسجد برام جشن گرفته.»
چطور به شما خبر دادن؟
٤ نفر از خانه شهيد اومدن. ٣ تا خانوم بودن مثل شما. يكيشون گفت خانوم، اگه پسرت شهيد بشه چكار ميكني؟ گفتم هيچي خانوم، خونه خالهاش كه نفرستادم. رفته جبهه. بايد بره ديگه. مملكتشه، بايد بره دفاع كنه. گفت خانوم، اگه مفقود بشه چكار ميكني؟ گفتم هيچي خانوم. خدا خودش داده، امانتشه ديگه. ولي مفقوديشو نميتونم. حرف مفقودي نزنين.
مادر به سختي راه ميرود. خيلي سخت. قدمهايش را با انتظار بر ميدارد، نيت نمازش را به انتظار گره ميزند، نگاهش منتظر است، گوشهايش منتظر است. انتظاري كه شايد هيچوقت جواب نگيرد. بعد از ٣٤ سال، انتظار را حاشيه ميكند براي متن خوابهاي گاه و بيگاهي كه ميبيند از مهدي.
« اوايل، دوسه هفته يه بار ميرفتم بهشت زهرا. نميرفتم اصلا. ميگفتم بچهام كه اينجا نيست. ساكشو گذاشتم اينجا. بعد چند وقت، دو سه بار اومد به خوابم، گفت مامان بيا اينجا به من سر بزن، من اينجام. يه بار خواب ديدم خيلي نگرانه، داره راه ميره. گفتم مهدي چي شده؟ گفت مامان يه چيزي گم شده، تو بيا اينجا ببين چي گم شده. من نرفتم. باز اومد توي خوابم، گفت مامان، چرا نمياي، خونه مو دزد زده. با حاج آقا رفتيم، ديدم تابلوي بالاي سرش و وسايل توي حجله شو دزديدن. براش آيينه شمعدون و گلدون گل گذاشته بودم. همه رو دزديده بودن... الان كه ديگه نميتونم راه برم، دير به دير ميرم. سالگردش كه ميشه ميرم. اون هفته سالگردش بود. اگه نرم، مياد ميگه مامان چرا ديگه نمياي؟»
٣٤ سال، ١٢ هزار و ٤١٠ روز، ٢٩٧ هزار و ٨٤٠ ساعت، مادر، فقط خاطرات آن ١٦ سالي كه مهدي را «داشت» ورق زد. اينكه مهدي عاشق ماكاروني بود، اينكه به اندازه تمام بچههاي محل اسباب بازي داشت، اينكه ايام رمضان، مهدي بود كه مادر را براي سحري بيدار ميكرد و سفره ميانداخت، اينكه مهدي مومن بود، مهربان بود، اينكه براي دل مادر، زير باران آتش جبهه درس خواند تا قولي كه به مادر داد، ادا كند و برگه ديپلمش را با معدل ٢٠ بياورد خانه، و اينكه... مادر، امروز «مهدي» از زبانش نميافتد. مادر، انتظار را ميتواند تحمل كند، حرفهاي مردم را، نه.
«ساكشو كه برديم دفن كنيم، يه خانومي اونجا بود كه پسرش تازه شهيد شده بود و خيلي گريه ميكرد. خواهرش بهش گفت خواهر من، چرا انقدر شلوغ ميكني؟ ببين، اين زن هم پسرش شهيد شده، تازه جنازه هم نداره. بعد اينكه خبر شهادت مهدي رو آوردن، بنياد شهيد چند دفعه پول آورد. هربار، شوهرم گفت من اين پولو نميگيرم. ما اون موقع خونه مون امامزاده حسن بود. يه خونه ٩٠ متري داشتيم. شوهرم گفت پولتونوبردارين ببرين. من اگه پسرم عروسي ميكرد، بايد پول خرج ميكردم. اين مراسم ختم هم، عروسي پسرمه.»
