جشن و شادی این روزها در روستای «احمدآباد» مشگین شهر استان اردبیل برپاست؛ جایی که اهالی آن بعد از 12 سال گمشده خود را در آغوش کشیدند. همه روستاییان روزهایی را به یاد دارند که مادر کودک هشت ساله هر روز چشم به جاده خاکی روستا میدوخت تا شاید خبری از فرزند گمشدهاش بشنود. صدای گریه این مادر برای همه اهالی آشنا بود. مادر طاقت دوری از فرزند گمشدهاش را نداشت. دوسال آزگار مقابل پلیس آگاهی شهریار مینشست تا شاید به او خبری از «سالارش» بدهند. تنها عکسی که از او داشت را در دست گرفته بود و در کوچه و بازار به همه نشان میداد و با التماس از مردم میخواست اگر گمشده او را دیدند به او خبر بدهند.
به گزارش رزنامه ایران، 12 سال از آن روزهای تلخ سپری شد و چشم انتظاری این مادر و خانواده و اهالی این روستا به پایان رسید و کلبه احزان خانواده سلمانی سرانجام گلستان شد. سالار سلمانی کودک گمشده دیروز و جوان 19ساله امروز هنوز هم روزی را که مسیر خانه را گم کرد به خوبی به یاد دارد. سالها حسرت آغوش گرم مادر را داشت و هر بار کودکی را در آغوش مادرش میدید به یاد خانواده میافتاد. او در این سالها زبان مادریاش را فراموش کرده اما هیچگاه لالاییهای شبانه مادر وقتی در گهواره برایش میخواند را فراموش نکرده است. روایت پیدا شدن سالار سلمانی بعد از 12 سال هفته گذشته در فضای مجازی بازتاب بسیاری داشت. این جوان 19 ساله و خانوادهاش در گفتوگو با «قانون» از روزهای جدایی و سختی هایی که در این مدت تحمل کردند و سرانجام وصال دوباره بعد از 12 سال گفتند.
روزی که راه خانه را گم کردم
آن روز وقتی به خاطر دعوا با پدر و مادر تصمیم گرفت کمی دیرتر به خانه بازگردد باور نمیکرد 12سال از خانواده دور بماند. سالار روز تلخی که راه خانه را گم کرد و روزهای سختی را كه پشت سر گذاشت اینگونه روایت می کند:
«دو سالی بود که همراه خانواده به خاطر کار پدر از روستا به اطراف شهریار تهران آمده بودیم. پدرم کارگر بود و در اطراف شهریار کار میکرد. آشنایی زیادی به محل زندگیمان نداشتم. سال 84 کلاس اول ابتدایی بودم. آن روز تلخ سر موضوعی بچگانه با پدر و مادرم بحث کردم و خیلی از دست آنها عصبانی بودم. تصمیم گرفتم کمی دیرتر به خانه برگردم. وقتی از مدرسه تعطیل شدم توی کوچه و خیابان چرخیدم . هوا تاریک شده بود. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که مسیر خانه را گم کردهام. وحشتزده هر طرف را نگاه میکردم برایم نا آشنا بود. ساعتها خیابان و کوچهها را چرخیدم تا شاید نشانهای از خانهمان پیدا کنم اما بیشتر وحشت میکردم. من خانه را گم کردهبودم. گریه میکردم و کیف مدرسهام را محکم در آغوش گرفته بودم. مردم رهگذر بیتفاوت از کنارم عبور میکردند و کسی توجهی به من نمی کرد که دستم را بگیرد و ببرد کلانتری تا لااقل آنها خانوادهام را پیدا کنند.
