جیمیز موریه در کتاب «حاجیبابای اصفهانی» مینویسد در میدان نقشجهان
اصفهان آدمهای قلیان بهدستی را میبینید که مثل تابلوهای نقاشی بیحرکتند
و ساعتها تکان نمیخورند. او از زبان حاجی بابا در مقایسه ایرانیان و
فرنگیان مینویسد آنها تنگ میپوشند و ما گشاد میپوشیم، آنها متحرکند، ما
ساکن. زین العابدین مراغهای نیز در «سیاحتنامه ابراهیم بیک» از مردانی حرف
میزند که ساعتها کنار خزینه حمام دراز میکشند تا حنایی که به ریش
گذاشتهاند رنگ گیرد.
دکتر محمد باقر تاجالدین، استاد
جامعهشناسی: از منظر تاریخی و فرهنگی باید گفت، جامعه ایرانی جامعه شادی
نیست و ریشه آن در این است که جامعه ما جامعه کوتاه مدت است یعنی
برنامهریزی و تفکر و تأملمان برای طولانی مدت نیست. ما به جای شادی و
امید به آینده، بیشتر نگرانیم که فردا چه خواهد شد. این احساس نگرانی پس از
مدتی به جسم منتقل میشود و بیمارهای عصبی بروز پیدا میکند. در ادامه
افراد خسته و خستهتر میشوند و ساختار اجتماعی هم مبتلا به آن میشود.
سیاستهای
غلط شهری به گفته کارشناسان، شهروندان را بیش از پیش منزوی و خانهنشین
کرده. اتوبانها و پیادهروها و میادین بیش از آنکه در خدمت شهروندان باشد و
لختی از خستگی آنها بکاهد و یا به انس و الفت اجتماعی و خانوادگی عمق
ببخشد، پیوسته به انزوا و دوری و حس بیزاری از شهر دامن زده است.دیرزمانی
نیست که چراغ خانهها تا پاسی از شب روشن بود. حالا مردم از ترس گرفتاری
ترافیک و جای پارک، کمتر به شب نشینی میروند و قید دید و بازدیدهای فامیلی
را زدهاند.
صبح خستهایم، ظهر هم خستهایم، شب همین طور؛ شنبه و یکشنبه هم ندارد هر روز خستهایم. حتی جمعهها که تعطیل است باز هم خستهایم. بعد از تعطیلات هم فقط تعطیلات میتواند خستگی آدم را به در کند هرچند تعطیلات هم خستهایم. مگر ما ایرانیها چند ساعت در روز کار میکنیم که این همه خسته میشویم؟ طبق آمار جهانی، سرانه کار مفید در کشور ژاپن 2 هزار و 400 ساعت است و در کره نزدیک 2 هزار و در ایران 800 ساعت است. یعنی اگر زمان صرف صبحانه و ناهار و چک کردن تلگرام و حساب و کتاب اقساط را از ساعت کاری کم کنیم، بهطور متوسط میماند 11 ساعت کار مفید در هفته! به عبارت دقیقتر روزی کمتر از 2 ساعت!
