شهید مظلوم آیت الله دکتر سیدمحمدبهشتی از جمله عالمان دینی بود که در سخنرانیهای خود پیرامون واقعه شهادت امام حسین (ع) تلاش میکرد تا ابعاد انسان ساز، تربیتی، سیاسی، دینی و انسانی این حماسه را با زبانی واقعگرا و طبیعی برای مخاطب خود به طور همزمان بگشاید و تفسیر کند. این سخنرانی که در واقع آخرین بخش از سخنان ایشان پیرامون واقعه عاشوراست در نهم ارديبهشت 1345 در مسجد مرکز اسلامی هامبورگ ایراد شده است. شهید بهشتی در تشریح صحنه واقعه عاشورا میآورد:
امروز صبح دو اردوگاه مجهز و آماده شده خود را برای يك پيكار آماده میكنند. مجموعۀ نفرات مسلح يك اردوگاه هفتاد و دو يا كمی بيشتر است ولی از نظر رعايت نظامات جنگی با يك اردوی پانصد هزاری فرقی ندارد. در اين اردوگاه كوچك فرماندهی هست؛ فرماندهیهای كوچكتر، پرچم، پرچمدار، تعيين خطمشی و نقشه جنگ، با رعايت همه سنتهای جنگی آن موقع. يك اردوگاه بزرگ هم هست بين ده تا سی هزار مسلح و مجهز. آنجا هم فرماندهی هست، تجهيزات و نظامات جنگی از هر جهت رعايت شده و حساب هم ظاهرا روشن است، برای اينكه يك عدۀ هفتاد نفری در مقابل يك عدۀ ده يا سی هزار نفری قرار گرفتهاند.
معلوم است كه اینها كشته میشوند و از بين میروند، اما ميان اين دو اردوگاه از نظر جهات ديگر تفاوت از زمين تا آسمان است. در آن اردوگاه كوچك، فرمانده امام حسين است؛ فرزند بزرگوار علیبنابیطالب و فاطمه زهرا (س)، كسی كه نه فقط امروز، بلکه در همان دوره در مناطقی كه با خاندان پيغمبر و تعاليم وی آشنايی نزديك داشتند، به عنوان عالیترين نمونۀ فضيلت و كمال شناخته میشد.
فريبخوردگان تبليغات بيست سالۀ معاويه به علی (ع)، امام حسين و خاندان رسول اكرم ناسزا میگفتند. خيال نكنيد كه اینها وقتی به علی ناسزا میگفتند با او خصومت شخصی داشتند. نخير! معاويه با تمام قوا در سرتاسر منطقۀ نفوذش، بهخصوص شام که شايد بيش از سی و پنج سال منطقه فرمانروايی و نفوذ او بود، چنين در گوش مردم فرو كرده بود كه علی نماز نمیخواند!
نويسندۀ كتاب صفين میگويد: در جنگ صفين چند تن از قراء و دانشمندان زبده در سپاه علی (ع) در يك جناح جنگ میكردند. يك جوان شامی جلو آمد كه با آنها جنگ كند. شروع كرد به دشنامدادن به آنها و امام و پيشوایشان. يكی از اين قاريان دانشمند و پرهيزكار، كه عدۀ آنها در سپاه علی خيلی بود، به آن جوان گفت: آخر جوان حرفت را بفهم، بفهم داری به كی دشنام میدهی! آخر فكر نمیكنی اين حرفی كه از دهانت درمیآيد در روز رستاخيز حساب و كتاب دارد؟ اگر روز قيامت و محاسبۀ الهی به تو گفتند روی چه حسابی به شخصيت برجستۀ اسلامی چون علی دشنام می دهی آنوقت چه جواب می دهی؟ جوان گفت: عجب! من آنچه می دانم اين است كه آمده ام به جنگ كسانی كه نه امامشان نماز می خواند و نه خودشان. من اين طور فهميدم و آمدم به جنگ.
