«وقتی وارد اتاق شدم سمت آشپزخانه صداهای عجیبی شنیدم. سریع به سمت اتاق آمدم و دیدم تفنگ جلوی آقای هاشمی گرفتند. هیچ چیز نفهمیدم، فقط دویدم، آقای هاشمی را روی زمین انداختم و چادرم را رویشان باز کردم. آنها شروع به شلیک کردند. مانع تیر به آقای هاشمی شدم. چند تیر به شکمم خورد. چند تیر هم پهلوی آقای هاشمی.»
روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: «عفت مرعشی، همسر آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی از معدود همسران روسای جمهور ایران است که نام خودش نیز کنار همسرش شنیده میشود. برای بررسی این مهم به گفتوگو با او پرداختیم. همسر مرحوم هاشمی رفسنجانی در این گفتوگو از خاطرات تا مواضع سیاسی اخیرش سخن گفت. او در این مصاحبه تاکید کرد: «سال ۸۸ معتقد بودم که انقلاب در خطر است. موضعگیری کردم تا انقلاب را حفظ کنم. ما رنجهای بسیاری از آن سالها کشیدیم که بسیاری از آنها به خاطر همان حرف من بود اما اکنون باز اگر به آن روز برگردم، همان حرف را میزنم. این را باید به صراحت بگویم تمام خانواده هاشمی همیشه پشت مردم بودهایم و خواهیم بود.»
عفت مرعشی هنوز از مرگ ناگهانی همسرش در بهت به سر میبرد. او در این گفتوگو چندین بار به این موضوع اشاره کرده است.
شما تنها زن رییسجمهور در ایران هستید که نام خودش نیز فارغ از عنوان همسرش شنیده میشود و بر فضای سیاسی کشور تاثیر دارد. دختران شما نیز همین ویژگی را دارند. تنها دختران رییسجمهور در کشور هستند که نامشان به عنوان کنشگران سیاسی شنیده میشود. دلیل این مسئله چیست؟ چه تفاوتی میان شما با سایرین وجود داشت؟
البته سایر زنان حاضر در بیت روسای جمهور ایران همگی افراد شاخص و تاثیرگذاری هستند اما شاید نوع نگاه آیتالله هاشمی رفسنجانی این فرصت را برای همه ما فراهم میکرد که بتوانیم ظهور و بروز بیشتری داشته باشیم. آقای هاشمی رفسنجانی معتقد به برابری زن و مرد بود. به صورتی که میگفت ایران در صورتی میتواند پیشرفت کند که تمام زنان و مردان با هم آن را به جلو حرکت دهند. لازمه مقدماتی آن را نیز تحصیلات میدانست. به همین خاطر بسیار تشویق میکرد و هر دو دخترمان دکترایشان را گرفتند. آیتالله هاشمی رفسنجانی به حقوق افراد نیز بسیار اهمیت میداد. میگفت کسی که حق خود را نشناسد نمیتواند آن را مطالبه کند. یکی از دلایل عقبافتادگی زنان ایرانی را نیز نشناختن حقوق خود میدانست. مشخصا کنار مردی با این اندیشهها زن و دختران راحتتر میتوانند پیشرفت کنند و ظهور و بروز داشته باشند. البته پیش از ازدواج با آقای هاشمی نیز من خود به خواندن و نوشتن علاقه فراوانی داشتم، خاطرات خود را نیز نوشته و در کتابی با عنوان «پا به پای سرو» منتشر کردهام. خانواده ما در استان کرمان و شهر رفسنجان خانوادهای مشهور بود. خانوادهای که به تحصیل و تتبع در علوم دینی و جدید علاقه زیادی داشت و به تبع من هم در همین مسیر، علاقهمند این امور بودم. ازدواج من با آقای هاشمی، عملا ازدواج دو فردی بود که هر دو علاقه داشتند دنیای پیرامون خود را بشناسند و در این شناخت جنسیت برایشان ملاک نبود. تاثیر آن را هم همانطور که گفتم در فرزندانمان به وضوح میتوان دید. دخترانمان اهتمام بسیاری به تحصیل داشتند که بسیار حائز اهمیت است. این که هر دو دخترم امروز استاد دانشگاه در رشتههایی مانند حقوق و علوم سیاسی هستند، نمایانگر همین اهمیت بود.
