هنر عکاسی برای من از جوانی با اهمیت بود و همین سبب شد علائق، مطالعات و سپس تحصیلات خود را در این رشته ادامه داده و به صورت یک عکاس بتوانم درخصوص سبکها و الگوهای مختلف این هنر مدرن به آموزش و پژوهش بپردازم. اما طبیعتاً کار حرفهای من کمی بیش از چهل سال پیش یعنی در زمانی که فرهنگ آمریکایی فرهنگ غالب اروپا بود، آغاز شد. مهمترین سبک در هنر عکاسی از دهه هفتاد در امریکا با عکاسی رنگی هنری کار خود را شروع کرد. تا پیش از این عکس رنگی صرفا برای تبلیغ کالا و یا بهره برداری خبری بود و عکس هنری به صورت سیاه و سفید تهیه می گردید.
من نیز مثل بسیاری از جوانان اروپایی شیفته مظاهر فرهنگی آمریکا بودم. سفر من به آمریکا برای عکسبرداری از ویژگیهای هنری و فرهنگی جامعه ای که توانسته بود در همه ابعاد اروپا را تسخیر نماید، آغازی شد برای یک دوران نسبتاً طولانی فعالیت، 8 سال کار در آمریکا و در موضوعی جذاب که رنگ، نور و سایه، خط افق و سطوح است. این ویژگی ها در مراحل مختلف زندگی مرا بیش از پیش به عمق یک مکتب هنری خاص در رابطه با عکاسی کشاند. این نگاه نوعی گذشته نگری بود. این مکتب توجه دارد تا با تمرکز بر رنگ، نور و خط (به ویژه افقی قوی)، الگوی و سطح چشم انداز برای ایجاد تصاویر واقع گرایانه به سوژه استفاده کند تا یک روایت تصویری در خلق و فضا موضوع پیدا شود.
در نگاه اول برای چشم یک عکاس رنگها، رابطه آنها و ارتباط بشر و طبیعت موضوع توجه است. این دقیقاً چیزی بود که در آمریکای آن دوران خود را به شکلهای مختلفی به نمایش میگذاشت. تابلوهای نئون رنگارنگ، تنوع طبیعت قابل تحسین و نوعی تضاد میان همه اجزاء طبیعتاً برای اروپائی ها که سنت زندگی کلاسیک و تعریف شدهای را در آن سالها داشتند، هم غیر طبیعی و هم از جهت تنوع رنگ جذاب بود. این به ویژه برای نسلی که من به آن تعلق داشتم، شرایطی را فراهم میساخت که بکوشند از طریق تصاویر به آن سوی آتلانتیک سفر کنند. بیش از عکاسان هنری بخشی از این جذابیت را تلویزیونهای رنگی توانسته بود از صفحه خود مقابل دید اروپائیان قرار دهند، اما دوربین عکاسی زاویهای متفاوت را میتوانست ثبت کند و از طرف دیگر به دلیل آنکه عکس حرکت نداشت، قدرت و فرصت تأمل و عمیق نگریستن به تابلویی که درونش از سوی عکس تصرف شده بود، بهتر و بیشتر از یک فیلم دست ساخته با داستان و ژانری مشخص قابل تحلیل و ملاحظه بود.
عکسهای نخستین در آمریکا با این فضا و در شرایط خاصی گرفته شد و سبب گشت تا من در مکتب عکس هنری رنگی و با دوربین های تولیدی دهه هفتاد (نسل اول) کار خود را تا به امروز پی بگیرم. شاید بعد از بخشی از سفر با یک واقعیت تازه از درون عکسهایی که میگرفتم روبرو شدم و آن چیزی نبود جز اینکه طبیعت بکر و متنوع آمریکا را سازهها و رنگهایی مدرن و ناهمسان بهم ریخته بود بطوریکه که دیگر ناچاریم تصویری سورئال یا فراواقعی را از خود طبیعت و ویژگیهای آن داشته باشیم. اینجا بود که نگاه به واقعیت اصلی یا گذشته مکان در پشت هر تصویر برای من به یک مفهوم تازه مبدل شد.