در منطقههای ديگر اسلامی سيدالشهدا حسينبنعلی عالیترين نمونۀ كمال و فضيلت بود. فرماندۀ اين سپاه كوچك حسينبنعلی است. فرمانده آن سپاه كيست؟ فرماندهی عالی آن سپاه، يعنی آن كسی كه فرمان اول را صادر كرده، يزيد بن معاويه است؛ جوانی است كه در شرح زندگی او صفحات سياه خيلی زياد است. من دو مورد را نقل می كنم: در زمان پدرش، معاويه او را با عدۀ زيادی از مسلمانها به جنگ در سرزمين روم شرقی فرستاده بود؛ يعنی در سرحدات محل حكومت معاويه؛ شام و سوريه و تركيه و لبنان و فلسطين و اردن و قسمتهای كنونی كه آن موقع همه با عنوان شام خوانده می شد.
يزيد با عدۀ زيادی از سپاه مسلمانها در يك مرز حساس اتراق كرده و بايد آماده باشد كه هر وقت دشمن حمله كرد، كاری كند اینها بجنگند و دفاع يا احياناً حمله كنند. محل اقامت يزيد در يك ده بسيار باصفا در كنار يك دير است. سپاهيان هم در مناطق مختلف بیابان پراكندهاند. يزيد در چنين موقعی سرگرمياش مشروبخواری، ساز و آواز، مجالس لهوولعب و يك معشوقه به نام امكلثوم است. سرگرمی اين فرمانده این است!
در همين موقع بيماری آبله و حصبه در ميان سپاه و لشکری كه تحت فرماندهی يزيد است پيدا شد. سپاهيان اسلام مثل برگ خزان روی زمين می ريختند و میمردند. آمدند به يزيد گفتند آقا سپاهيان و لشکريان تحت فرماندهی تو دارند روزی صد تا دويست تن می ميرند.
يزيد طبع شعری داشت و خيلی خوب شعر می گفت. اشعاری گفت در پاسخ به آنها که خلاصۀ آن اين است كه به من چه که سپاهيان اسلام می ميرند؟! خوب بميرند، من كه زندگيام به راه است. فعلاً منم و امكلثوم و شراب كهنه و مجلس عيشونوش؛ سربازها بميرند، به درك! فكر نكنيد كه اینها را مورخين شيعه در زندگی يزيد نوشتهاند. اینهايی که عرض می كنم عموماً از مآخذ برادران سنی است.
معاويه در سال 60 مرد و در سال 62 يزيد فرماندار حجاز وليد بن عقبه را عوض كرد. حالا چطور عوض كرد، اين هم داستانی دارد. به جای او جوانی به نام عثمان بن محمد بن ابوسفيان پسر عمويش را فرمانروای حجاز كرد. عثمان پسر عموی يزيد جوانی بود خام و بیتجربه و به محض اينكه در مدينه فرماندار حجاز شد، عدهای از افراد سرشناس و برجستۀ مدينه را فرستاد به شام كه خليفۀ مسلمين يزيد را ملاقات كنند.
در ميان افرادی كه رفتند، چند سرشناس ممتازی كه خيلی مورد توجه مردم بودند وجود داشتند. از جمله در درجۀ اول عبدالله ابن حنظله كه بهعنوان غسیل الملائكه و جزو ستارگان درخشان صدر اسلام و جنگهای مسلمين در زمان پيغمبر اكرم و شهدای بزرگ تاريخ اسلام بود.
عبدالله مردی بود بسيار معروف، خوشنام، سرشناس و مورد اعتماد همه. اینها آمدند به دمشق. يزيد وقتی شنيد كه اینها از مدينه آمدند و بزرگان مدينه هستند تشريفاتی برای آنها قائل شد و خيلی به آنها و عبدالله احترام گذاشت. نقل می كنند صد هزار درهم صله و جايزه داد و بعد از مدتی كه آنها ماندند با سلام و صلوات و تشريفات برگرداند. اين هيأت نمايندگی، وقتی به مدينه برگشتند، دربارۀ يزيد چه قضاوت كردند و چه گزارشی از مسافرت خود برای اطلاع عموم رساندند؟
ابن اثير در كامل می نويسد وقتی اینها برگشتند با اين جملههای كوتاه يزيد را معرفی كردند: قبلنا من عند رجل ليس له الدين يشرب الخمر و يضرب بالتنابير و يفضف عنده الاعصيان و يلعب بالكلاب و يثمر عنده البراب و لهم الطوف.