حالا با چنین فعالیتی میتوان گفت واقعاً خستهایم. پرس و جو از دور و بریها و آدمهایی که هر روز آنها را میبینیم نشان میدهد خستگی آنها صرفاً خستگی جسمی نیست و درگیریشان ذهنی است. آنها خستهاند؛ آیا این خستگی نشانه افسردگی است؟ آیا ما اساساً حال نداریم و تنبلیمان ریشه تاریخی یا جغرافیایی دارد؟ اگر این طور است، میشود به ملتی که در سرزمینی گرم و نیمه خشک، قنات میکند و کیلومترها کانال زیرزمینی حفر میکند تا کویری را به بهشت تبدیل کند،گفت تنبل است؟ مردمی که قرنها کشاورز بودهاند، آیا میتوانند تنبل باشند؟ اگر خستگی ریشه تاریخی و جغرافیایی ندارد و صرفاً موضوعی اجتماعی است، به چه عواملی برمیگردد؟
دکتر مجید صفارینیا، رئیس انجمن روان شناسی اجتماعی کشور درباره پدیده خستگی در جامعه ایران میگوید: «خستگی نشانه افسردگی است و وقتی از کسی سؤال میکنیم که حالت چطور است و میگوید خستهام، درواقع غیر مستقیم میگوید غمگین و افسردهام. در حال حاضر شرایط سلامت اجتماعی جامعه به نحوی است که مردم غمگیناند. جامعه به خاطر پایین بودن استانداردهای سلامت اجتماعی، بیکاری، جمعیت بالای زیر خط فقر، درک از فساد اداری، بیعدالتی در سیستمهای حقوقی و قضایی و نظام بروکراسی و کاغذبازی، دچار خستگی مزمن شده و این خستگی میتواند کم کم به ناامیدی تبدیل شود. باید به این نکته اشاره کنم در کنار مشکلاتی که گفته شد، در تهران عوامل مضاعفی همچون ترافیک، آلودگی هوا، حجم بالای کار به دلیل بالا بودن هزینههای زندگی نیز بر خستگی و احساس ناامیدی پایتختنشینان میافزاید.»
سیاستهای غلط شهری به گفته کارشناسان، شهروندان را بیش از پیش منزوی و خانهنشین کرده. اتوبانها و پیادهروها و میادین بیش از آنکه در خدمت شهروندان باشد و لختی از خستگی آنها بکاهد یا به انس و الفت اجتماعی و خانوادگی عمق ببخشد، پیوسته به انزوا و دوری و حس بیزاری از شهر دامن زده است. دیرزمانی نیست که چراغ خانهها تا پاسی از شب روشن بود و شهر بوی زندگی میداد. حالا مردم از ترس گرفتاری ترافیک و جای پارک، کمتر به شب نشینی میروند و قید دید و بازدیدهای فامیلی را زدهاند.
دکتر صفارینیا با اشاره به پایین بودن شاخص رفاه اجتماعی در شهرهای بزرگی همچون تهران میگوید: «ما دچار ازدحام جمعیتی شدیدی در تهران و کلانشهرهای بزرگ شدهایم. در همین تهران، بعضی از مناطق تراکم بافت و جمعیتی خیلی بالایی دارد؛ یعنی بیش از حد استاندارد. از سویی فضای طراحی شهری به گونهای نیست که جوابگوی 9 میلیون آدم باشد. تهران باغ و تفرجگاهی ندارد که از نظر بصری آرامشدهنده باشد و جای آنچه بوده را ساختمانهای بلندمرتبه با نماها و معماریهای مختلف و اغلب بیقواره گرفته و آپارتماننشینی هم به شکل مضاعفی بر این خستگی افزوده است.
35 -30 سال پیش به ازای هر یک شهروند 25 متر مربع فضای شهری داشتیم و حالا این فضا در اختیار 3 نفر است. تراکم بافت و جمعیتی، خود میتواند باعث رخوت و کسلی و ناامیدی و خستگی شود. اما در بحث فضای شهری، طراحی ساختار شهری و المانهای همبستگی و دلبستگی به محیط زیست، تنوع ساختمانها و نماهای شهری هم برای مردم خوشایند نیست و نسبت به آن احساس وابستگی نمیکنند. یعنی وقتی کسی با المانهای شهری ارتباط نمیگیرد دچار نوعی روزمرگی و خستگی میشود.
باید بگویم هیچ برنامهای برای برطرف کردن خستگی و ناامیدی و شاد کردن مردم وجود ندارد و اگر هم باشد، بسیار ضعیف است. باید این نکته را هم اضافه کنم که طبیعت انسان مکانیزمی نسبتاً ناشاد است و بروز عوامل محیطی و فرهنگی و اقتصادی بلافاصله باعث حس خلق تنگی، بیحوصلگی و خستگی میشود.»
