دکتر بهادر باقری عضو هیات علمی دانشگاه خوارزمی و استاد زبان فارسی در کشور کلمبیا، فارسی آموزان بسیاری را به استمرار و ادامه آموختن این زبان شیرین مصمم ساخته است. اشتیاق فارسی آموزان به زبان فارسی و همچنین احترامی که برای استاد خود قائل هستند بدان حد است که چند سال گذشته، یکی از آنان، آیشل سانچز، ایشان را به عنوان پدر ایرانی خود در مراسم عروسی اش دعوت کرد.
به گزارش روابط عمومی بنیاد سعدی، مشروح گزارش این مراسم به قلم دکتر بهادر باقری به شرح زیر است:
خوش تر از این در جهان، خود چه بوَد کار؟
دوست، برِ دوست شد، یار، برِ یار
خانم آیشل سانچز، یکی از دانشجویان مشتاق آموختن زبان فارسی در کلمبیاست. از حدود دو ماه پیش اصرار میکرد که باید دعوت او را برای شرکت در جشن عروسیاش بپذیریم. برای ما هم فرصت خوبی بود تا از نزدیک، آداب و رسوم مربوط به این جشن را در این کشور ببینیم. آیشل علاوه بر تحصیل، در یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیرهای کلمبیا (فارماتادو) کار میکند و در همین فروشگاه با هم آشنا شدیم. خانوادۀ عروس و داماد در شهر «فوساگاسوگا» زندگی میکنند. از بوگوتا (پایتخت) حدود سه ساعت به سمت جنوب کشور راه است.
یکی از دوستانش را مأمور کرده بود تا ما را بدان شهر ببرد و شب بازگرداند.
ساعت ۱۱ صبح حرکت کردیم و از زیبایی حیرتافزا و وصفناپذیرِ جاده هرچه بگویم کم است. سراسر دار و درخت و کوههای بالابلند و سبزپوش و سربه خدا کشیده و شهرکها و روستاهای بسیار زیبا و گلههای پراکندۀ گاو و گوسفند و اسبهایی زیبا و پروار و نجیب در دل این طبیعت بکر و خوان نعمت گسترده. و راستی را چه بوی علفی می آمد!
دوستی که همراه ما بود، از تاجران خردهپای زمرد است. از نظر کمیت، کلمبیا مقام اول را در زمرد جهان دارد. زمردش بسیار خوشرنگ و گرانقیمت است. همسر وی نیز سناتور یا نمایندۀ مجلس و از فعالان سیاسی و اجتماعی اینجاست. مردی بسیار خوشروی و خندان و خوش سخن با انگلیسی شکستهبسته اما مفید و گرهگشای!
ساعت ۱۳ به شهر کوچک و سرسبز فوساگاسوگا رسیدیم و به مجتمعی مسکونی رفتیم که تازگی ها ساختهاند و چه معماری زیبا و روحانگیزی! خانههای ویلایی به سبک آمریکای شمالی که یادآور ویلاهای لوسآنجلس و واقعاً زیباتر از آنهاست. با دیدن این ساختمانها به این فکر افتادم که در انبوه سازیهای کشورمان، چقدر اصل زیبایی و چشم نوازی، دست کم گرفته میشود! البته سستی و ناتندرستی اصل و پی و مواد و مصالح را نیز بدان بیفزایید و آنگاه پیدا کنید پرتقال فروش را. استفاده از رنگهای زرد و سرخ و طرحهایی امروزین و دلانگیز در دل زیباترین درختان و گلهای دنیا، بهشت کوچک و جمع و جوری فراهم کرده بود و خوشبختانه دیدنش رایگان بود!
به تأیید نشنال جئوگرافی، آب و هوای این شهر، از بهترین و پاکیزهترین و مطبوع ترینها در جهان است. بی هیچ اغراقی ما چنین هوایی را تجربه کردیم. جای شما واقعاً سبز!
ابتدا به خانۀ شاهداماد و همراه با خانوادۀ ایشان به کلیسا رفتیم که قرار بود مراسم عقد در آنجا برگزار شود. کلیسایی بزرگ و لبریز از مردمی مهربان و سادهدل که آمده بودند در این شادی شیرین، شریک شوند و برای پدرامی و نیکفرجامی این دو کبوتر عاشق دعا کنند.
ما را مهمانان ویژه معرفی کرده بودند. کشیش جوان و خوشتیپ و خوش پوش و مسئولان کلیسا به گرمی و صمیمانه از ما استقبال کردند. در برخورد نخست، نوع پوشش ایرانی همسرم برای آنها بسیار تازگی و جای پرسش و کنجکاوی داشت. ما را در صف نخست کلیسا نشاندند و خانم جوان، زیبا، مهربان و خوش قلبی به نام جنیفر آمد و کار ترجمۀ تمام برنامه، اعم از سخنرانی کشیش جوان و کراواتی و خوشتیپ و دعاها و مراسم و جزئیات عقد را برای ما بی کم و کاست از اسپانیایی به انگلیسی ترجمه کرد. ابتدا عروس و ساقدوشان و مشایعان که دختران و پسران کودک و نوجوان زیبایی با لباسهای یکرنگ بودند (پسران با کت و شلوار مشکی و دختران با لباس بلند سبزآبی)، در میان تشویق پرشور مردم وارد شدند و عروس در کنار داماد ایستاد و دعاها و اندرزها و سرانجام خطبۀ عقد خوانده شد و حلقههای زرین اسارت شیرین عشق، رد و بدل شد و با دعاها و سرودهای معنوی زیبا و آهنگینی که جمعیت یکپارچه با شور و شوق، همراهی و همنوایی میکردند و طنین دلنشین آن در فضای باصفای کلیسا میپیچید، آیشل و کارلوس، پیمان عزیز زناشویی بستند و باز در میان تشویق و دعای خیر مردم شهر به حیاط کلیسا بازگشتند.