به خانوادهتان اشاره کردید. شما از خاندان سادات مرعشی هستید. در فضای خانوادگی شما زنان چه جایگاهی داشتند؟ این حجم فعالیتی که شما و دخترانتان دارید، آیا مورد پذیرش این خاندان بوده است؟
بله، من از خاندان سادات مرعشی هستم. من فرزند هفتم این خانواده بودم. نسب خانواده ما به امام سجاد بازمیگردد. این خاندان از قرن ششم به تبلیغ تشیع میپرداختند. محل سکونت آنها منطقه مرعش در جنوب ترکیه فعلی بود و پس از چندی به منطقه مازندران امروز هجرت کردند. جد ششم من سیدابراهیم مرعشی از طبرستان به اصفهان و در اوایل دوره قاجار به کرمان رفت و در آنجا به تبلیغ علوم دینی پرداخت. پس از چندی نیز به درخواست مردم بهرامآباد (رفسنجان کنونی) به این منطقه رفت و در آنجا ساکن شد. پدرم نیز سیدمحمد صادقی به دروس دینی پرداخت و پس از گذراندن تحصیلات سطح به نجف رفته و از محضر استادان بزرگی مانند آیتالله عبدالکریم حائری استفاده کرد. در آنجا نیز با سیده فاطمه طباطبایی، نوه سیدمحمدکاظم طباطبایی یزدی، یکی از نظریهپردازان حکومت اسلامی و نویسنده کتاب «عروهالوثقی» ازدواج کرد. همین وصلت نیز باعث ایجاد فضای مباحثه در خانه ما بود؛ به صورتی که گاهی ساعتها مباحثه را در خانه شاهد بودیم. همین هم باعث میشد شرایط به صورتی نباشد که به ما بگویند در این مسائل دخالت نکنید. چون برخی از خانوادههای روحانیون آن زمان معتقد بودند زنان نباید هیچ کار جز خانهداری انجام دهند اما ما این فضا را نداشتیم. زمانی که با آقای هاشمی هم ازدواج کردم این فضا ادامه پیدا کرد.
درباره ازدواجتان با مرحوم هاشمی رفسنجانی گفتید. با ایشان چگونه آشنا شدید و در کل ماجرای این ازدواج چگونه بود؟
ماجرای ازدواج من و آقای هاشمی داستان عجیبی بود. ماجرا به پاییز ۱۳۳۷ بازمیگردد. خواهران و برادران بزرگترم ازدواج کرده بودند و زمان ازدواج من فرارسیده بود. خواستگارهای زیادی هم برایم میآمد اما پدرم رضایت نمیداد. پدرم روی خواستگار خیلی حساس بود. ما با آقای هاشمی رفسنجانی نسبت فامیلی دوری داشتیم. ایشان پسر پسردایی مادرم میشدند. یک بار که خانه پدرشان دعوت بودیم، آقای اخوان مرعشی به پدرم گفت که دخترت عفت را برای پسر آقای هاشمی میخواهم خواستگاری کنم. پدرم نیز که ایشان را میشناخت و میدانست که آشیخاکبر آدمی اهل علم و دیانت است، فیالمجلس قبول کرد. به خانه که برگشتیم مسئله را با من در میان گذاشت اما من عصبانی شدم و رد کردم. حس میکردم کار درستی نیست که بدون مشورت با من این کار انجام شده است. با این که ته دلم از ایشان خوشم میآمد.