انقلاب مهمی که در ذهن آغاز شد از همین سفر بود. در حقیقت پس از چندین سال تلاش و تصویربرداری به این مسئله وقوف پیدا کردم که ساخت یک ساختمان در کنار یک دریاچه زیبا و یا قرارگرفتن یک تابلوی نئون در یک چشمانداز طبیعی چقدر میتواند واقعیت طبیعتی را به چالش کشد. با این همه تصویر برداری هنری از این مجموعه ها است که ما را به درون فضا می برد و ان هم بشرطی که تمام سطوح تصویر شفاف و روشن باشد. این تکنیک فقط در تصویر سیاه و سفید وجود داشته و در عکس رنگی کمتری بدان توجه شده است. با آمدن دوربین های دیجیتال تصاویر نقطه ای شدند و تنها کمیت نقطه ها است که وضوح را بالا می برد اما دوربین معمولی رنگی و لنزی، هنر دیگری را می طلبد. تصویر آن در درون خود پیام های مختلفی را می دهد و هنر عکاس آن است انسان را در مقابل عکس خود نگاه دارد و بفکر وادارد. بطوریکه مثلا بیاندیشد آیا نبایستی رابطههای زندگی شهری و دنیای تازه را در محیطی مدرن محدود کنیم و از تسرّی دادن آن به تمام زوایای طبیعت در گوشه و کنار دنیایی که به ما تعلق دارد اجتناب ورزیم؟
این نوع نگاه از آن زمان به بعد تصور و تلقی من را از کل مسئله نگاه به هستی تغییر داد و سپس در شکلها و نشانههای مختلف و تازه ای بروز پیدا کرد. اینجا بود که دریافتم بشر در بیشتر بخشهایی از دنیا میکوشد گذشته خود را از میان ببرد و این مبارزه با طبیعت که حالا به هویت، تاریخ، فرهنگ و ارزشهایی که برای آن ماندگاری را رقم زده بود تبدیل به یک نهضت جهانی ویرانگر شده بود غافل از اینکه در مسیر مدرنسازی و جهانی شدن ما نیاز به حفظ شناسههای هویتی خود در همه دنیا و پاک و مبرّا دانستن آنها از تصرفاتی که ممکن است اتفاق بیفتد داریم.
بُعد بعدی تصویرها و فعالیت هنری من از یک دهه پس از این دریافت آغاز شد. اینجا بود که متوجه میراث مهمی در رابطه با تاریخ و هویت بشر شدم. برای مدتی با فرانکفورتر آلگمانیه کار کردم و تصویر انسان و روزنامه سوژه کار من شده بود. این تجربه هم سبب شد تا بیشتر مشهور شوم و هم توانایی کار مرا افزون ساخت. اروپا صحنه دوم و محیط دیگری برای آزمودن رابطه تصویر با اندیشه و پیامی بود که بایستی عکاسی مثل من که بدان تعلق داشتم به نسلهای بعد منتقل نماید، پیامی که میتوانست بدون هیچگونه هیاهو و به صورتی خاموش اما عمیقاً تأثیرگذار مورد پردازش واقع گردد.
سفرهای مختلف و مطالعه تاریخ تمدن بشر مرا متوجه اهمیت موضوع میراث باستانی نمود، میراثی که امروز یکی از جذابیتها و فرصتهای جذب گردشگر شده است. اینجا توریست فقط از بُعد اقتصادی و عملیاتی آن برای من جذابیت و معنا نداشت بلکه توریست ظرفیتی را به وجود میآورد که گفتگو میان انسانها مستقیم، آسان و پیوسته برقرار باشد. طبیعاً به همان میزان که ما در فرهنگ تازه آمریکایی و جهانی غرق میشدیم، احساس متفاوتی در ما بروز پیدا میکرد و آن چیزی نبود جز یک حس نوستالژیک نسبت به گذشته، فرهنگ و میراثی که از دست دادهایم و برای مطالعه آن بود که سفر و دیدن آثار باستانی و تاریخی تبدیل به یک الگوی شناختی در محیطی که من زندگی میکردم (اروپا) شد.
