سفرهای اخیر دونالد ترامپ به خاورمیانه و دیدارهای وی با سران کشورهای عرب منطقه و همچنین دیدار وی با سران رژیم اسرائیل تا کنون تحلیلهای بسیار زیادی را در منطقه و خارج از منطقه به همراه داشته است. تحلیل هایی که طیف وسیعی از گزاره ها را در بر میگیرد. از تغییر اساسی در دکترین و سیاست خارجی ترامپ در خصوص منطقه خاورمیانه، تا فرار از بحران های داخلی سیاست در آمریکا که گریبان ترامپ را بیش از یک ماه گذشته به سختی گرفته تا ایجاد موازنه سازی در قدرت سخت در خاورمیانه برای مهار ایران.
به جای خود هر کدام از این تحلیلها پاسخی به یک سوال اساسی در مورد وضعیت سیاست خارجی دونالد ترامپ ارائه میکند. بسته به نگاه از زوایای متفاوت به ماجراهای سیاست خارجی دونالد ترامپ و آنچه از پس این داستان ها رقم میخورد، میتوان هر کدام را در جای خود به مداقه گذاشت و در خصوص آنها سخن گفت. اما آنچه اخیرا به ویژه در منطقه خاورمیانه و از سوی تحلیلگران امور منطقه بیش از هر چیز به چشم میخورد، موضوع تغییر رویکرد و سیاست خارجی دونالد ترامپ به منطقه ما و عبور شخص ترامپ از بسیاری از گفته ها و سخنان قبل و در حین انتخابات ریاست جمهوری آمریکا است.
تحلیلهایی که طی یک هفته گذشته در مورد سفر ترامپ به عربستان سعودی و بعد از آن اسرائیل منتشر شده، بر اساس واقعیت های عینی که در این سفرها رقم خورده است، بیش از هر زمان دیگری اکنون به این سمت گرایش یافته تا نشان دهد که به شکلی اساسی اکنون شیفت مهمی در سیاست خارجی دونالد ترامپ در مورد منطقه خاورمیانه در حال رخ دادن است که میتواند آینده این منطقه را به شدت تحت تاثیر خود قرار دهد. بسیاری اشاره به رویکرد های بوش پسر در مورد منطقه دارند تا نشانه هایی از نزدیکی وقایع میان آن دوران و آنچه ترامپ خواهان رقم زدن آن در آینده برای خاورمیانه است ارائه کنند.
اما سوال که اکنون باید به شکلی اساسی به آن پاسخ داد همین سوال است که آیا در واقع شیفت و تغییر بزرگی در سیاست خارجی ترامپ در مورد خاورمیانه رخ داده یا در حال رخ دادن است یا خیر؟ این سوال از آن روی اهمیت بسیاری دارد که پاسخ آن آینده منطقه ما و در نتیجه چگونگی واکنش ایران به آن را نیز در پی خواهد داشت.
آیا چیزی به نام دکترین سیاست خارجی ترامپ وجود دارد؟
برای پاسخ به این سوال که آیا سیاست ترامپ در مورد خاورمیانه تغییر اساسی داشته یا نه، در ابتدا باید اول به این سوال پاسخ داد که آیا اساسا ترامپ در مورد منطقه ما یا کل سییستم بین الملل از سیاست خارجی مشخصی مبتنی بر الگوهای شناخته شده برخوردار است که دچار تغییر و تحول شده باشد یا نه؟
از زمان حضور ترامپ در کاخ سفید همواره یکی از مهمترین سوالات پیرامون وی و دولت وی، سیاست خارجی او و دکترین نهفته در پشت اقدامات سیاست خارجی ترامپ بوده است. در این زمینه چندین و چند گزاره و تحلیل مطرح بوده از جمله این که سیاست خارجی ترامپ برگرفته ای از رویکردهای هانتینگتونی به روابط خارجی و برخورد تمدن ها است که پشت صحنه آن بازیگردانی به نام استفن بنان قرار دارد. دیدارهای کسینجر و ترامپ بسیاری را به این نتیجه رساند که این کسینجر است که معلم سیاست خارجی ترامپ بوده و کنش های وی در سیاست خارجی را هدایت میکند. برخی بر این باورند که اساسا سیاست خارجی ترامپ با عبور از نظم های سیاست خارجی اوباما که کسانی مانند استفن والت – تئوریسین موازنه وحشت و نظریه پرداز اتحادها و ائتلاف ها در روابط بین الملل – خط و ربط های اصولی آن را مشخص میکردند، به گونه ای از رئالیسم تهاجمی که بیش از هر چیز با خط فکری کسانی مانند جان مرشایمر در سیاست خارجی همخوان است، شیفت کرده. دیگرانی هستند که نظریه های Mad Man و دکترین مونروئه را اصل اساسی تحرکات سیاست خارجی ترامپ قلمداد میکنند و گزاره های دیگری از این دست.