آن زمان البته در خانواده ما رسم نبود عروس و داماد با هم صحبت کنند. اگر پدر قبول میکرد ماجرا تمام بود اما اگر پدر شک داشت دست به دامان استخاره میشد. اما من این روش را نمیپسندیدم و معتقد بودم باید با خودم در این زمینه مشورت شود. چند روزی گذشت و من هم که فقه را میشناختم و میدانستم پدرم هم خلاف شرع عمل نمیکند و نظر ما در این مسائل بسیار برایش مهم است، بر نظر خودم پافشاری میکردم. کار به جایی رسید که پدرم میگفتند، حداقل استخاره بگیر. این در حالی بود که من آقای هاشمی را میشناختم. محرم سال گذشته سخنران مسجد ما بود و من منابرش را شرکت میکردم. دو روزی هم خانه ما آمده بود و شب را هم مانده بود. اما در کل از این شکل و روش ازدواج خوشم نمیآمد وگرنه دست به دامن استخاره نمیشدم. استخارهای که موجب جواب مثبت من شد.
پس زمان ماجرای مدرسه فیضیه در رفسنجان بودید؟
نه، ما بعد از ازدواج به قم مهاجرت کردیم. آشیخاکبر برای تحصیل آنجا را برگزیده بود و من هم تبعیت کردم. سال ۴۰ که آیتالله بروجردی فوت شدند ما دیگر جاگیر قم شده بودیم. آن سال همه درگیر بحث جانشینی مرجعیت بودند. همان طور که میدانید آیتالله بروجردی مرجع علیالطلاق اهل تشیع بود و فقدانش بحرانی بزرگ در حوزه علمیه به شمار میرفت. همین مسئله در کنار اندوه موجود در جامعه حوزوی، فضا را به سمتی میبرد که دغدغه مرجعیت هر روز بیش از پیش در اذهان مومنین بنشیند. آن سال آقای هاشمی رفسنجانی مجله «مکتب اسلام» را نیز منتشر میکردند. من هم گاهی به ایشان کمک میکردم اما سختی کار آنجا بود که کارهای خانهمان هم دوچندان میشد. هر روز چند ده نفر خانه ما مهمان بودند و در کنار همه این اتفاقات باید مهمانداری هم میکردم. زندگی ما از سایر طلاب بهتر بود و حتی به برخی طلبهها آقای هاشمی پول قرض میدادند. از این مسائل بگذریم. ماجرای مدرسه فیضیه رخ داد. مردم به دعوت آیتالله گلپایگانی و امام خمینی(ره) در مراسم شهادت امام جعفر صادق(ع) شرکت کردند. امام و آیتالله گلپایگانی مخالف انقلاب سفید بودند و میگفتند رژیم شاهنشاهی میخواهد با این کار به اسلام آسیب بزند. به همین واسطه رفراندوم را تحریم کردند و سخنرانیهای شدیداللحنی قرار بود در مدرسه فیضیه انجام شود. دولتیها هم به این مدرسه حمله کردند و به کشتن طلاب پرداختند. به صورتی بود که حتی میگفتند این عوامل ساواک، مرگ بر اسلام هم سر میدادند. با چاقو و قمه، با تفنگ و کلت، بسیاری را کشتند و زخمی کردند. در خیابانها دنبال مردم میدویدند و هر کس که روحانی به نظر میرسید را میکشتند. دستهجمعی نیز روحانیون را بازداشت میکردند و به سربازخانه میفرستادند. در این فضا ناگهان به من خبر دادند که آشیخاکبر را نیز بازداشت کردند. خیلی نگران شدم اما نباید آن را بروز میدادم. دوست نداشتم کسی در حال ناراحتی من را ببیند اما خیلی نگران بودم. روحانیونی که بازداشت شده بودند را میگرفتند و به پادگان باغشاه میفرستادند. من میدانستم اینها را به شکل سرباز نمیبینند و میخواهند آنها را اذیت کنند. آقای هاشمی هم همین داستان سرش آمد. ایشان را هم سرباز کردند. محل خدمتشان هم تهران شد. من هم در خانه برادرم که آنجا بود ساکن شدم و هفتهای یک بار به ملاقات ایشان میرفتم. خدا را شکر میکنم که آن روزهای جوانی، عقلم بر احساساتم غلبه داشت و میتوانستم زندگی را تحمل کنم و روحیهام را نبازم. زمانهای ملاقات به صورتی رفتار میکردم که انگار خیلی زندگی بر وفق مراد است و همهچیز فوقالعاده میگذرد. دلم نمیخواست غم اتفاقات اخیر، آشیخاکبر را برنجاند اما واقعا زندگی شرایط بدی داشت و نمیشد به راحتی آن را گذراند. در خانه هم دوست نداشتم کسی شکستن من را ببیند. جوری که هر بار غم اتفاقات اخیر بر دلم سنگینی میکرد جای گریه بلندبلند میخندیدم. آن زمانها به مخالفان نظام، خرابکار میگفتند. بعضی از فامیل و دوستان از این واژه استفاده میکردند و واقعا برای من فشار بود اما نمیخواستم نشان دهم چقدر این روزها اذیت میشوم. باز بر همان عادت همیشگی جلویشان فقط میخندیدم. میدانستم اکبر من برای اسلام و ایران جنگیده و نه خرابکار است، نه آشوبگر و نه هیچ جنس از آن حرفهایی که آنها میزنند. غیر خدا هیچکس نمیداند آن روزها چقدر سخت بر من گذشت.