دیروقت شدهبود، همه مغازهها تعطیل کردهبودند و من ناامید از یافتن خانه، مادرم را صدا میزدم. خیلی راه رفته بودم و پاهایم دیگر توانایی راه رفتن نداشتند. به پارکی رفتم و کیف مدرسه را زیر سرم گذاشتم و لحظه بعدی به خواب فرو رفتم، توی خواب مادرم را میدیدم. هنوز آن خواب را به یاد دارم. صبح روز بعد با صدای ماشینها از خواب بیدار شدم. نمیدانستم چکار کنم. به شدت گرسنه بودم و با دیدن هر زن چادری تصور میکردم مادرم است و دنبالش راه میافتادم. در آن لحظات تنها چیزی که در خاطر داشتم نام مادربزرگم و روستایی که در آن به دنیا آمدم بود. تصمیم گرفتم خودم را به روستایمان برسانم تا به خانه مادربزرگم بروم. تصور میکردم به هر رانندهای بگویم او مرا به روستا خواهد برد. سراغ راننده خودروي پیکان سفید رنگی رفتم و از او خواستم مرا به مشگین شهر ببرد. این مرد که متوجه شده بود من گم شدهام مرا سوار کرد ولی به جای مشگین شهر مرا به مشگین دشت کرج برد. این راننده مدتها در خیابان های کرج گشت زد تا شاید نشانهای از خانوادهام پیدا کنم اما وقتی موفق نشد مرا در یکی از خیابانها از ماشین پیاده کرد. بازهم سرگردانی من شروع شد و دو هفته توی خیابانها آواره بودم و شبها در کنار خیابان و پارکها میخوابیدم. روزهای خیلی سختی بود و هنوز هم با یادآوری آن روزها همه بدنم میلرزد».
مسیر زندگی سالار سلمانی وقتی از سوی مرد جوانی برای کارگری ساختمان به کار گرفته شد تغییر کرد. روزی که در سن هشت سالگی مجبور شد آجر روی آجر بگذارد و شاگرد بنایی کند؛« یکی از روزها پسر جوانی در پارک مرا دید و متوجه شد گم شدهام. از من درباره خانوادهام سوال کرد و پیشنهاد داد تا در بنایی به او کمک کنم و پولی دربیاورم تا بتوانم خانوادهام را پیدا کنم. از آنجایی که در چهار سالگی از ارتفاع سقوط کرده بودم و سرم آسیب دیده بودم حافظه خوبی نداشتم و نمیتوانستم گذشتهام را به یاد بیاورم. سالهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم. از کارگری بنایی شروع کردم و در سنگبری و خیلی کارهای دیگر مشغول کار شدم. شناسنامه نداشتم و به همین دلیل نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.کار میکردم و با پسانداز اندکی که جمع میکردم امید داشتم که یک روز بتوانم خانوادهام را پیدا کنم. در این مدت هر بار کودکی را در آغوش مادرش میدیدم گریهام میگرفت و با خودم میگفتم مادرم در چه حالی است،آیا او هم دنبال من میگردد. 12 سال از آن روز تلخ گذشت و من در این سالها فقط کار میکردم. هربار کسی از خانوادهام سوال میکرد نمیدانستم چه جوابی بدهم. مدتی در یک فروشگاه تامین سنگ و کاشی کار میکردم و بعد از آن در گچبری و کارهای دیگر. مدتی نیز در یک کارگاه تولید لیوانهای یک بار مصرف مشغول به کار شدم. ناامید شده بودم و نمیدانستم چطور خانوادهام را پیدا کنم. سالها بود که در کرج زندگی میکردم و هر بار به شهریار و اطراف آن میرفتم ساعت ها به چهره مردمی که از کنارم عبور میکردند نگاه میکردم تا شاید نشانهای از خانوادهام پیدا کنم. مدتی قبل وقتی ماجرای زندگیام را برای یکی از همکارانم گفتم او پیشنهاد جالبی داد. یکی از بستگان او در پلیس امنیت استان البرز خدمت میکرد و گفت که میتواند به من کمک کند. مشخصات خودم و پدر و مادرم را به او دادم و مدتی بعد با کمک گرفتن از سیستم ثبت احوال و پلیس توانست خانوادهام را پیدا کنم. متوجه شدم خانوادهام در روستای احمد آباد در اطراف مشگینشهر زندگی میکنند. وقتی شماره تماس آنها را به دستم داد نتوانستم تماس بگیرم. همه بدنم از شدت هیجان میلرزید. طاقت شنیدن صدای مادرم را نداشتم. از او خواستم تا خودش تماس بگیرد و اطمینان پیدا کند. این مامور پلیس امنیت با پدر و برادرم صحبت کرد و پس از چند سوال درباره 12 سال قبل به آنها گفت که من زندهام و در کرج زندگی میکنم. صدای فریاد خوشحالی مادرم را از پشت گوشی تلفن میشنیدم. البته در این مدت بارها به دروغ خبر پیدا شدن مرا به آنها داده بودند و به همین خاطر قرار شد تا مادر و برادر و داییام به کرج بیایند تا ملاقاتی باهم داشته باشیم».