سر كوچه محل زندگي خانواده شهيد نقوي، تابلو زدهاند به اسم شهيد «محمود زماني». شهيدي كه جنازه داشت و زودتر از مهدي هم شهيد شده بود. خانه پدري محمود زماني، نبش كوچه بود. مادرها، همديگر را ميشناختند. وقتي آمده بودند براي نامگذاري كوچه، مادر مهدي گفت اسم شهيد زماني را روي تابلو بنويسند. مادر مهدي، ميداند پسرش شهيد شده، حرف همسنگر و فرمانده را هم قبول دارد، اما «باور» نكرده كه مهدي ديگر نميآيد، «باور» نميكند كه مهدي ديگر نيست.
«هميشه منتظرم كليد بندازه، در رو باز كنه بياد تو. تمام روز حس ميكنم داره نگام ميكنه. بعد اينكه خبر شهادتشو دادن، روزا كه خونه شلوغ بود گريه نميكردم. شب خيلي سخت بود. از نيمه شب تا نماز صبح انگار يه ماه طول ميكشيد. نماز رو كه ميخوندم، چادرمو سر ميكردم، ميرفتم كوچهها و خيابونا. نميتونستم يه جا قرار بگيرم. برميگشتم خونه، هوا تازه روشن شده بود. آلبومشو ميبردم توي اتاق، در اتاقو ميبستم، انقدر گريه ميكردم، گريه ميكردم تا سير ميشدم. ميگفتم اين قبر كه نداره، من كجا برم دلمو خالي كنم خدا؟ خيلي نذر كردم يه دستشو بيارن برام. فقط يه دستشو (صدايش كمكم از اوج ميافتد و زمزمهاي غمناك ميشود.) فقط يه دستشو از خدا خواستم. (به گريه ميافتد)»، ظهر روزهايي چند مانده به بهار، قطعه شهداي بهشت زهرا، دور از هياهوي شهر دود زده، دل سپرده بود به آواز صدها پرنده كه لابهلاي شاخه درختان سايه انداخته بر مزارها خانه كرده بودند. نگهبان قطعه ميگفت شب هم كه بيايي، آواز پرندهها را ميشنوي. از خيابان اصلي كه نگاه ميكردي به روبهرو، به جنوب شرق، به آن تعداد غير قابل شمارش قابهايي كه حجله شده بود براي هزاران جوانمرد شهيد، مقدم بر ماتم، لبخندي از افتخار به لب مينشست، از اينكه شجره كشورت با نام چه مردان باغيرتي تكميل شده. وسعت اين بستر خاكي چند متر بود؟
اينجا برابري مطلق حاكم است. اينجا همه برابرند، مثل همان ٨ سال كه همه برابر بودند وقتي رفتند به آن خاكريزهاي دور از دست كه فقير و غني و زشت و زيبا و بيسواد و باسواد به يك هدف فكر ميكردند؛ به ايثار، به وطن.
اينجا نگاه ٣٠ هزار شهيد غافلگيرت ميكند. در قطعه شهدا، بايد مراقب باشي در فاصله مزارها، پا روي اسمي نگذاري، روي خاطرهاي، روي تاريخ عروجي.
داخل بيشتر حجلهها، آيينه شمعدان كوچكي گذاشتهاند كنار گلهاي رنگارنگ پلاستيكي. تاريخهاي شهادت ثبت شده روي مزارها را كه نگاه كني، ارتباط آن اعداد و اين آيينههاي كوچك زنگار گرفته روشن ميشود. مادر و پدر، بستر جواني و نوجواني پسر را اينجا در يك قاب ٥٠ سانتيمتري تعريف و تمام كردهاند. آيينه آورده بودند كه بگويند دل صاحب اين مزار، بيغشتر از سطح اين آيينه بود و شمعدان آورده بودند كه بگويند پاي اين مزار، هيچوقت رنگ تاريكي را نميبيني و گردو و بادام طلايي و نقرهاي آورده بودند كه بگويند خوان نعمت اين شهيد، هميشه گسترده است براي آن نيازمند پناه. در قطعه شهدا، ترس از تنهايي مفهومي ندارد. اصلا اينجا تنها نميماني با اين همه آشنا. غريب نميماني با اين همه نگاه كه رد پس و پيش راهت را هم روشن ميكنند. آدمهايي كه سراغ اين قطعه ميآيند هم،كه الزاما از خانواده و خويش شهيد نيستند؛ ميآيند دلشان را به معصوميت و صلابت و صميميت اين نگاهها الصاق كنند.