در تمام آثاری که در اروپا میتوان رابطه با چیستی را مورد مطالعه قرار داد، یک نقطه اشتراک وجود داشت و آن این بود که هر آنچه در اروپا تجسم عینی یافته از دورانی خاص شروع شده است. این دوران خاص درواقع دوران رومنها بود که با حملات وسیع و گسترش امپراتوری رم توانستند بخشهای بسیار زیادی از اروپای مسکون آن روزگار را تحت انقیاد خود درآورند. البته بخشهایی از اروپا مثل شبه جزیره بریتانیا یا منطقه اسکاندیناوی که وایکینگ ها حضور داشتند دور از دسترس آنها بود اما اروپای قاره ای در زیر گامهاو فرهنگ و تمدن رم تسخیر شده بود. فرهنگ و تمدنی که یک هویتی مشترک را نمایندگی میکرد و توانسته بود ملتهای اروپا را در انقیاد خود به لحاظ هویتی نگاه دارد. تأثیر عمیق زبان رومی بر تمام زبانهای اروپایی امر قابل کتمانی نیست و بدین ترتیب دوره دوم دنیای زندگی کاری من از این زمان آغاز شد که چگونه میتوان در فضایی که مدرنسازی و جهانگرایی با فرهنگ آمریکایی معنا پیدا کرده نمونه ای را یافت که این مسیر را طی کرده و توانسته باشد اروپا را تسخیر نماید.
امپراتوری رم موضوع مطالعه من شد و بنابراین بازدید از آثار تاریخی و میراث رم در دستور کار من قرار گرفت اما هنوز قلمرو فعالیت من اروپا بود و من به بیرون از اروپا توجهی نداشتم. در این جغرافیا پدیدههای تازه ای میدیدم که مرتبط با همان فرهنگ آمریکایی که الگوی دهه هفتاد برای ما بود. این فرهنگ حالا آمده بود تا در قلب اروپا تمام دنیای کلاسیک، هنر و معماری ما را زخمی نماید. دکه ای با الگوهای کاملاً غربی در کنار مهمترین اثر تاریخی شهر رم نشانه ای بود از این قارچ هایی که در نگاه من پیکره تاریخ، هویت، چیستی و معنایی ما را در پشت ظرفیت کوچک، کم ارزش و بی بهای خود مخفی میساخت. اینجا بود که زاویه دوربین من بزرگ کردن این فاکتورها و نشانه ها شد تا توجه دهم که ما با دست خود چگونه داریم خویش را از هویت و میراث فرهنگی خود محروم میکنیم.
در حدود سالهای 2005-2006 که یک مستند جالب توجه و تحلیلی توسط شبکه بینالمللی بی.بی.سی پخش شد. این مستند تصادفاً به همان مسئلهای پرداخته بود که موضوع فعالیت چندساله من بود: امپراتوری رم. این مستند گزارشی از خارج از قاره اروپا و تأثیر امپراتوری رم در جهان روزگار خودش چه آفریقا و چه آسیا را بیان میداشت و از همین جا سفرهای من به خارج از قلمروی اتحادیه آغاز شد و کوشیدم رابطه خود را پیرامون برقرار سازم. در مطالعه عمیقتری که از سال 2007 با سفرها آغاز شد دریافتم که دقیقاً همان ویژگیهایی که در اروپا نگاه ما را به عنوان اروپایی کلاسیک آزار میداد در دنیای خارج از اروپا نیز برقرار است. با این تفاوت که فرمها و شکلها عوض شده است، اینجا دیگر محدودیتهای امنیتی به ویژه در سفر به سرزمینهای فلسطینی، اشتغالات بی ارزش و کم بها و اشکال غیرهندسی و رنگهای تند و نامرتبط با تصویر عمومیای که در برابر ما جای می گرفت یک پدیده تاریخی یا صحنه جغرافیایی گذشته را به سختی از نظر حذف می کرد.
از این مقطع بود که دریافتم یک رسالت دیگر را نیز بایستی برعهده گرفت و آن چیزی نیست جز اینکه بکوشیم به دنیای معاصر خود یادآوری کنیم نباید اجازه دهیم میراث فرهنگی که ارزشهای ما و زمینه ارتباط و گفتگوی ما با دیگر ملتها و فرهنگها را فراهم میکند در پسِ سازههای دستی که بیشتر متأثر از فرهنگ آمریکایی در دهه هفتاد بوده است، خود را پنهان کند و به آنها لطمه وارد آید. این موضوع مورد توجه یونسکو و مؤسسات مختلف فرهنگی در آلمان و اروپا قرار گرفت. از این رو میراث و ارزش گردشگری ای که آنها ایجاد میکنند تا تفاهم و شناخت و درک متقابل میان ملتها برقرار گردد محور اصلی گرایش فکری من در کار هنری شد. اینجا دیگر برای من فرقی نداشت آنچه که میبینم در آفریقا، آسیا، اروپا یا آمریکا است و در پنجره ای که به روی طبیعت یا یک اثر تاریخی و باستانی هویتی با دوربین گشوده میشود، یک زائده نمادین خود را به نمایش گذاشته و مانع از آن شده است که ما ارزش هویتی میراثی که با قهرمانی و حماسهها برای ما هویت را تاریخ را ساخته اند دست یابیم.