پس درگیر ماجرای سخنرانی امامخمینی(ره) در سال ۴۲ هم بودید.
بله، هنوز آقای هاشمی سرباز بودند اما میگذاشتند مرخصی بیایند. من خود علاقه داشتم دهه اول محرم را قم بمانم. مراسمهای آنجا بیشتر به دلم بود. مجاورت حضرت معصومه(س) هم که توفیق بزرگی بود و افتخاری برای من. آن سال قم خیلی شلوغ شده بود. اکثر فعالان انقلابی، مردم مبارز و... همدیگر را دعوت میکردند تا از سخنرانیهای امام(ره) استفاده کنند. شاید دلیل اصلی این موج شلوغی همان سخنرانیهای امام(ره) بود. ساعت چهار بعدازظهر روز ۱۲خرداد بود، ۱۰محرم. امام(ره) از خانه بیرون آمدند. این بار همه ایستاده بودند تا کوچکترین آسیبی به امام(ره) نرسد یا کسی از طلاب مورد تعرض قرار نگیرد. آنچنان جمعیتی دور امام(ره) بود که هیچکس باور نمیکرد. ایشان سوار خودرویی بیسقف شد و به سمت محل سخنرانی حرکت کرد. مردم همه شعار و صلوات در حمایت ایشان میفرستادند. زمان زیادی طول کشید که به آنجا رسیدند. از قبل بلندگوها در سراسر شهر پخش بود. من هم در محل سخنرانی حاضر بودم. امام(ره) سخنرانیاش را شروع کرد. آنچنان ابهتی داشت که تاکنون در زندگیام ندیده بودم. من از کودکی پای منبر بسیاری از علما نشسته بودم اما این اولین باری بود که میدیدم کسی با این شجاعت سخن میگوید و قدرتی مثل شاه را انگار اصلا در قدوقوارهاش نمیداند. همین رفتار و کلام امام(ره) هم میگویند شاه را ترساند و آن رنجها را به ایشان وارد کرد. همین ایستادگیشان من را مجاب کرد که آشیخاکبر در مسیر درستی گام برداشته و من هم در کنارش تا آخر این راه ایستادم. دیگر هیچ رنجی برایم دردآور نبود. چه بازداشت آقای هاشمی، چه حتی برخوردهای بدی که با ما میشد؛ با مایی که برخی مردم به چشم خرابکار نگاهمان میکردند.
شما یک بار جان آیتالله هاشمی رفسنجانی را نجات دادید. ماجرای آن چه بود؟
این داستان به بعد از انقلاب برمیگردد؛ سال ۵۸ بود، چند نفری هر روز میآمدند جلوی خانه ما و سراغ آقای هاشمی را میگرفتند. من هم ردشان میکردم. آشیخاکبر یک روز به من گفت شاید کار واجبی دارند و بگو بیایند. من هم حرفشان را قبول کردم. وقتی وارد اتاق شدم سمت آشپزخانه صداهای عجیبی شنیدم. سریع به سمت اتاق آمدم و دیدم تفنگ جلوی آقای هاشمی گرفتند. هیچ چیز نفهمیدم، فقط دویدم، آقای هاشمی را روی زمین انداختم و چادرم را رویشان باز کردم. آنها شروع به شلیک کردند. مانع تیر به آقای هاشمی شدم. چند تیر به شکمم خورد. چند تیر هم پهلوی آقای هاشمی. کسی که محافظ آقای هاشمی بود، آمد و آنها را فراری داد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا این که در بیمارستان به هوش آمدم. آنجا تنها سوالی که پرسیدم این بود که آیا آقای هاشمی زنده هستند یا نه.