ما از پيش مردی می آييم كه دين ندارد شراب می نوشد. كار او اين است كه ساز بنوازد و جوانان خوش آواز پيش او بخوانند. سرگرمی او سگبازی است و همنشينها و همصحبتهای او دزدان و راهزنهای سرشناش هستند. اين است مشخصات مردی كه ما رفتيم او را ببينيم و برگرديم. از اين سطرها و صفحههای تاريك در تاريخ زندگی اين آقا پسر تا بخواهيد فراوان است. اين دو را برای نمونه نقل كردم.
فرماندهی عالی، كسی كه فرمان اول جنگ از او صادر شده است، چنين شخصيتی است. فرماندۀ عالی اين طرف، امام حسين، كسی است كه سر تا پای او را ايمان به خدا فرا گرفته. كسی است كه ظاهر و باطن زندگی او يكی است. كسی است كه موفقيت را برای خودش قطعی می داند، چه كشته و چه فرمانروای سرتاسر سرزمين اسلام شود. هر کس در راه به امام حسين رسيد گفت: آقا اين كوفیها قابل اعتماد نيستند، خواهش می كنيم برگرديد. از موقعی كه امام از مدينه می خواست حركت بكند و بعد از مكه، ناصحان دلسوز دائماً اين نغمه را در گوش امام حسين می خواندند: آقا اين مردم كوفه قابلاعتماد نيستند.
خواهش میكنيم شما به دعوت اینها ترتيب اثر ندهيد! همينطور وقتی در راه خبر كشتهشدن مسلم و عبدالله بن يقطر و بعد قيس بن مصحر زيداوی نماينده خاص و پيك مخصوص امام حسين به كوفه رسيد، هر كه وسط راه به امام حسين برخورد می كرد می گفت آقا برگرد، به كجا می رويد؟ در آن لحظات آخر كه ديگر اين توصيهها خيلی زياد شده بود امام حسين فرمود من می روم -اين را از آن اول می فرمود- اما اينجا ديگر خيلی روباز فرمود: من می روم و می دانم كشته می شوم ولی بايد بروم، برای اينكه از جدم پيغمبر شنيده ام يا برايم روايت شده كه هر كس فرمانروای ستمگری را ببيند كه حلال خدا را حرام می شمارد و حرام خدا را حلال می شمرد و قوانين خدا را زير پا می گذارد و به حقوق مردم تجاوز می كند، در برابر او با زبان يا با عمل بهپا نخيزد و قيام نكند، در پيش خدا حجت و آبرو ندارد. حالا ديگر به من چه می گوييد؟ باز هم می گوييد برگرد؟
اين آخرين پاسخ قاطع دندانشكن امام حسين بود به پيشنهادهای برگشتن. امام حسين در راهی كه انتخاب كرده قاطع و مصمم و روشن بود. نقشۀ كار امام حسين اين بود: من می روم تا نزديكترين نقطه به كوفه يا تا خود كوفه. از دو حال خارج نيست؛ يا مردم كوفه با رسيدن من هشيار می شوند و واقعاً من می توانم اين قيام را در زمان خودم به ثمر برسانم و مجرای حكومت اسلامی را عوض كنم و شيوۀ فرمانروايی بر ملت مسلمان را همان شيوۀ جدم و پدرم قرار دهم يا خودم و همۀ همراهانم كشته می شویم. موفقيت قطعی است اما يزيد هر آن متزلزل است.
وقتی كه بازماندگان و خاندان حسينبنعلی را به شام بردند سر مقدس اباعبدالله را آوردند پيش يزيد گذاشتند. اهل بيت اباعبدالله، زينب كبری (س)، خواهرانش، بستگانش و حضرت سجاد علیبنحسين را با آن وضع بسيار ناروا به مقر فرمانروايی يزيد وارد كردند. يزيد در حضور عموم گفت: خدا لعنت كند ابن زياد را که مرا رسوا كرد! من هرگز به اين كار راضی نبودم. اگر من خبر داشتم، اگر من بودم، حتماً به هر ترتيبی بود طوری عمل می كردم كه حسينبنعلی كشته نشود! اين مرد متزلزل است چون هدف او حفظ سيادت و آقايياش است و هر آن اين سيادت در معرض خطر است. خودش می فهمد كشتهشدن حسينبنعلی به آن وضع برای او خطرهايی خواهد داشت؛ ناراحت است. نكتۀ جالب اينجاست که يزيد اينطور به ابنزياد فحش می دهد!