اما واقعیت آن است که دونالد ترامپ در طی بیش از 100 روز از ریاست جمهوری خود به خوبی نشان داده که سیاست خارجی اش اساسا و اصولا مبتنی بر هیچ کدام از این اصول و نظریات نیست. به شکل کلی نمیتوان سیاست خارجی ترامپ را مبتنی بر اشارات هانتیگتون دانست چرا که سفر وی به عربستان سعودی و لحن دوستانه وی با اسلام با هیچ کدام از خطوط اصلی برخورد تمدن های هانتیگتون همخوانی ندارد. نمیتوان گفت که سیاست خارجی وی عبور از استفن والت و رسیدن به مرشایمر است زیرا این هر دو بر این باور هستند که بهترین سیاست خارجی برای آمریکا سیاست مبتنی بر Off-Shore Balancing یا موازنه سازی از دور و در خانه است (رجوع کنید به مقاله مشترک والت و مرشایمر تحت همین عنوان در نشریه Foreign Affairs). نشانه هایی از سیاست مداخله گری یا Interventionist ترامپ در سوریه و یمن با همه آنچه این دو به آن معتقد هستند در تضاد اساسی است. کسینجر را نمیتوان به هیچ وجه معلم سیاست خارجی ترامپ دانست زیرا اساسا ذهنیت منطقی و مبتنی بر تجزیه و تحلیل پوزیتیو واقعیات کسینجر هیچ ردپایی از خود در کنش های سیاست خارجی ترامپ ندارد. رفتارهای سیاست خارجی ترامپ هیچ تطابقی با دکترین مونروئه نداشته و اساسا نمیتوان با هیچ الگوی شناخته شده قبلی کنش های سیاست خارجی ترامپ را تبیین کرد چرا که نقاط تضاد رفتارهای ترامپ با همه اینها زیاد است.
این موضوعی است که بسیاری از تحلیلگران در دل ایالات متحده نیز به آن اشاره صریح کرده اند و کافی است نگاهی به نوشته های پتر بیکر در نیویورک تایمز یا رابرت ریچ در واشنگتن پست بیندازیم تا به خوبی مشخص شود که حتی کسانی که از نزدیک با پویایی های سیاست در ایالات متحده درگیر هستند نیز بر این باورند که ترامپ و تیم وی در کاخ سفید اساسا فاقد الگوی سیاست خارجی به آن شکلی است که ما پیش از این سرغ داشته ایم.
در نتیجه سخن گفتن از تغییر سیاست خارجی ترامپ در قبال خاورمیانه نیز بر همین اساس به نظر سخن صحیحی تلقی نمیشود. چرا که اساسا نمیتوان از تغییر چیزی که با الگوهای مشخص شکل گرفته در ذهن ما وجود خارجی ندارد سخن گفت. با این همه یک نکته در مورد کنش های سیاست خارجی ترامپ به ویژه در مورد ایران و خاورمیانه هست که شاید بتوان از دل آن الگویی جدید برای تبیین و تشخیص و حتی پیش بینی کنش های سیاست خارجی دولت ترامپ به دست آورد.