عکاسی من، در بعد مفهومی عکاسی منعطف به رابطه گذشته و حال ما است. نسبت به تصرف بشر در میراث طبیعی و تاریخی خود، عکاسی فرمی است برای معرفی ارزش میراث چه در بُعد فرهنگی و تاریخی چه در بُعد طبیعی و اجتماعی، چون این تنها زمینه تعامل و تبادل و گفتگو میان ملتها میتواند باشد و من در این خصوص سعی کردم همواره یک پارتیزان باشم و بکوشم با هنر خاموش عکاسی این تصاویر را در کنار هم بچینم و نشان دهم که چگونه بایستی آنچه را که میراث تاریخی است حفظ کرد و مورد توجه قرار داد. رابطه تمام عکسهای من در این فکر کلی معنا پیدا نموده است. این را شما در عکس بم به وضوح می بینید بیننده فقط تصویر کارت پستالی یک ارگ را نمی بیند بلکه یک نور او را متوجه موتور سواری در درون این محوطه می دارد، امری که بسیار غریب می آید.
در عکسی که از یک معبد رومی هم دارم و معروف شده است یک میز پینگ پنگ همان نقش را پیدا می کند
من برای عکس بم یک روز تمام نشستم و منتظر تا آنچه را که می خواهم خود را نشان دهد. این درباره عکس فروشنده کفش کنار جاده اهواز هم هست. صدها فروشنده و مغازه با چراغ های نئون و در مراکز خرید مدرن که هم سبک و الگوی امریکایی دارد در ایران مقابل دیدگان من بود اما هنر آن فروشنده برای استفاده از نور طبیعی جاده، خط و ساخت طبیعی دکور با کارتن های خالی یک واقعیت دیگر را به نمایش می گذارد، مخاطبان این شاخه هنری در عکاسی به خط افقی که نور ماشینها در جاده ساخته و سایه و روشن کارتنها، سنگفرش طبیعت و، نور یک چراغ کنار جاده در نگاه اول توجه نمی کنند برای انها مارک کفش برند شده و با نگاه نخست می پرسند این کفشهای اروپایی در کنار آن جاده چه می کند، پس تامل نموده و حالا یکایک اجزای تصویر را مورد مشاهده قرار می دهند و ابتدا درک می کنند این چه هنری داشته که توانسته است ابزار و کالای خود را با واقعیت و طبیعت و بدون هرگونه زرق و برق عرضه کند. این سادگی و بی پیرایگی انسان اروپایی دلزده را محو خود می سازد و من با این عکس همین انتظار را منتقل می کنم. عکاس همین را می خواهد که آدمها انچه را که او دیده را حدس بزنند، والا یک عکس خانوادگی یا یک پانوراما کفایت می کند. مکتب هنر عکس رنگی یک تکنیک مهم دارد و آن چیزی نیست جز اینکه تصویر در همه وجوهش شفاف باشد و تار نشود.
سال 2015 برای من عطف تازه ای بود، در واقع شرایطی که بعد از توافق ایران با دنیا در خصوص برنامه هستهای ایجاد شد این نگرش را فراهم ساخته بود که به مطالعه ایران و تاریخ کهن آن توجه نشان دهم و آنجا بود که دریافتم رابطه امپراتوریهای تاریخی ایران با امپراتوری رم رابطه شیرینی نبوده است با این همه هیچگاه رومیهایی که موفق شده بودند دور تا دور مدیترانه یعنی دنیای مسکون آن روز را تحت انقیاد خود درآورند نتوانستند در رابطه با سرزمینهای پارسی ورودی داشته باشند.