دو سال بعد در مدينه انقلابی رخ داد. سركردۀ اين انقلاب همان عبداللهبنغسیل الملائكه است كه گفتم پيش يزيد رفت و برگشت. محرك اول انقلاب اوست؛ بهعنوان انتقام از يزيدی كه خون حسينبنعلی، بهترين مسلمان زمان خود را ريخته است. نخستين انقلاب بزرگ اساسی، كه عليه يزيد در زمان خود او بهعنوان عكسالعمل حادثه عاشورا رخ داد، انقلاب مدينه بود. يزيد به دو سه نفر گفت برويد انقلاب مدينه را آرام كنيد و دستور داد كه با يك سپاه مجهز اول به آنها اعلام كنيد كه دست از انقلاب بردارند. اگر شنيدند كه هيچ؛ اگر نشنيدند، سه روز به آنها مهلت دهيد. بعد از سه روز، مدينه را بگيريد و از سران انقلاب، هر كس هست، بكشيد و در آنجا سه روز آزادی برای سربازان اعلام كنيد تا هر كس هر چه دلش می خواهد بكند.
خون و ناموس و جان و مال همه مباح و بعد از سه روز دست بكشند. به دو سه نفر پيشنهاد كرد که نپذيرفتند و هركس عذری آورد. گفت خوب است اين مأموريت را به ابنزياد بدهم كه يك بار ديگر در كربلا برای من آن كار را انجام داد. ابن اثير نقل می كند كه وقتی پيام يزيد به عبيداللهبنزياد در كوفه رسيد، كه به مدينه برود و قائلۀ عبدالله زبير را در مكه خاتمه بدهد، گفت من برای اين فاسق تبهكار دست خودم را به دو كار زشت نمی آلايم، همان يكی كه كردم بس! ببينيد تزلزل در هدف و رويۀ اين طرف تا كجاست.
در زمان حكومت يزيد كه هنوز عبيداللهبنزياد از جانب او فرمانروای تقريياً نيمی از كشور پهناور اسلامی است می گويد من به خاطر اين فاسق تبهکار خودم را بيش از اين آلوده نمی كنم. يزيد آنجا به اين فحش می دهد؛ اين اينجا به او فحش میدهد! چرا؟ چون هدف مشخص و اصيلی در كار نيست.
اين مشخصات دو فرماندهی بزرگ، بياييم سراغ فرماندهی های كوچك. عبيدالله كه يك نمونهاش بود. نمونۀ دیگر عمربن سعد است كه فرماندۀ سپاه كربلاست. او قبلاً از جانب عبيدالله فرمانی دريافت كرده كه با چهار هزار سرباز مسلح برای فرونشاندن يك غائله در سرزمين ری، نزديكی تهران كنونی، حركت كند. عمر سربازهايش را انتخاب كرده و بيرون كوفه اردوگاهی زده و آمادۀ حركت است.
رسم آن موقع اين بود كه وقتی يك امير یا فرمانده مأمويت پيدا می كرد به سمتی برود، قبلاً چادرش را بيرون شهر می زدند تا سربازهايی را كه او انتخاب می كند مجهز و آماده شوند و در آن اطراف چادر بزنند. ناگهان دستور مجددی از جانب عبيدالله به عمربنسعد رسيد كه فعلاً بهطور موقت از اين مأموريت خودداری كنيد چون قبل از انجام آن، كار لازمتری هست. بايد به كربلا بروی و غائلۀ حسينبنعلی را خاتمه دهی. عمر خيلی ناراحت شد و ته دلش اصلاً نمی خواست با حسينبنعلی روبهرو شود.