جانشینی کارگزار به جای ساختار در آمریکای ترامپ
ترامپ از پیش زمینه ای بلند شده است که کمترین سایش و تجربه ای در سیاست را شامل میشود. او از همان ابتدا نشان داد – حتی قبل از پیروزی در انتخابات – که یک Anti-Establishment یا ضد سیستم است. به این معنی که ساز و کارهای عملیاتی و استراتژیکی ساختار سیاست در آمریکا را به شکل از پیش تعریف شده قبول نداشته و اصولا خود را نادی جنبشی جدید در آمریکا تعریف کرده که تقارن زیادی با مرکز ثقل قبلی سیاست در آمریکا ندارد و آزادی عمل بیشتری را در قبال ساختارهای خشک و محدود کننده آمریکا خواهان است (نگاهی کنید به سخنرانی روز تحلیف وی که چند بار سخن از راه افتادن یک جنبش جدید در آمریکا گفت).
به نظر می آید که دونالد ترامپ یک چرخش اساسی در منظومه سیاسی آمریکا ایجاد کرده. چرخشی که در ابتدای راه خود است و اگر تداوم داشته باشد به شکلی کلی توان جایگزین کردن کارگزار کنشگر و تصمیم ساز به جای ساختار هدایت کننده در سیاست را دارد. دونالد ترامپ که از یک زمینه تجاری و غیر سیاسی برخاسته، درکی از محدودیت های ساختاری در ایالات متحده ندراد – و به همین خاطر است که در ابتدای کار خود سیاست عمیقا حساس آمریکا در برابر چین یکپارچه را به چالش طلبید – و اساسا اعتقادی نیز به این محدودیت های ساختاری ندراد.
وی یک کارگزار کنشگر است که همه چیز را از زاویه دید خود تفسیر و تعبیر میکند نه از روزنه های تنگ ساختار سیاسی. برای او سیاست نیز صحنه دیگری از بازیگری هوشمندانه و هدف محور است، درست همانند اقتصاد و کسب و کار. حتی در کشوری با هویت ایالات متحده. دونالد ترامپ صحنه به صحنه سیاست و روابط خارجی را الگویی مشابه با چانه زنی و معامله گری میداند و منطق پنهان در پشت ذهن ترامپ را میتوان همین چانه زنی دانست. الگویی که پوسته سخت ساختار و محدودیت های تعریف شده در آن که منجر به دشواری چانه زنی خواهد بود، جای چندانی برای توجه و اهمیت ندارد و به هزینه از دست رفتن بسیاری از هنجارهای نهادینه شده قبلی و در پای منافع باز تعریف شده از سوی کارگزار کنشگر کنار گذاشته میشود.
برای ترامپ، خاورمیانه و روسیه و کره شمالی و اروپا و کانادا و مکزیک و چین، مناطق و بازیگرانی با هویت های از پیش شناخته و تعریف شده نیستند. زیرا ساختاری که به همه اینها معنی و هویت مشخصی داده است، اساسا در ذهن وی نه جایی دارد و نه اهمیتی. برای همین با گذار از سیاست های چند دهه ای آمریکا در قبال روسیه، دست همکاری به سوی پوتین دراز کرده یا ناتو را با چنان حساسیتی به چالش میکشد. همه اینها برای ترامپ یک کارگزار در صندلی روبرو برای چانه زنی هستند که الگوهای معامله و چانه زنی باید در مورد آنها رعایت شود.
چه چیز در پشت این چانه زنی است؟ اول آمریکا. آن هم نه آمریکایی که ما میشناسیم. آمریکایی که ترامپ میشناسد و میخواهد. نه آمریکا دموکرات ها. نه آمریکای جمهوری خواهان. آمریکای کمربند زنگ زده. آمریکای قشر سفید پوست بیکار. آمریکایی که مردمش دیگر قراموش نشده. آمریکایی که مرزهایش را بیش از مرز دیگر کشورهای اهمیت میدهد. آمریکایی که میخواهد به جای پول دار کردن چینی ها، کارگران خود را قدرت بخشد. آمریکایی که میخواهد ائتلاف های جدیدی تشکیل دهد با هویت جدید. این ها سخنان خود ترامپ در روز تحلیف است. این مانیفست ترامپ است. این سیاست داخلی و خارجی ترامپ است که الزاما تطابقی با ساختار و هنجارهای قبلی ندراد.