توافق ایران با جهان (برجام) نشان داد که ایران یک جزء متفاوت، یک جزء غیرقابل هضم در آن چیزی است که ما آن را فرهنگ جهانی شدن مینامیم. برای من از این جهت ایران جذاب شد و از زمینه ارتباط با بخش فرهنگی سفارت ایران در آلمان به پیشنهاد آکادمی هنر آلمان و سپس انسیتو حافظ برقرار گردید.
ایران توانسته بود امپراتوری رم را شکست دهد و ایران توانسته بود اسرای رومی را به استخدام بگیرد و از آنها در ساخت میراثی که میتوانست روم و ایرانی باشد، استفاده کند. پلی که در دزفول آنها ساخته بودند. به همین جهت علاقه برای پیدا کردن شاخصها و شناسههای روم باستان و معرفی آنها در کنار این مجموعه فعالیتها برای من آغاز شد و بدین گونه بود که چشم من بر روی ایران گشوده شد.
سفر به ایران که با استقبال سازمان گردشگری وابسته به بخش میراث فرهنگی ایران انجام شد دقیقاً من را به درون آن دنیایی برد که به دنبالش بودم. ایرانیهایی که در این دیدارها و گفتگوها در نوار جنوبی ایران مشاهده کردم همچون من از آنچه که در حال بلع قلمروی آثار باستانی آنها بود و سبب میشد تا ظرفیتهای گردشگری نقصان پیدا بکند دلآزرده بودند. این نگرش همسان به مسائل میان ما فرصت خیلی خوبی در درک و تعامل را برقرار ساخت. چگونه میتوانستیم که تصویری بزرگ از یک دنیای شگفتانگیز همچون ارگ بم را در مقابل خود ببینیم که ناگهان با ورود یک وسیله نقلیه آن سکوت، آرامش، آن گذشته ای که ما را محو خود مینماید، برهم میخورد و با نوری متفاوت، زاویه ای تازه را به لحاظ رنگ، افق و شکل و فرم به درون تصویری میدهد که ما در مقابل آن نشسته ایم؟ و آنگونه که تشریح نمودم ما را بفکر وا دارد.
کل تصاویری که من از ایران گرفتهام بیش از هفتاد تصویر نیست این در حالی است که قریب یک ماه در این کشور سفر کردم و آثار مختلفی را دیدم. وقتی میبینید که در کناره یک کوه تاریخی با ارزش بمانند بیستون شبکه ای رشته وار از خانههای مدرن در بلوکهایی با رنگهایی که کاملاً با طبیعت ناسازگار است ایجاد شده و آن را چون حلقه ای نازیبا در آغوش گرفته است، و یک سازه نامتقارن خط افق را قطع کرده، بفکر می روید که شد که این دنیای مقاوم که در مقابل سلطه غرب باستان (امپراتوری روم) سرپا مسلح ایستاد، اکنون تاب مقاومت در برابر بشر بی سلاح را ندارد.
هدف یک عکاس با گرفتن عکس و نمایش آن بدین جهت است که بکوشد چشماندازی را از تصویر بزرگتر ارائه دهد. عکاس همیشه درصدد است که سوژههای کم ارزش، کوچک اما تأثیرگذار را شکار نماید و رابطه آنها را با تصویر بزرگتری که در پشت ذهن میتواند وجود داشته باشد، برقرار سازد. من چند نمونه از این نوع تصاویر را برای شما ارائه می دهم تصاویری با مضامینی تعجب بر انگیز مثل:
پارک کامیون در میان محوطه باستانی رم
صندلی های بی ارزش پلاستیکی در کنار آثار باستانی سامریه فلسطین
نیمکت فلزی مدرن در کپسا تونس
نصب سازه انتقال برق بر روی خرابه های جملا در الجزایر
صندلیهای چوبی در کنار خزانه فرعون در اردن
در این نوع عکاسی مایل می شویم به گذشته نگاه کنیم و دریابیم چرا با میراث خود فارغ از اینکه متعلق به چه عصر و دوره ای باشد چنین رفتار می کنیم.
برای من نگاهی که در فرهنگ ایرانی خود را به نمایش میگذاشت، جذاب و قابل مطالعه بود. سفر به ایران دارای چند بُعد مختلف بود. ابتدا برای یافتن تأثیر و رابطه دنیایی که توانسته است در مقابل امپراتوری روم سر خم نکند این سفر آغاز شد اما بعد با دیدن استمرار حس عمیق دفاعی که در اشکال مختلف با حفظ یادمانهای جنگ هشت ساله یعنی بزرگترین و طولانیترین جنگ قرن گذشته، تکامل یافت. دیگر برای من روشن بود که چرا ایران در مقابل امپراتوری روم زانو خم نکرد و این امپراتوری روم بود که در مقابل ایران به زانو نشست.