جیمیز موریه در کتاب «حاجیبابای اصفهانی» مینویسد در میدان نقشجهان اصفهان آدمهای قلیان بهدستی را میبینید که مثل تابلوهای نقاشی بیحرکتند و ساعتها تکان نمیخورند. او از زبان حاجی بابا در مقایسه ایرانیان و فرنگیان مینویسد آنها تنگ میپوشند و ما گشاد میپوشیم، آنها متحرکند، ما ساکن. زین العابدین مراغهای نیز در «سیاحتنامه ابراهیم بیک» از مردانی حرف میزند که ساعتها کنار خزینه حمام دراز میکشند تا حنایی که به ریش گذاشتهاند رنگ گیرد. ابراهیم بیک وقتی از آنها میپرسد چرا ساعتها دراز میکشند و حنا به ریش خود میبندند، همه یک پاسخ بیمعنی دارند: «خوب است نرم میشود!»
سیاحتنامه ابراهیم بیک اندکی پیش از کشف نفت در ایران نوشته شده، دقیقتر را بخواهید 2 سال پیش از انقلاب مشروطه، یعنی سال 1283 شمسی. این یادآوری برای آن است که برخی از کارشناسان اعتقاد دارند صنعت نفت و ورود پول نفت مفهوم کار و تلاش را در ایران مخدوش کرده. آیا واقعاً چنین است. در این صورت چگونه میتوان تصاویری از سکون و بیحرکتی را در متون پیش از صنعت نفت توجیه کرد؟ آیا ما با نوعی ضد و نقیض تاریخی رو به رو هستیم؛ یعنی معجونی از تلاش و تنبلی؟ آیا اساساً چنین نگاه تاریخی و تحلیل موضوع از منظری دورتر کمکی به حل مسأله خواهد کرد؟
دکتر محمد باقر تاجالدین، استاد جامعهشناسی خستگی جامعه ایرانی را از چند منظر مورد بررسی قرار میدهد: «از منظر تاریخی و فرهنگی باید گفت، جامعه ایرانی جامعه شادی نیست و ریشه آن در این است که جامعه ما جامعه کوتاه مدت است یعنی برنامهریزی و تفکر و تأملمان برای طولانی مدت نیست. ما به جای شادی و امید به آینده، بیشتر نگرانیم که فردا چه خواهد شد یا با توجه به وضعیت اقتصادی مدام نگران هستیم اگر فلان جنس را نخریم حتماً ماه آینده گران میشود یا اگر نتوانیم تا سال دیگر خانهای برای خودمان دست و پا کنیم دیگر نمیتوانیم خانهدار شویم. این نگرانی در جامعه ایرانی یک نگرانی تاریخی است.
این احساس نگرانی و دغدغه و فشارهای روحی و روانی هم پس از مدتی به جسم منتقل میشود و بیمارهای عصبی بروز پیدا میکند. در ادامه افراد خسته و خستهتر میشوند و این احساس در روابط اجتماعی وارد میشود و ساختار اجتماعی هم مبتلا به آن میشود.
ناپایداری باعث نوعی فرسایش همبستگی اجتماعی شده و در اثر این شرایط افراد به هم بیاعتماد شدهاند و در نتیجه حس مشارکت، همبستگی و همکاری به معنای واقعی کمتر فرصت تحقق یافته. گویی شهروندان به شکلی از انزواجویی و از خودبیگانگی دچار شدهاند. بالطبع افراد از سوی همکاران و دوستان و خانواده و سیستمهای دولتی و نهادهای دیگر هم مورد حمایت قرار نمیگیرند و این وضعیت بدتر میشود و ناامیدی و بیاعتمادی و فرسایش همبستگی در جامعه غالب میشود و این موج در جامعه منتشر میشود. اما در بحث فردی هم باید بگویم که برخی از افراد در طول زندگی خود، دست به تلاشها و تقلاهایی برای موفقیت زدهاند ولی پاسخ مناسبی از سوی خانواده، اجتماع یا دستگاه و سازمانی که برای آن انجام وظیفه میکنند، نگرفتهاند و دریافت نکردن پاسخ مثبت باعث دلزدگی و یأس در بین آنها شده است. در نتیجه با توجه به ظرفیتهای مختلف افراد آنها کم کم خسته میشوند و به انزوا میروند و بیانگیزگی و خستگی در آنها تقویت و حتی نهادینه میشود.