عكسهاي داخل بعضي حجلهها، از خط است و منطقه. داخل حجله شهيد محمدرضا حاجيمحمدزاده، تصويري از محمدرضا با لباس رزم و در حال حرف زدن با تلفن بيسيم و نگاهي كه رو به لنز دوربين نيست. چه اتفاق مهمي در سمت چپ شهيد، نگاهش را قبضه كرده بود؟
سنگ تمام مزارها تميز است. دلها براي صاحبان اين مزارها، زود به زود بيقرار ميشود. روي اغلب مزارها گلي هست. شاخهاي، چند شاخهاي، گلبرگي، غنچهاي. ربطي هم به تاريخ ولادت و شهادت ندارد. در فضاي مشجر و معطر قطعه شهدا كه راه ميروي، يك تفاوت مهم با باقي قطعات دارد. اينجا، ياد صاحب مزار را با محلي كه آخرين جرعه حيات را پيمانه كرده، پيوند ميدهند. شَرهاني، فكه، دهلران، مهران، پنجوِين، شلمچه... مكانهاي جغرافيايي ثبت شده روي مزارها، انگار روايت جنگ را بازگويي ميكند. انگار وسط اين فراموشخانه از جنس خاك، كتاب تاريخ، صفحه صفحه ورق ميخورد در اين وزش سرد.
داخل خيلي از حجلهها، روي سنگ بسياري از مزارها، عكس پدر شهيد را هم حكاكي و الصاق كردهاند. حكايتي از پايان چشم انتظاري. اينجا تمام تاريخها، تمام نامها و تمام مكانها، يك ضميمه دارد؛ انتظار. ظهر گذشته بود كه مردم، لااله الاالله گويان آمدند و پدر شهيد مشهديگلي رمضاني را آوردند كه در قطعه مجاور شهدا به خاك بسپرند.
فاصله مزارها را كه راه ميروي، وادار ميشوي به توقف پاي يك حجله، به مكثي بر يك اسم، بر يك عكس و عقيده و ايمانت هم سَرَند نميشود كه چرا قَدَمت از رفتن باز ايستاد.
گلهاي داخل حجلهها كه رشد نميكند، پلاستيك است و مصنوعي، اما انگار، آنكه اين گلها را داخل حجله گذاشت، آن وقتي كه گلها را شاخه شاخه داخل گلدان كمقيمت چيد، رشد زمان هم مثل عمر بيتعريف اين گلهاي بيتولد برايش متوقف شد. انگار زمان حبس شد در همان نيم دايره تقويمي كه از تاريخ تولد شروع شد و رسيد به تاريخ شهادت و ديگر، ادامهاي نبود تا دايره، كامل شود.
روي بعضي مزارها، كنار تاريخ شهادت، تاريخ ديگري هم نوشتهاند؛ تاريخ بازگشت به وطن؛ مثل مزار محمد مدانلو كه ٢٠ ارديبهشت ٦١ در خرمشهر شهيد شد اما پيكرش ١٣ ارديبهشت ٧٧ به وطن بازگشت.
پا به هر رديف كه ميگذاري، سنگيني وزن اشكهاي حبس شده، سنگيني انتظار ميآيد مينشيند روي شانههايت.
در بعضي حجلهها، عكسي از كودكي شهيد گذاشتهاند. مثل حجله محمود باقرزاده طاهري كه ٣٠ خرداد ٦٢، پيكر ٢٠ سالهاش در سردشت بيجان شد. تصويري سياه و سفيد از محمود ٨ ماهه، تاكيدي است بر اينكه اين شهدا هم روزگاري، عزيزترينِ خانوادهاي بودهاند. خانوادهاي كه اولويت دوم شد وقتي پاي دفاع از خرمشهر و آبادان و هور و كارون به ميان آمد، وقتي پاي دفاع از «ايران» به ميان آمد.
در بعضي حجلهها، عكسي از لحظه شهادت شهيد گذاشتهاند. مثل حجله حميدرضا پورآخوندي. تصوير، نشان ميدهد كه حميدرضا بر اثر اصابت تركش به سر شهيد شده؛ موي به هم چسبيده و پيشاني پر از لخته خون. حميد رضا، ٦ ارديبهشت ٦٢، در سن ١٦ سالگي و در ارتفاعات كردستان، دنيا را با چشمهاي نيمه باز ترك كرد. كنار همين عكس، تصوير ديگري است از شهيد. عكسي بيتاريخ. عكسي كه رنگ جنگ ندارد. حميدرضا با چشمهايي كه خنده در آن دويده، با لبخندي به پهناي صورت، به دوربين نگاه ميكند.
