روزانه دو قرص نان و یک لیوان آب میدادند. کف زمین هم سیمانی بود. برای اینکه شب نتوانیم بخوابیم، کف سلول را پر از آب میکردند. شبهای سرد پاییز و زمستان نشستن و خوابیدن را در آب سرد غیرممکن میکرد.
احمد احمدشیرانی از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است او در گفتوگو با ایسنا روایت میکند: سال ۱۳۶۸ منافقین در اردوگاه ۱۹ به طور وسیع تبلیغاتی را علیه دولت اسلامی ایران و اسرای حزباللهی انجام دادند. اما اسرای حزباللهی همیشه بیدار بودند. نفس کشیدن منافقین را هم زیر نظر داشتند و به دنبال فرصت مناسب میگشتند تا به آنها یک درس حسابی بدهند بالاخره بچههای حزباللهی با آنها مستقیم رو به رو شدند.
وی افزود:در آن درگیری منافقین شکست سختی خوردند. نفاق آنها هم به دستور عراقیها و زیر نظر آنها بود دست، پا و سرشکسته و خونآلود به دامن عراقیها افتادند. از آنها خواستند که انتقام آنها را از اسرا بگیرند. بیشتر بچههای مؤمن و صادق به انقلاب را به عراقیها معرفی کردند. تک تک آنها را عراقیها گرفتند و بازجوئی کردند. شکنجه دادند. به زندان انفرادی انداختند. من هم یکی از آنها بودم. سلولی که مرا در آن انداختند مکانی بود یک متر در دو متر با ارتفاع یک متر و نیم که روی درش روزنهای داشت. هر بیستوچهار ساعت یک بار در باز میشد.
این آزاده گفت: روزانه دو قرص نان و یک لیوان آب میدادند. کف زمین هم سیمانی بود. برای اینکه نگذارند بخوابیم شب، کف سلول را پر از آب میکردند. شبهای سرد پاییز و زمستان نشستن و خوابیدن را در آب سرد غیرممکن میکرد. برای دستشویی هم بیرون از سلول اجازه نداشتیم برویم. بوی گند ادرار و مدفوع هم بدتر از هر چیزی سلول را پر کرده بود. شب اول و دوم با بدنی زخمی و له و لورده به سختی گذشت. برای اینکه بتوانیم درد و سختی را تحمل کنم تصمیم گرفتم با روزه روزهایم را سپری کنم. یک روز به زمان اذان مغرب و افطار شک کردم.
احمدشیرانی توضیح داد: تصمیم گرفتم تا از نگهبان زندان سؤال کنم. در زدم. نگهبان گفت: «چه میخواهی؟» گفتم: «میخواهم وقت را بدانم ساعت چند است؟» جواب داد: «ساعت را برای چه میخواهی؟» گفتم: «برای نماز و افطار.» گفت: «یعنی تو با این شرایط سخت در این جا روزه هستی؟» جواب دادم: «با یاد خدا هر سختی آسان میشود.» کمی با هم حرف زدیم. درلابهلای حرفهایش گفت: «صدام سیدالرئیس است.» گفتم: «سید، سرور همهی ما انسانها خدا است و همه دنیا پوچ و فنا شدنی است.» از سخنم خوشش آمد. نیمه شب در را کوبید. از روزنه در 12 پرتقال به داخل سلول انفرادیام انداخت و گفت: «بخور و تا من اینجا هستم پوستهایش را بیرون بینداز اگر ردی از پرتقال ببینند پوست مرا میکنند.» برای اولین بار دلی از عزا درآوردم. همه 12پرتقال را خوردم و پوست آنها را به آن نگهبان دادم. چند روز بعد همان نگهبان آمد در را باز کرد و سطل آبی به من داد و گفت: «با این آب بدنت را بشور؛ با بدن پاک نماز خواندن و روزه گرفتن بهتر است!.»