به امروز ایران بیاییم. شما هنوز هم به عنوان چهرهای شاخص هستید و اظهار نظرهایتان اهمیت بسیاری دارد. موضعگیری شما در سال ۱۳۸۸ مورد انتقاد بسیاری از رسانههای اصولگرا قرار گرفت؟
پیش از هر چیز بگویم باید قدردان نظام باشیم. ما نظام اسلامی داریم. کاری نباید کنیم که امام زمان(عج) از ما ناامید شود. من همیشه در زندگی تا جایی که میتوانستم برای نظام و انقلاب تلاش کردم. ما همه مدیون این انقلابیم. سال ۸۸ هم من در همین راستا آن حرفها را زدم. معتقد بودم انقلاب در خطر است. گفتم تا انقلاب را حفظ کنم. ما رنجهای بسیاری از آن سالها کشیدیم که بسیاری از آن به خاطر همان حرف من بود اما اکنون باز اگر به آن روز برگردم همان حرف را میزنم. این را باید به صراحت بگویم که تمام خانواده هاشمی همیشه پشت مردم بودهایم و خواهیم بود. ما این انقلاب را بهترین نظام برای دین و دنیای مردم میدانیم و جایی که حس کنیم اتفاقی میافتد، میایستیم. من به شما توصیه میکنم زندگینامه آیتالله هاشمی رفسنجانی را بخوانید. ایشان هر زمان حس کردند جامعه به سمتی میرود که نباید برود منافع خودشان را کنار گذاشتند. چه فحشها و تهمتهایی شنیدند. چه فحشها و تهمتهایی که ما شنیدیم اما راهی که فکر میکردیم درست است را رها نکردیم. امیدوارم در پیشگاه خداوند نیز روسفید باشیم.
از روز آخر آیتالله رفسنجانی بگویید. آن روز به خانه برگشتند؟
روز آخر برایشان صبحانه درست کردم. با هم صبحانه خوردیم. کمی با هم صحبت کردیم. از بچهها تا وضعیت کشور. جلسهای داشتند و رفتند. سهباری هم از محل کار به من زنگ زدند. مثل همیشه بود اما شب آن خبر همه ما را شوکه کرد؛ شوکی که بعد از یک سال هنوز برای من تمام نشده است. گاهی به من میگویند خاطره تعریف کن! باید بگویم تمام زندگیام با آقای هاشمی خاطره بود؛ خاطراتی که همه برای آینده میتواند درس باشد.
ماجرای یک استخاره
سه شب قبل از خواستگاری آشیخ اکبر خواب دیده بودم که ماه نو را در آسمان دیدهام. در آن هم سه صلوات فرستاده بودم و از خواب بیدار شدم. این خواب در ذهنم بود که متوجه شدم پنجشنبه قرار است خواستگارها بیایند. باز هم بر رای خودم تاکید میکردم که حاجآقا اخوان مرعشی آمدند و به من گفتند برایت میخواهم استخاره بگیرم. خجالت کشیدم قبول نکنم. سخت هم بود سرنوشت زندگیم را به یک استخاره وصل کنم اما در نهایت پذیرفتم. آقای اخوان و پدرم به زیرزمین خانه رفتند و قرار شد که اگر استخاره مثبت بود با صلوات بیرون بیایند و اگر منفی هیچ نگویند. همه خانه منتظر نتیجه بودند و دلهره در دل و نگاه همه موج میزد. در من که بیشتر از بقیه، ناگهان صدای صلوات بلند شد و من هم بغضم شکست؛ البته هیچ کدام این ماجراها را آقای هاشمی و خانوادهشان متوجه نشدند و به آنها هم چیزی نگفتیم.»