لحظه وصال
شیرینترین لحظه زندگیاش وقتی رقم خورد که بغض 12 سالش در آغوش مادر ترکید. چقدر دلش بهانه آغوش مادر را داشت . لحظه وصال بعد از سالها فراهم شد و سالار و مادرش يكدیگر را در آغوش گرفتند. سالار از آن لحظه اینگونه میگوید:«با اینکه بعد از 12 سال مادرم را میدیدم ولی همان لحظه اول او را شناختم. در این سالها بارها خواب او را دیده بودم و چهرهاش را به خوبی به یاد داشتم. مادرم نشانههای خاصی از من داشت و همان لحظه اول با دست روی سرم زخمی را که در کودکی داشتم پیدا کرد و پس از آن مرا در آغوش کشید. در آغوش او اشک ریختم . همراه آنها به زادگاهم بازگشتم. لحظه بسیار باشکوهی بود. همه اهالی روستا به استقبال من آمدند. پدرم و همه فامیل آمده بودند. برادر بزرگترم که خاطرات کودکیام در کنار او رقم خوردهبود اولین نفری بود که مرا در آغوش کشید. برادر کوچکترم که وقتی گم شدم دو سال بیشتر نداشت و چیزی از من نمیدانست مثل ابر بهاری اشک میریخت و با زبان ترکی می گفت که چقدر در این سالها دلتنگ من بوده است. بالاخره دعاهای مادرم اجابت شد و من بعد از سالها دوری دوباره به آغوش خانوادهام بازگشتم. دیگر هیچگاه آنها را ترک نخواهم کرد و بعد از چند روز به کرج برمیگردم تا با انجام کارهای باقی مانده به زادگاهم بازگردم و در کنار برادرم کار کنم».
مادر چشم انتظار
مادر بود و نمیتوانست از جگر گوشهاش دل بکند. 12 سال چشم به در دوخت تا شاید کسی خبری از گمشدهاش برای او بیاورد. دوسال هر روز در حیاط اداره آگاهی شهریار می نشست و حتی به پیدا شدن جنازه پسرش هم راضی بود. همه ماموران آگاهی او را میشناختند. مادری که نمیتوانست باور کند سالارش راه خانه را گم کرده و دیگر بازنخواهد گشت. صدها بار مسیر خانه تا مدرسه را رفت و آمد تا شاید نشانهای از او پیدا کند اما هربار ناامیدتر میشد. تنها نگرانیاش این بود که او غذا چه میخورد و آیا شبها راحت میخوابد؟
«ربابه حضرتی» هنوز هم باور نمیکند که گمشدهاش را بعد از این همه سال پیدا کرده است. با اشک و آه میگوید من شاید تنها مادری باشم که بزرگ شدن پسرم را ندیدم و آن را حس نکردم. ربابه هنوز هم سالهای 84 و 85 را به خوبی به یاد دارد. سالهایی که برای او به اندازه 100 سال گذشت.
این مادر به ما میگوید:« سالار پسر دوم من است. به خاطر کار همسرم از روستا به اطراف شهریار آمدیم. وقتی سالار به سن مدرسه رسید او را در مدرسهای که کمی با خانه فاصله داشت ثبت نام کردیم. پسر بسیار پر شر و شوری بود و یک بار در چهار سالگی از بلندی سقوط کرد و دست و سرش شکست بهطوری که در دست او پلاتین قرار دادند و بر سر او نیز آثار شکستگی باقی ماند. کلاس دوم بود که مسیر مدرسه به خانه را گم کرد. همیشه ساعت پنج عصر به خانه میآمد اما آن روز دیر کرد. دلم شور میزد و چادر به سر کردم و جلوی در خانه ایستادم. هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد. از بچههایی که از مدرسه بر میگشتند سراغ او را گرفتم اما کسی خبری نداشت. حال خودم را نمیدانستم. تا سرکوچه و خیابان رفتم اما خبری از او نبود. با پسر بزرگم به مدرسه رفتیم ولی بابای مدرسه گفت وقتی زنگ خورد همه بچه ها بیرون رفتند و کسی توی مدرسه نیست. دلم آشوب بود و همه خیابان و کوچهها را زیر پا گذاشت. هوا تاریک شده بود و خبری از سالار نبود. با صدای بلند گریه میکردم و بی هدف در خیابانها راه می رفتم. از هر کسی سراغ سالار را میگرفتم . همه همسایهها و خانواده برای پیدا کردن سالار بسیج شده بودند. با تاریک شدن هوا به پاسگاه رفتیم و موضوع گم شدن سالار را خبر دادیم. ماموران پلیس با عکسی که از سالار به آنها داده بودیم شروع به جستوجو کردند. همکلاسیهای سالار آخرین بار او را درحالی که به تنهایی به طرف خیابان اصلی میرفت دیده بودند. مادر بودم و دلم هزار راه میرفت. بعضیها میگفتند ممکن است او را دزدیده باشند یا شاید هم تصادف کرده باشد. همه بیمارستانها و درمانگاهها را سرکشی کردیم و حتی به پزشکی قانونی هم رفتیم اما از سالار اثری نبود».