بر سر مزار ناصر و محمدرضا يك حجله مشترك ساختهاند. ناصر مهرآيين؛ تولد ١٣٤٦، شهادت ١١ تير ١٣٦٥ – مهران، محمدرضا مهر آيين؛ تولد ١٣٤١، شهادت ٢١ خرداد ١٣٦٢ - شرهاني. روي سنگ مزار ناصر، يك شاخه ميخك سفيد گذاشتهاند و روي سنگ مزار محمدرضا، يك شاخه ميخك قرمز.
داخل خيلي از قابهاي حجله، فانوس و چراغهاي كوچك نفتسوز و شمع گذاشتهاند. زير پايه بعضي حجلهها؛ مزارهايي كه بيشتر، نزديك به آفتابند، گل كاشتهاند؛ گلهاي بنفشه كه زير نور چراغ كم جان روزهاي آخر زمستان، يله دادهاند به خاك خيس. مثل گلهاي بنفشه زرد رنگ زير حجله شهيد عباس صادقيجعفري. عباس ١٩ ساله بود كه ٢٤ فروردين ١٣٦٢ در عمليات والفجر - شرهاني شهيد شد.
يك حُسن معلوم اينجا، اين است كه آدمها وقتي سراغ عزيزشان ميآيند، يادشان ميماند كه از همسايهها هم سراغ بگيرند. همسايههايي كه ٣٦ سال قبل و تا ٨ سال بعدترش، جهت نگاهشان را كشاندند سمت يك هدف، سمت يك باور... اذان را كه گفتند، دو مرد و دو زن آمدند كنار مزاري. زنها روي نيمكت فلزي كنار مزار نشستند و يكي از مردها، جارويي از زير سقف حجله همسايه رديف جلوتر آورد و سنگ مزار را روبيد تا مرد ديگر، سنگ را با گلاب شست و شو دهد. دل مزار كه تازه شد، جارو را برد سرجايش.
هيچ كسي نميداند چرا قاب حجله محمدرضا محبيفرد كه ٢١ بهمن ٦١، براي آخرين بار به آسمان نگاه كرد و به گرداب شنهاي فكه، خالي است. اينجا خيلي سوالها بيجواب ميماند. اگر در باقي قطعات بهشت زهرا، اگر در ٥٠٠ هكتار، بايد روزها و شبها بگردي تا دو تاريخ مشترك پيدا كني، اينجا، تاريخها زود به زود تكرار ميشود. از اين ٣٠ هزار جان خفته، فراوان ميبيني كه عدد مشتركي روي مزارشان حك شده باشد. اعداد مشترك، شماره شهداي يك عمليات است.
و... شهيد محمود زماني. همان كه كوچه محل زندگي خانواده شهيد نقوي را به اسمش تابلو زدهاند. شهيدي كه وقت شهادت در عمليات كربلاي ٢، ٢٤ ساله بود كه جسدش را از حاج عمران رساندند به دست مادر. داخل حجله شهيد، گلهاي پلاستيكي، قاب بسته دور آيينه شمعدان و زمين قاب حجله را با بادام و شمع و گردو و كلهقند فرش كردهاند.