ترامپ در ایالات متحده کارگزار را جایگزین ساختار میکند. آنچه که مقدمه ای برای تحول بزرگی در سیاست آمریکا است که اگر به نتیجه رسیده و موفق باشد، میتواند الگوها، هنجارها و استخوان بندی جدیدی در ایالات متحده ایجاد کند که خود مبنایی برای ساختار بعدی سیاست در آمریکا باشد. ترامپ هنوز اول این راه است و چالش های بزرگی برای این تحول در پیش دارد. چالش هایی که مهمترین آنها رسانه های جریان اصلی در آمریکا و در واقع خود تفکر جریان اصلی در آمریکا است که رکن اساسی ساختار پیشینی و تقویت و حفاظت از آن است و ترامپ در پی دگرگونی آن. جنگ ترامپ و این جریان جنگی زرگری نیست. جنگی است معطوف به اصل موجودیت.
سفر ترامپ به خاورمیانه نیز در همین راستا میتواند باشد. سیاست خارجی ترامپ انعکاسی از کارگزاری وی در سیاست داخلی است. قرارداد 110 میلیارد دلاری با عربستان سعودی، سفر به تلاویو برای صلح فلسطین، حمله موشکی به سوریه و حمله به کاروان نیروهای متحد ایران، هیچ کدام ارتباطی با چرخش سیاست خارجی آمریکا ندارد. همه اینها را باید در الگویی جدید تعریف و تبیین کرد. باید همه اینها را در زمینه ای جدید مشاهده کرد و آن زمینه جدید چینش جدیدی در سیستم است که ترامپ در پی آن میگردد. اینها همه نقاط و گره هایی است که باید به هم متصل شوند تا آنچه ترامپ با آزمون و خطا از آن میخواهد بیرون بکشد با چهره ای واضح تر مشخص شود.
اینکه آیا ایران در این چینش جدید چه جایگاهی دارد، هیچ ارتباطی با هویت حسن روحانی و انتخاب مجدد او ندارد. همانطور که امینت آمریکا به هویت شخص پوتین یا کیم جونگ اون هم ارتباط ندارد. این هویت ها برای ترامپ بی معنی است. برای او برجام بی معنی است اگر اقتصاد و امنیت آمریکا را آنگونه که او میگوید تضمین نکند. برای ترامپ حتی با شخصی مانند کیم جونگ اون هم میتوان معامله کرد و به همین خاطر احتمال دیدار با او را مطرح میکند. برای ترامپ ارتباط مخفی مایکل فلین با روسیه اصلا موضوع مهمی نیست زیرا باید با پوتین معامله کرد. برای او ناتو اهمیت ندارد اگر سهمش را از دفاع پرداخت نکند و بخواهد به هزینه آمریکا از خود دفاع کند. برای او معامله با چین و ترانس پاسیفیک اگر برای آمریکا و کارگر آمریکایی سودی نداشته باشد، هیچ اهمیتی ندراد.
ترامپ ساختار قبلی را با همه بازی های تعریف شده اش به کناری گذاشته و خود را جایگزین آن کرده. هویت های سابق را پاک کرده و مشغول تعاریف جدید و هنجار سازی جدید است. در برخی نقاط این هویت ها و هنجارها همخوانی و همپوشانی هایی با نمونه های سابق دارد و در برخی نقاط دیگر نه. به همین خاطر الگوهای قبلی توان تبیین رفتار سیاست خارجی و داخلی ترامپ را به شکل کامل ندارد. حتی شاید خود او نیز از آنچه پیش رو است خبر ندارد و تنها با اصلی که در ذهن دارد به پیش میرود: اول آمریکا. آمریکایی که او میگوید.