انباشت خستگی هم در جامعه کم کم به یک ساختار خستهکننده تبدیل میشود و ممکن است این ساختار آدمهای دیگر را خسته کند. شاید در برههای خستگی از سوی افراد به جامعه منتقل میشد ولی باید گفت هماکنون خستگی از سوی ساختارهای اجتماعی و سایر نهادها به مردم تزریق میشود.»
همان گونه که بدون توجه به تعارضهای سنت و مدرنیته در ایران، تقریباً تحلیل بسیاری از مفاهیم اجتماعی و فرهنگی غیرممکن است، در این زمینه نیز میتوان به ورود تکنولوژیهای جدید و از آن مهمتر ورود شبکههای اجتماعی اشاره کرد که خواسته یا ناخواسته ساعتهای زیادی از زمان افراد را به خود اختصاص داده و ارتباطات رو در رو و شفاهی را تقلیل میدهد. یعنی آنچه قرار بوده به پروسه کار اجتماعی کمک کند، از یک سو خود به محلی برای تخلیه انرژی با بازخورد مثبت حداقلی تبدیل شده و از سوی دیگر با حذف ارتباط رو در رو، هیجان و نشاط رابطه اجتماعی را گرفته و به انزواطلبی کمک کرده است. از این زاویه شاید بتوان گفت سطح رفاه اجتماعی رشد کرده و به همان اندازه سطح رضایتمندی پایین آمده است که این تقریباً متعلق به همه جوامع است. به عبارت دیگر نوعی تضاد بین آرامش و آسایش. به عبارت دیگر سطح آسایش و امکانات و برخورداری بالا رفته و بالعکس سطح آرامش و رضایتمندی پایین آمده است.
دکتر تاجالدین در این باره میگوید: «برای بررسی خستگی جامعه باید مدرنیته را هم بهعنوان یک پدیده روز جهانی در نظر بگیریم. متأسفانه بخشی از این مشکل به همین موضوع برمیگردد. در واقع مدرنیته باید رفاه و شادی و آسایش و آرامش و رضایت را به ارمغان میآورد ولی گذشته از روی مثبت آن باید گفت مدرنیته رضایت و آرامش درونی افراد جامعه را تأمین نکرده است. یعنی بیشتر افراد از وضعیتی که دارند احساس رضایت نمیکنند. شاید خانه و ماشین و شغل خوبی داشته باشند ولی هنوز احساس رضایت و آرامشی وجود ندارد. باید بگویم که این مشکل حتی در کشورهای غربی هم هست ولی چیزی که جامعه ما را بیشتر درگیر کرده سرگردانی مردم بین سنت و مدرنیته است به گونهای که آنها تکلیف خودشان را نمیتوانند در میانه این کشمکش مشخص کنند.
میتوانیم مشکلات را از سوی سیاستگذاران و نخبگان و روشنفکران تا حدودی برطرف کنیم. باید مشکلات روحی و روانی مردم را که برخی از آنها ریشه در مسائل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دارد، حل کرد. نخبگان میتوانند راهکار بدهند و با امید دادن به مردم از دغدغههای آنان بکاهند. البته این امیدها نباید شعارگونه باشد چون بازخورد منفی دارد و باعث بیاعتمادی افراد جامعه میشود.
بالا رفتن کیفیت زندگی، برطرف شدن مشکلات اقتصادی، فراهم آوردن شرایط ازدواج و... میتواند مردم را به شادی بازگرداند وگرنه باید منتظر بیمار شدن ساختار اجتماعی باشیم.»
خستگی را نه تنها در چهرهها حتی میتوان در زبان و رفتار مردم نیز دید. آدمهایی که به گفته خودشان حتی زمانی که از خواب برمیخیزند نیز احساس خستگی میکنند. روز را با خستگی آغاز میکنیم و در یک چرخه خسته کننده، خود به عاملی برای بازتولید خستگی تبدیل میشویم.
حمید حاجیپور
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.