این مادر ادامه داد: «بعد از مدتی پرونده مفقودی سالار به اداره آگاهی شهریار منتقل شد و من هر روز به آگاهی میرفتم و آنجا مینشستم تا شاید خبری از او به من بدهند. همه ماموران مرا میشناختند و تلاش زیادی میکردند تا شاید ردپایی از سالار پیدا کنند. عکس سالار را در روزنامهها منتشر کردیم و آگهی گم شدن او را روی در و دیوار مغازه و خانهها نصب کردیم تا شاید کسی خبری از او به ما بدهد. البته در این مدت خبرهای دروغ زیادی به ما دادند و تماسهای زیادی با ما میگرفتند اما همه آنها دروغ بود. دو سال چشم انتظاری برای ما 100 سال گذشت. در راز و نیاز با خدا میگفتم اگر جنازه سالار هم پیدا شود راضیام زیرا از این چشم انتظاری خسته شدهام. بعد از دو سال ماموران اداره آگاهی نتوانستند ردی از او پیدا کنند و گفتند اگر اطلاعاتی بهدست بیاورند به ما خبر میدهند. دیگر نمیتوانستم آنجا زندگی کنم. هر گوشه آن خانه و محله بوی سالار را میداد و هر بار زنگ خانه به صدا در میآمد سراسیمه در را باز کردم به این امید که شاید او پشت در باشد. از همسرم خواستم به زادگاهمان باز گردیم تا شاید در وطن و در کنار خانواده و اقوام کمی بتوانم آرام بگیرم. به این ترتیب از آنجا به روستای احمد آباد مشگین شهر جایی که زادگاهم بود کوچ کردیم. روزی که اثاثیه را بار زدیم ساعتها گریه کردم و درحالی که عکس سالار را در آغوش گرفته بودم گفتم پسرم نتوانستم تو را پیدا کنم و نمیتوانم دیگر در اینجا بدون تو زندگی کنم. تو را به خدا میسپارم و امیدوارم قبل از مرگ یک بار دیگر تو را ببینم. همگی به روستا باز میگشتیم و در این مدت بازهم جستوجوها را ادامه دادیم و سهبار نیز به آگاهی شهریار آمدم تا شاید خبری از سالار پیدا کنم».
ربابه از روزی که دعاهایش اجابت شد و سالار را پیدا کرد گفت:« روزی که از کرج تماس گرفتند و گفتند سالار پیدا شده، ابتدا باور نکردم چون در این مدت تماسهای زیادی گرفته شده بود اما هیچکدام از آنها واقعیت نداشت اما از طرفی حس مادرانهام میگفت این بار فرق میکند. مشخصاتی که مامور پلیس امنیت به ما داد شباهت خیلی زیادی با سالار داشت. دلم طاقت نداشت و همراه برادر و پسرم راهی کرج شدیم. در طول مسیر چشم به جاده دوخته بودم و پلک نمیزدم. سرانجام لحظه دیدار رسید. همه مادرها اگر بعد از سالها فرزندشان را ببینند بازهم او را می شناسند. در همان نگاه اول سالار را شناختم. وقتی دست به سرش کشیدم و جای زخم کهنه کودکیاش را روی سرش دیدم از خوشحالی فریاد کشیدم. یوسف گمشده من پیدا شده بود. يكدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. بزرگ شدن او را ندیده بودم. وقتی رفت کودک خردسالی بود و امروز جوان رعنایی شده. همراه سالار به روستا بازگشتیم و صدها نفر از اقوام و اهالی روستا به استقبال ما آمدند. در این سالها از خدا خواستم که مانند حضرت یعقوب که چشم انتظار بازگشت یوسف بود به من آرامش بدهد و خدارا هزاران بار شکر که سالار من بالاخره به آغوش ما بازگشت. دیگر نمیخواهم برای یک دقیقه از او دور باشم».