تابلویی که میگوید ما ایستادهایم در کناره یکی از نقاط مهم و استراتژیک که تعیین کننده در تاریخ جنگ هشت ساله بود، اگرچه یک نماد به شمار میآید اما در درون خود یک پیام از مانایی دارد.
این سفر به من نشان داد ما ایران را نشناختهایم و این عدم شناخت و درک ما از ایران، بزرگترین عامل نادانی ما در رابطه با دنیای شرق میتواند باشد. در این کلمات اغراق نیست بلکه بیشتر معتقدم که واقعیتی در دل دارد، به تعبیری ایران نمایندگی شرق را برای ما داشته است چه در زمانی که هرودوت از دنیای مقابل یونان صحبت میکند و چه در دوران میانه ای که ایران عامل تجارت و کالا میان شرق و غرب بود. ایران در یک دنیای مدرن و سنتی روزگار می گذراند، به تعبیری به سوی مدرنیته پنجره باز کرده اما ریشه خود را در عمق تاریخی خویش قرار داده است. این دوگانگی دو تصویر در هم بافته شده را به شما نشان می دهد. شما وقتی بر فراز برج میلاد بلند ارتفاعترین سازه ایران امروز قرار میگیرید این را به راحتی خواهید دید. دو آدرس در مقابل شماست، یکی مکان دینی و آئینی تاریخی و یکی مکان مدرن و تفریحی.
در دل کویر هم این را به شکل دیگر و فرم تازه ای میتوانید ببینید، آنجا که در حاشیه کویر و یزد میتوانید یک ساختمان را ببینید که ذائقه شما را با شیرینیهای ایرانی چنان منقلب میکند که نمی توانید تصور این را داشته باشید که چگونه در درون خاموشی کویر یک چنین سازه ای با رنگی تند خود را گشوده و پنجره آن شما را به دنیای شیرینی از طعمها و رنگها میکشاند.
اینجا شناخت ایران برای من تفاوت و تمایز تازه ای یافت فلذا دیگر نمی توانم به تنهایی این قضاوت را داشته باشم که ایران در طبقه آن دسته از کشورهایی است که صرفاً فرهنگ آمریکایی را کپیبرداری کرده و اجرا نموده یا چشم بر تحول جهان معاصرش بسته است. بخشی از این ویژگی ایران رمز آلود است و باید کشف شود، اما ایران مقاوم و تسلیم ناشده در برابر روم هم از همان شرایط جهانی آزار می بیند که دیگر حامیان میراث فرهنگی و زیستگاه بشری. ساختمانی که رنگهای تند در بنای خود استفاده میکند تا یک تفاوت و یک تمایز را نشان دهد، معنایی دیگری را برای من هم ایجاد کرد و سبب شد که در گفتگوهای بعدی پیشنهاد آن را بدهم که برای انتشار آلبومی مستقل با عنوان «ایران چهار فصل» مشارکت نمائیم. ایران چهار فصل درواقع مثل همان قالی رنگی ایرانیان است که مجموعه ای از اشکال هندسی و غیر هندسی، فرمها، تصاویر، رنگها، تنوع، پیچش و تعارض را در مقابل چشم ما به نمایش میگذارد و سبب میشود که ما فقط نگاه کنیم و مجذوب آن شویم اما قوه و قدرت تفسیر آن را به راحتی نخواهیم یافت. شما این ویژگی را در کشورهای معدودی میتوانید ببینید، کشوری که هم طبیعتش به آن ظرفیت چهار فصل و چهار رنگ را میدهد و هم جامعه، فرهنگ و تاریخش به او ظرفیت متعدد و متنوعی برخوردارند که بتوانند اشکال مختلف را نمایندگی کنند.