به عبيدالله نوشت كه من از اين مأموريت عذر می خواهم، اجازه بدهيد من سراغ مأموريت خودم بروم. عبيدالله سرسخت و لجوج به او پاسخ داد كه نخير! شما اگر می خواهيد برويد. اگر حاضر نيستيد به كربلا برويد، آن فرمان را هم برای ما پس بفرستيد. عمر مردد بود چه كند. فرمانروايی ری را بگيرد، ولو بعد از غائلۀ كربلا، يا اينكه از اين فرمانداری صرفنظر كند و به جنگ حسين نرود. حلکردن اين دو برايش خيلی مشكل بود. فرصتی خواست و شروع كرد به فكرکردن در درون خود. بالاخره نتوانست از فرمانروايی و منصب فرمانداری ری صرفنظر كند. نوشت: بسيار خوب، من خودم خواهم آمد. آمد به كربلا ولی اين تزلزل تا آخرين لحظات جنگ با اباعبدالله در عمربنسعد وجود داشت.
فرماندۀ اين طرف حسينبنعلی و فرماندههای كوچكتر مثل حبيببنمظاهر، مسلمبنعوسجه وديگران همه دل و دست و چشم و زبانشان يكجور كار میكند. همه به سمت يك هدف، ذرهای تزلزل ندارند. با اينكه مرگ، گرفتاری و اسارت زن و بچه را در مقابل چشم خودشان میبينند، با دلی بانشاط و ارادهای آهنين و نيرومند به هدف ايمان دارند. اما عمربنسعد با آن سپاه ده يا سی هزار نفری تزلزل داشت و تا آن لحظۀ آخر هم ناراحت بود. حالا چه شد؟ عمربنسعد نتوانست به جنگ ری برود و به اين مقام هم نرسيد. در سال 66 يعنی 5 سال پس از واقعۀ عاشورا هم به دست عمال مختاربنابیعبيدۀ ثقفی در كوفه به انتقام واقعۀ كربلا كشته شد.
حالا برسیم به مقايسۀ دو سپاه. در اين سپاه كوچك، از آن سرباز عادی گرفته تا فرماندۀ كوچك و بزرگ، همه از يك قماشاند و همه يكجور فكر میكنند. مشخصاتی كه من برای امام حسين، فرمانده بزرگ، عرض كردم مقداری کمتر كنيد؛ تا سرباز عادی همه اين مشخصات را دارند. اما در اردوگاه دیگر ده يا سی هزار نفر افراد فريبخورده و پژمرده بودند. صرفنظر از آن هيجانی كه مخصوصاً برای اعراب جنگجو در حالت جنگ دست میداد و تا پای كشته شدن می رفتند. هر آنی كه به خود می آمدند، وجدانشان ناراحتشان میكرد. عده زيادی از اینها چنان اغفال و چنان غافلگير شده بودند كه ديگر فرصت تصميمگیری صحيح نداشتند.
بد نيست من چند جملهای دربارۀ مشخصات مردم كوفه برای دوستان عرض كنم. مردم شام تربيتشدههای يكسرۀ معاويه بودند. سرشان به زندگی گرم بود. از اسلام فقط مسجد می شناختند و لا اله الا الله محمد رسول الله و از حكومت اسلامی هم دربار با شكوه معاويه و يزيد. مقررات برای آنها اين بود كه هر كدام به وسيلۀ چاپلوسی و خودنمايی هرطور شده خودشان را به اين دستگاه نزديك كنند و هرچه بيشتر از اين خوان يغما بهرهمند شوند.
مردمی که در سرزمين پر نعمت شام زندگی كرده بودند بسیار نيرومند و پرقدرت و جنگجو بودند. مورخين می نويسند كه غالباً معاويه و يزيد و عمال او هرجا انقلاب می شد مردم را از سپاه شام می ترساندند. می گفتند هان! آرام بگيريد والّا سپاه شام می آيد. سپاه شام لولويی شده بود برای همه! اما ديگر در ميان اين مردم فكر عدالت اجتماعی و امر به معروف و نهی از منكر خيلی كم وجود داشت. «آنچه استاد ازل گفت همان می گفتند».