مزار محمود زماني تا عكس مهدي نقوي چند قدم است. گذرهاي باريك بين مزارها، فاصلهاي باقي نميگذارد كه دلتنگ صميميت بشوي. مهدي نقوي چند رديف دورتر بود فقط. قطعه ٢٧ رديف ١٠٧ شماره ٦. مادر و پدر، شماره قطعه و رديف بچه شان را مثل واژههاي نماز، از بَر بودند. از همان عكسي كه روي شوفاژ روبهروي راهروي اتاقهاي خواب گذاشته بودند، يكي هم داخل حجله بود؛ تصويري در نهايتِ نوجواني. نوجوان بود و آر پي جي به كول ميكشيد و نفر اول خط ميرفت و داوطلب، اسمش را نوشت «گردان شهادت» و فقط يك ساك دستي براي مادر يادگار فرستاد. خاك زير قاب حجله، خاك باغچه و پاي دو نهال كوچكي كه تازه كاشته شده، خيس است. مزار مهدي نبش ورودي قطعه است، در همسايگي شهيد محمد نژاد فلاح كه سه سالي از مهدي بزرگتر است و سال ٦٣ در جزيره مجنون بيخيال دنيا و ماتَرَكش شد. اما زور مهدي به همسايههاي سمت چپ نميرسد. سه برادر كه مجال نفس تازه كردن به مادر نداد خبر شهادتشان. محمدرضا كه متولد ١٣٤٤ بود و ٢٩ آبان ٦٢ در پنجوين رفت، مجتبي كه متولد ١٣٤٨ بود و ١٥ دي ٦٣ در دشتهاي جنوب رفت و عباس كه متولد ١٣٤٧ بود و ٣ بهمن ٦٥ در شلمچه رفت. بالاي سر اين سه برادر، پوستري نصب كردهاند از هفت سين ٦٢ وسط بياباني كه معلوم نيست تا سنگر چند قدم راه دارد. سينهاي سفره، گلوله خمپاره هست و آرپيجي و سيب و شيريني و كاغذهايي كه شايد وصيت همرزمان شهيدشان. ١٩ نفر سر سفره نشستهاند ولي فقط ٦ نفرشان به دوربين نگاه ميكنند. از اين ١٩ نفر، چند نفر گمنام شدند؟ چند نفر به خانه برگشتند؟
راه زيادي نبود از مزار مهدي تا قطعه ٤٠. تا قطعه بيشمارهاي با دو رديف سنگ مزار به نام شهداي گمنام. دو رديف، هر رديف ١٥ سنگ، روي تمام سنگها، دستي ناشناس، ارزن و گندم ريخته. جلوتر كه ميروي، پشت اين رديفها، فضايي است كه شكوهش، معصوميتش، هيبتش، تو را، زمان را، گردش فلك را متوقف ميكند.
محوطهاي با ١٠ رديف، هر رديف با ١٦ سنگ، هر سنگ، مزار يك شهيد گمنام. اينجا قطعه «سرداران بيپلاك» است. اينجا، از اسم شب خبري نيست. تار و پود دفاع ٨ ساله، اينجا شده است سنگ مزار. آنهايي كه دلبسته قطعه شهدا هستند، اين قطعه را به نام «قطعه فانوسها» ميشناسند. بالاي سر هر سنگ، يك فانوس قرمز نصب شده كه شبهاي پنجشنبه و جمعه روشن ميشود. بالاي سر تمام مزارها، باغچه كوچكي ساختهاند و نهالهاي نورسي كاشتهاند. چند روز ديگر كه بهار برسد، اين قطعه ميشود گلزار. دو دختر جواني كه كنار مزارها نشسته بودند، ميگفتند خيليها ميآيند و اينجا عقد ميكنند. و چه شاهدي بهتر از اين همه جانِ عاشقِ گمنامِ ساكنِ اين گلزار؟
نگاه اول، نخستين قدم را كه روي نقطه صفر «قطعه فانوسها» ميگذاري، نخستين حس، انگار چيزي راه نَفَست را سد كرده. يك برش عميق و سنگين از هوا لازم داري كه مواجهه با اين حجم عميق مظلوميت را تاب بياوري. بايد به زمان مجال بدهي تا نگاه، انس بگيرد با اين فانوسها، با اين مزارها، با اين فانوسهاي افراشته بر سر اين مزارهاي بينام، مزارهاي بيحجله و بيشماره.
روي مزارهاي رديف اول عمودي، جملهاي از شهيد آويني نوشتهاند.
« آيا براي مرگ آمادهاي؟ هم الان اگر ملكالموت سر رسد و تو را به عالم باقي فرا خواند، آمادهاي؟»
جوار «قطعه فانوسها»، گمنامي مكرر ميشود با مزار دهها شهيدي كه روي سنگشان نوشتهاند «شهيد عزت و افتخار، چه كسي به تو گفت گمنام؟ نام تو عشق است.»
بنفشه سامگيس
این گزارش نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.