ایران یک اروپا نیست که بخواهد کلاسیک بماند یا یک آمریکا که بخواهد مسیر بی انتها و نامشخص مدرنیته را تا پایان دره ای که ممکن است به درون آن سقوط کند طی نماید. ایران در مسیر حرکت هستی آنگونه که خود تصمیم گرفته، ایستاده و نظارهکننده و در حال تبادل است. فلذا الزاماً همه آنچه که ایران میدهد یا میگیرد خوب و بد نیست بلکه قدرت این انطباق و تبادل هست که ما را متوجه اهمیت ایران میدارد. از این زاویه است که ما میتوانیم بفهمیم که روم باستان نتوانست ایران را مغلوب کند و دنیای معاصر هم نتوانسته است که بر دور ایران حصاری بکشد و آن را محدود نماید. شما وقتی به بالای برج میلاد میروید و از آن بالا به شهر تهران نگاه میکنید نرده ای را در مقابل دوربین خود میبینید با یک پیام که «به این نرده نزدیک نشوید» آنجاست تصور شما از ایرانی که هنوز بدان پا نگذاشتهاید کاملاً دگرگون میشود. از فراز آن برج درمییابید که آن قفسی که به دور ایران کشیده شده است تا ایران نتواند نقش خود را بازی کند و موقعیت خویش را حفظ کند درواقع قفسی است که ما را محصور ساخته است چرا که در پشت آن شبکه آهنین شما حیات، افق، نور، رنگ و تحرک را با یک تصویر میتوانید ببینید و در پشت آن سنت و مدرنیته را با نشانههایی که در مقابل چشم شما قرار گرفته است میتوانید دنبال کنید و این شما هستید که در آنجا خود را محصور میبینید و خودتان در قفسی قرار گرفته اید که خود بدان رفته اید. پس با این پیامِ به درون، روبرو هستید که به حفاظ نزدیک نشوید و در واقع به شما می گوید به خودتان نزدیک شوید به قضاوتی که داشته اید. شاید تمثیل نازیبایی باشد اما وقتی ما به دیدن یک موجود عجیب و غریب در یک باغ وحش میرویم بیرون قفس به ما هشدار داده میشود که به این نرده نزدیک نشوید اما اینجا دقیقاً چشم یک دوربین در برج میلاد احساس میکند که خودش در قفس افتاده و خودش است که به خودش هشدار میدهد بیش از این جلو نرو در حالی که من با دوربین خودم میخواهم و امید دارم بتوانم بیش از این در ایران جلو بروم و ایران را در همان چهار فصل و چهار رنگ خود درک کنم و به تصویر بکشم، تا دریابم چرا از ارتباط با آنچه نمی شناسیم گریزان هستیم.
موزه البرتینا وین به پاس چهل سال فعالیت تکنیکی من پذیرفت تعدادی از تابلوها را بر گزیند و من بی نهایت خرسند شدم که 6 اثر از مجموعه ایرانم برای نمایش بر دیوار آلبرتینا نامزد گشت و مقالات زیادی با اشاره به همین آغاز و پایان فعالیت هنری من در رسانه ها انتشار یافت که عنوانش از آمریکا تا ایران بود. بنابر گزارش موزه تا کنون بیش از یکصد هزار نفر از مجموعه آثار من بازدید نموده اند و همین سبب شد پیشنهادی از شبکه آرته دریافت کنم در موضوع ایران و سفر به قلب جامعه آن، نه برای نمایش شهرهای مدرن و یا مشکلات سیاسی بلکه برای آنچه که دیده ام و می بینم، همانا زندگی واقعی مردمی که می توانند بدون پاساژ و بازارهای پر نور کالا مبادله کنند و بیم و هراسی هر تجارت خود به رغم همه فشارهای سیاسی ندارند. آنها در پشت قفسی که ما به دور خود کشیده ایم و ترس از گشودن درهای آن داریم زندگی ساده، شیرین و مشابه همه مردم جهان را تجربه می کنند. من مانند سایر سفرها که هفته و سالها طول کشیده و مجموعه عکسهای متنوع اما محدودی شده فقط یک ماه در ایران با مردم زندگی کردم و و روزانه یک تصویر برداشتم، اما برای هر تصویر عمیقا به موضوع، نور، خط افق، شفافیت و چشم انداز اندیشیدم. مسئولان آلبرتینا معتقدند تصویر بم بیشترین توجه را برانگیخته و من از این جهت مفتخرم و تمام مصاحبه هایم را در پای این تصویر انجام دادم.
ترجمه و گزارش: سید علی موجانی ؛رایزن فرهنگی ایران درآلمان