اما مردم كوفه و عراق اين طور نبودند. اینها مدتی از زندگی را با سلمان فارسی ها و مدتی را تحت فرماندهی عالی علیبنابیطالب (ع) گذرانده بودند و شيوۀ حكومت علی را ديده بودند. دنيادوستترين آنها وقتی به ياد شيوه و رفتار علیبنابیطالب با خُرد و كلان مردم میافتاد دلش می تپيد. اما وجدان آنها نيمه بيدار بود. از يك طرف هم مثل مردم شام دلشان برای زندگی دنيا غش میرفت میخواستند اینها هم مثل آنها زندگی داشته باشند. اینها مردمی بودند نيمهرشيد و نه رشيد. نه يكسره نادان و غافل شده بودند و نه يك جامعۀ ماشينی و نه يك جامعۀ هوشيار رشديافته.
همين مردم كوفه تا روز هشتم ماه ذیالحجه، موقعی كه عبيداللهبنزياد به دستور يزيد وارد كوفه شد، هجده هزار نفر مرد سپاهی کنار مسلمبنعقيل، نمايندۀ مخصوص امام حسين، آماده برای جنگ بودند. توجه بفرماييد روز هشتم ذیالحجه، عبيدالله ناشناس نقاب انداخته وارد شد و يكسره به دارالاماره رفت. همه خيال می كردند اباعبدالله الحسين است و شادی می كردند. عبيدالله به دارالاماره رفت و عدهای از اعيان و اشراف را خواست. گفت ما چقدر نيرو داريم؟ گفتند شمايی و همين عدهاي كه توی دارالاماره هستند. 50 يا 60 تن. بقيه همه با مسلمبنعقيلاند. میخواهی نگاه كنی؟ بله. بيا مسجد را نگاه كن. آمد از آن بالا نگاه كرد ديد جمعيتی پست و بلندِ مسجد كوفه و اطرافش و كوچهها را گرفته است که همه طرفداران حسينبنعلی هستند. آمدهاند با مسلم بيعت كردهاند و پيمان ياری بستهاند. عبيداللهبنزياد عدهای از سرشناسان و سران اقوام را خواست و آنها را تطميع كرد.
بعد اینها را فرستاد بيرون گفت برويد بین مردم و بدون اعلام عمومی هر یک بروید به چهار پنج نفر از آنها كه آمادهترند بگويد برويد دنبال كارتان و دست برداريد که توسط سپاه شام كشته می شويد! آمدند از بین مردم عدهای را اينطور كشيدند و بردند. هر كس نگاه كرد، ديد انگار بغلدستياش نيست!
كمی كه جمعيت خلوتتر شد، گفت برويد اعلام عمومی كنيد كه امير عبيداللهبنزياد از طرف يزيد آمده و اعلام می كند كه هر كس به خانۀ خودش رفت يا به دارالاماره آمد در امان است. مادرها و خواهرها دست جوانها را گرفتند و گفتند: بيا برويم بچه جان كشته می شوی عزيز من! هركس به ترتيبی آمد و كسی را برد. غروب روز هشتم مسلمبنعقيل با سی نفر در مسجد كوفه ماند يعنی از صبح تا غروب سی نفر شدند! مسلم كه از مسجد می خواست بيرون بيايد، پشت سرش را نگاه كرد و ديد هيچ كس نيست؛ حتی آن سی نفر هم نبودند!
همين مردم در سپاه عمربنسعد به جنگ اباعبدالله آمدند ولی مگر در همين راه توانستند بمانند؟ وقتی خاندان اباعبدالله را بعد از روز عاشورا از كربلا به كوفه حركت دادند، عبيداللهبنزياد هنوز در كوفه بود. وقتی زينب كبری (س) آنجا ايستاد به صحبتکردن، همينها شروع كردند هایهای گريهکردن و دشنام دادن به عبيدالله بن زياد و يزيد. طولی نكشيد كه در خانه سليمانبنصرد خزايی، كه از صحابۀ پيغمبر و از افراد سرشناس كوفه بود، نهضت سرّی آغاز شد.