پیش از این در فیلمها اینگونه مراسم را دیده بودم اما حضور زنده و تجربۀ حال و هوای معنوی این مراسم، برای ما بسیار خاطرهانگیز بود. پس از آن بنا به رسم همیشگی کلیسا، چون ما مهمان ویژۀ آنان بودیم، جنیفر جداگانه برای من، همسر و دخترم دعای ویژه خواند و چه دعای درخشان، امیدبخش و روحانیای! با چه توجه و مراقبۀ زلالی! با تمام وجود و آهسته و با حوصله، ما را دعا کرد و از جانب خداوند، به ما قول سعادت و شادی و پیروزی داد، دل های ما را فرشتهوار به آسمان گره زد و ما را با کولهباری از زلالی و خوشدلی و بالندگی روح به خداوند سپرد.
من مست بودم مست/ اما/ لحظۀ پاک و عزیزی بود ... .
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت، بر بصری نیست که نیست
«حافظ»
بیرون که آمدیم، در حیاط کوچک و با صفای کلیسا، با موجی از مهربانی و مهماننوازی و............
لبخند بیدریغ، لبخند بیمضایقۀ چشمهای مردم ساده و صمیمی این بخش کلمبیا روبه رو شدیم. چقدر با ما عکس یادگاری گرفتند و خوش و بش کردند و چه دوستیهای شگفت و دلنشینی و چه همدلیها و همزبانیها حتی در نگاهها و بیزبانیها!
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان، راه با یکدیگر است
«هوشنگ ابتهاج»
تمام مردم حاضر در کلیسا یکدیگر را برادر و خواهر میدانستند و برادر و خواهر صدا میزدند. به ما میگفتند هرچند دین و آیین ما با یکدیگر تفاوت دارد، اما دل همۀ ما برای خوبی و پاکی و صلح و برادری در تمام جهان میتپد.
به لبخند آیینهای تشنهام
به آغوش بیکینهای تشنهام
بیا تا به لبخند، عادت کنیم
به این راز پیوند، عادت کنیم
کسانی که از عشق، دم میزنند
چرا بین ما را به هم میزنند؟
«دکتر کاووس حسنلی»
پس از کلیسا برای شرکت در جشن عروسی، به جایی بسیار باصفا و زیبا رفتیم. مجتمعی مسکونی از همان نوع که گفتم. ساختمانهای ویلایی خوشطرح و دلربا و در میان محوطۀ آن، روبه روی استخری با آبی آبی، پاک و زلال، سالن-آلاچیق زیبا و دلنوازی که برای اینگونه برنامهها طراحی شده و مراسمی شاد، صمیمانه و بهیادماندنی.
آیشل که سالها پیش، از نعمت وجود پدر محروم شدهاست، مرا پدر ایرانی خود صدا میزد و آن شب خوشحال بود که من جای پدرش با مردم سخن بگویم. او حتی قصد داشت در مراسم کلیسا، من و همسرم را پدرخوانده و مادرخواندۀ خود معرفی کند اما چون این کار، مراسم ویژهای داشت، به همین حضور ما اکتفا و دل خوش کردهبود. وقتی با تور زیبای عروسی وارد سالن شد و پرتو لبخند معصومانهاش را بر من تاباند، اشک در چشم و بغض در گلویم خیمه زد. دخترکم داشت به خانهی بخت میرفت و وداع سخت و نفسگیر بود.
از من خواست تا بهجای پدر و با صدای پدر چند جمله با مهمانان سخن بگویم. رفتم و از لطف و مهربانی، مهماننوازی و برادری و سادگی آنان، از دعای زیبای جنیفرجان و از عشق و از دخترک پرحرف و همیشه خندانم آیشل سخن گفتم و شعر «تو را دوست دارم» قیصر امینپور را به زبان شیرین فارسی خواندم، به انگلیسی ترجمه کردم و آیشل حرفهای مرا برای مهمانان به اسپانیایی ترجمه کرد و پس از آن، خانوادۀ ماهعروس و شاهداماد چه ژرف و گرم از ما تشکر و قدردانی کردند! برق مهربانی و بیریایی آمریکای جنوبی در چشمان پاک آنان دیدنی بود.
راست چون سوسن و گل، بر اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا، آنچه تو را در دل بود
«حافظ»
آنگاه شامی ساده و مختصر که هیچ بویی از تکلف و اسراف و تجمل و خودنمایی و رقابت و چشمهمچشمی و اشرافیبازی و شکمبارگی نداشت. ساده، خودمانی و فراموش ناشدنی. میدانست ما مسلمانیم و در خوردن گوشت، محدودیت ذبح شرعی داریم، به احترام ما، به همهی مهمانان چلوماهی دادند!
اهالی کلیسا، چونان خانوادهای در این برنامه همراهی و همکاری داشتند. یکی ماهی را خریدهبود. دیگری نوشابه و دیگری شیرینی ساده و... . این همه خوبی و سادگی و طراوت روح و جان، برای ما تازگی داشت. نوبر بود. روز و شبی عزیز و به یادماندنی در شهر فوساگاسوگای کلمبیا. برای این دو جوان، آرزوی شادی و نیکبختی دارم و به خدایشان میسپارم.
عشق، شادی است؛ عشق، آزادی است
عشق، آغازِ آدمیزادی است