عنوان اين سلسله يادداشتها «فلسفه در خيابان» است و «خيابان» بدون شك، پديدهاي شهري. در روستا، در مفهوم متعارف (و نه روستاهاي امروزي كه بيشباهت به شهر نيستند) خبري از خيابان نيست، همچنان كه در جنگل و بيابان، «خيابان» معنا ندارد. كوتاه سخن، خيابان، مقولهاي اصولا «شهري» است، گذرگاهي «مدرن» از دل خانهها و مغازهها و فروشگاهها و موسسات و ساختمانها و «پارك»ها براي عبور و مرور انسانها و خودروها. شكلي از صورتبندي فضا و مكان، متناسب با اقتضائات زندگي شهري كه چنان كه فيلسوفان شهر و نويسندگان و شعرا و شهرپژوهان يادآور شدهاند، حول و حوش خود معنايي بارها فراتر از صرف يك «گذرگاه» پديد ميآورد و خاستگاهي براي تاملات جدي فلسفي و ادبي و شاعرانه به وجود ميآورد. براي يادآوري اين موضوع، اشارهاي به داستانها و اشعار و جستارهاي نويسندگان و متفكراني چون داستايوفسكي و گوگول و بودلر و گئورگ زيمل كفايت ميكند.
اصولا شهر، تنها سكونتگاهي انساني نيست، بلكه از اساس مقولهاي فلسفي است. از ديرباز كه فلسفه در دل «دولتشهر»هاي يوناني سر بلند كرد و فلاسفهاي چون سقراط و افلاطون و ارسطو، در تقابل با سوفيستهاي «روشنفكر» در كوچه پسكوچههاي آتن، شهروندان را به پرسش ميكشيدند تا زماني كه سنتآگوستين «شهر خدا» را نوشت و فارابي درباره «آراي مدينه فاضله» بحث كرد و قرنها بعد كه تامس مور، از «آرمانشهر» داد سخن سر داد و ماكس وبر، فيلسوف- جامعهشناس آلماني در آستانه قرن بيستم، «شهر در گذر زمان» را نوشت و گئورگ زيمل، درباره «كلانشهر و حيات ذهني» انديشيد. در قرن بيستم نيز شهر درونمايه تاملات متفكراني چون والتر بنيامين بود، سنتي كه تا به امروز و فيلسوفشهرشناساني چون ديويد هاروي تداوم يافته است.
فلسفه، بنا به ماهيتش، يعني تامل عقلاني در هستي، به شهر و روستا منحصر نميشود و انسان را در تماميت خود مد نظر دارد. اما نظر به مناسبات پيچيده زندگي شهري و مداخلات فرهنگي گسترده شهروندان در طبيعت و دگرگون كردن آن، زندگي شهري، امكانهاي پيچيدهاي براي تفكر فلسفي فراهم ميآورد. به عبارت روشنتر، شهر، به واسطه روابط پيچاپيچي كه ميان انسانها با يكديگر و ميان آنها با مكان و فضا به وجود ميآورد، خاستگاه و منشأ پرسشهاي فلسفي گوناگوني است. بيدليل نيست كه فيلسوفان در دل تاريخ، عموما از شهر برآمدهاند و يا در شهر، شكوفا شدهاند. به ديگر سخن مدنيت رستنگاه تامل عقلاني فلسفي است و روستا عموما برآمدگاه انديشههاي رازورزانه و دروننگرانه رمانتيك و شايد بتوان گفت تفكر شاعرانه و ادبي.
شهر در فرهنگ ما سابقهاي كهن دارد، اگرچه اين تنها در سده بيستم است كه زندگي شهري، به ويژه از منظر كمي، صورت غالب سبك زندگي ايرانيان ميشود. در نتيجه در تفكر سنتي ما، تامل فلسفي به شهر، جز در صورت آرماني آن نزد متفكراني چون فارابي و سهروردي، مهجور است. شهري كه حكماي ما به آن ميانديشيدند، يا مدينه فاضله بود يا جابلقا و جابسا. شهرهاي خيالي و مثالين كه روي كره خاكي، نشاني از آنها يافت نميشود. در غياب اين تفكر مفهومي به شهر، آنچه درباره شهر ايراني خواندهايم، به واسطه گزارشهاي سفرنامهنويسان و سياحان و مورخان و ادبا و شاعران و كارگزاران دربارهاست، و نه فيلسوفان.
در روزگار جديد با استيلاي «مدرنيته»، شهرهاي جديد، مثل تهران و تبريز و مشهد و اصفهان و شيراز، ولو در همان محل شهرهاي كهن، سر برآوردند. در اين ميان تهران، به دليل آنكه پيشينه كهني چون ديگر شهرهاي مذكور نداشت، از سويي اهميت سياسي اين شهر- به واسطه پايتخت شدن- از سوي ديگر، موقعيتي ممتاز دارد. شهرهايي چون تبريز و رشت و قزوين در صورتبندي تاريخ معاصر ايران اهميتي انكار نشدني دارند، اما بدون ترديد تهران نماد و نمود تجدد ايراني است. «مدرنيته» سبك ايراني، پيش از هر جايي در تهران، ظهور و بروز يافته است و تقابلها و تنازعهاي سنت و تجدد، بيش از همه جا، در اين شهر، رخ نمون شده. با وجود اين اهميت، اما تاكنون تاملي جدي از سوي اهل انديشه و به ويژه فلسفهدانان ايراني به اين شهر در ترازي فلسفي صورت نگرفته است. اين سخن به معناي ناديده گرفتن ارزش تاملات پژوهشگراني چون احمد اشرف و پرويز پيران و حسن حبيبي و ابراهيم توفيق درباره شهر ايراني به نحو عام و تهران به طور خاص نيست. سخن بر سر آن است كه فلسفهدانهاي ايراني، كوششهاي ادبا و نويسندگان و پژوهشگراني چون محمد علي سپانلو و اميرحسن چهل تن و جعفر شهري و عبدالله انوار درباره شهر و تهران را ارج بگذارند و تامل مفهومي درباره تهران و شهر را شروع كنند و به تهران به مثابه شهر، در ترازي فلسفي بينديشند. با اميد.
این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.