همينها تصميم گرفتند توبه كنند و پس از سه سال بلافاصله بعد از مرگ يزيد، در سال 64، سليمانبنصرد خزايی با چهار هزار نفر با سپاهيان عبيداللهبنزياد و مروانبنحكم جنگید. این جنگ از نظر قدرت روحی شبيه جنگ سربازان حسينبنعلی بود. ملاحظه كنيد مردم كوفه چنين مردمی هستند. شايد بعضیها بگويند مردم كوفه تلون مزاج داشتند که تعبير بسيار غلطی است.
بهترين تعبيری كه به فكر من میرسد اين است: مردم كوفه مثل مردم بسياری از جامعههای امروزی دنيا، نيمه رشد يافتهاند؛ نه يكسره رشيد و نه يكسره فرمانبردار و فرمانبر. هرچه بخواهند از گردهشان میکشند! واقعاً جامعههای نيمبند و نيمهرشديافته جامعههای بدبختی هستند. اگر هميشه در آن حالت بمانند، نه اين طرفاند و نه آن طرف. نه زنگی زنگ و نه رومی روم! بنابراين سپاهيان عمربنسعد در كربلا، در عين اينكه دارند جنگ می كنند و به روی اباعبدالله و سربازان و خاندان او شمشير میكشند، ناراحتی وجدان دارند و متزلزلاند.
یکی از سركردههای جزئی در سپاه عمربنسعد، سر مقدس اباعبدالله حسين را پيش عمربنسعد آورد و گفت: من افتخار می كنم كه در كشتن كسی اقدام كردم كه خودش و پدرش و پدربزرگش و مادرش با فضيلتترين مردم روی زمين بودند. عمربنسعد به او پرخاش كرد گفت واقعاً چه احمقی! تو میدانستی كه اين با فضيلتترين مردم روی زمين است و او را كشتی؟ اگر اين حرف را جلوی امير عبيداللهبنزياد در كوفه بزنی همانجا دستور می دهد گردنت را بزنند ديگر اين حرف را نزن!
در آن طرف، اردوگاه صبح روز عاشورا اباعبدالله حسين (ع) و سربازان همه قبل از اينكه مسلح شوند خودشان را تميز می كنند. خيمهای زدهاند برای اينكه سربازان خودشان را تميز كنند چون می خواهند با نظافت و تميزی كشته شوند. (من نمیدانم واقعاً با اين توجه عميق به نظافت و پاكيزگی در اسلام چطور در ممالك اسلامی و شهرهای اسلامی نظافت اينقدر ضعيف است؟) خود امام داخل خيمه دارد خودش را تميز می كند و دو تا پيرمرد درِ خيمه ايستادهاند و میخواهند نوبت بگيرند. چون رفتار امام و سربازان مثل رفتار علی است با كارمندان و سربازان. اينجا ديگر برای فرمانده چادر مخصوص و تشريفات و سراپردهدار و سرباز محافظ و گارد مسلح نيست.
امام در همان خيمه خودش را تميز میكند كه سربازانش. تا اینها منتظرند امام حسين از خيمه بيرون بيايد، يكی از اين دو نفر، كه به خاطرم می آيد نامش برير است؛ شروع میكند به شوخی و مطایبه و خنديدن. آن ديگری میگويد آخر برادر! حالا چه وقت شوخی و خنده است؟ در پاسخ میگوید، برادر عزيز! كسانی كه با من از جوانی زندگی كردهاند میدانند كه من در جوانیهايم هم اهل شوخی و مزاح نبودم ولی میدانی چرا اين قدر بانشاطم و می خندم؟ چون می دانم ميان من و سعادت و جاودانی فقط يك فاصله هست آن هم كشته شدن. كشته شدن همان و رسيدن به سعادت جاودانی همان! چرا نخندم؟ اين هم از روحيۀ سرباز عادی اردوگاه اين طرف.
نتيجۀ جنگ اين شد كه تمام افراد اين اردوگاه كوچك بهاستثنای سه نفر كشته شدند. اين سه نفر يكی علیبنحسین (ع) است، يكی جوان كوچكتری است كه نامهای او را گوناگون نقل كردهاند و داستانی در مقابله با خالد پسر يزيد در بارگاه يزيد برايش نقل می كنند و يكی هم يك سرباز نيمهجانی كه خيال كرده بودند كشته شده و اتفاقاً جان به سلامت برده بود.
يک حاشيهنشين هم از اين اردوگاه جان به سلامت برد و آن مردی بود كه با اباعبدالله پيمان بسته بود كه در اردوگاه ایشان باشد ولی قرار و مدار گذاشته بود كه آنجا كه پای كشته شدن است كنار برود. جالب اينجاست اباعبدالله كه مصمم بود اردوی خودش را تسويه كند و از اين نمونه سربازها در آن نباشد چرا به اين يكی اجازه داد؟ مورخين بيشتر حادثههای تاريخ عاشورا را در طرف اردوگاه حسينی از قول اين مرد نقل كردهاند.
اين مرد بايد بهعنوان وقايعنگار تاريخ عاشورا زنده بماند و آنچه ديده است بگويد و ديگران بنويسند بدون اينكه امام بخواهد استثنايی در فداكاری قائل شود. تمام افراد ديگر اين اردوگاه كشته شدند و سرهای آنها را يك يك جدا كردند. حتی ابناثير در كامل می نويسد كه عبيدالله به عمربنسعد دستور داد كه بعد از شهادت حسين دستور بده بدن او را زير پای اسب له كنند. خيمههای حرم اباعبدالله را قبل از شهادتش آتش زدند ولی محصول اين شهادت، انقلابهای پیدرپی در قلمرو حكومت يزيد شد تا روزی كه يزيد مرد و بعد هم تا چندين قرن، قبر مطهر اباعبداللهالحسين ميعادگاه جانبازان راه عدالت و حق بود.
مورخين نقل میكنند كه در بيشتر نهضتهای ضدحكومتهای بيدادگر در سه ـ چهار قرن اول اسلام وقتی میخواستند ببينند قول و قرار نهضت ضدحكومت كجا گذاشته شده، میديدند سر مرقد و خاك مطهر اباعبداللهالحسين بوده است. بله، تربت پاك حسين قرنها اين خاصيت را داشت و به همين جهت بود كه چه خلفای اموی و چه خلفای عباسی مكرر مزار مقدس حسينبنعلی را خراب كردند و به آب بستند و از رفتن اشخاص به زيارت اباعبدالله جلوگيری كردند.
چون اينجا برای حكومتهای بيدادگر خانۀ خطر بود و هماكنون در بسياری از کشورهای سرزمين اسلام و در بسياری از جاهايی كه با اسلام رابطه دارد، هر چند مردمش مسلمان نيستند، نام مقدس اباعبدالله برجستهترين و پرافتخارترين قيامكننده در راه حق و عدالت برده می شود. اما حتی از گور يزيد و دستگاهش در مقر حكومتش شام امروز اثری قابل اعتماد وجود ندارد و در سرتاسر بلاد اسلامی، لعن بر يزيد تقريباً در همه جا مجاز و مباح و مستحسن شمرده میشود. اين است عاقبت راه خدا از آن طرف و راه خودخواهی و خودكامگی و هوا از اين طرف. بايد و شايد چنين باشد و سنت خدا همين است.
ألم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة أصلها ثابت وفرعها في السماء. تؤتي أكلها كل حين بإذن ربها ويضرب الله الأمثال للناس لعلهم يتذكرون. ومثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الأرض ما لها من قرار. (سوره ابراهيم آيات 24 تا 27)
مردان حق و فضيلت در قتلگاهها و كشتارگاهها و گوشۀ زندانها پيروز و سربلندند. باطل همواره سر به زير و سرافكنده است، هر چند بر اريكۀ فرمانروايیها تكيه زند. اين سنت جاودانۀ خداست و اين است درسی كه حادثه كربلا به ما دوستداران حسينبنعلی و همه دوستداران حق و فضيلت و راه خدا میآموزد.
سلام و درود بیپايان خدا بر شهيدان پاك كربلا و واقعۀ عاشورا
لعن جاودانه خدا و لعن جاودانه همه بندگان خدا بر كسانی باد كه در واقعه كربلا برای خاموشکردن حق می كوشيدند و سلام علينا و علی عبادالله الصالحين.