خانواده آذرسرا از خانوادههای سرشناس منطقه ۱۷ هستند. منطقهای با بیش از ۴ هزار شهید که به دارالشهدای تهران معروف است. امیر و ماشاءالله آذرسرا دو برادر شهید این خانواده هستند. علاوه بر آنها خواهرزادهشان عباس نورمحمدی هم از شهدای دفاعمقدس است. در یک روز سرد آذرماهی به دیدار زلیخا کاووسی، مادر شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا که مادربزرگ شهید عباس نورمحمدی هم است رفتیم. روز حضور ما سکینه آذرسرا خواهر امیر و ماشاءالله و مادر عباس نورمحمدی هم حضور داشت. ماحصل گزارش و گفتوگوی ما را پیشرو دارید.
خیابان پر شهید
از متروی زمزم که پیاده میشوم تا خیابان شهید شهسوار حقیقی راه زیادی نیست. در این خیابان نسبتاً طولانی، تمامی کوچهها مزین به نام شهدا هستند. آدرس ما نشان میدهد که باید به کوچه شهید بابازاده برویم. در این کوچه، خانه مادر شهیدان آذرسرا قرار دارد. از قبل هماهنگ کردهایم و وارد میشویم.
مادر شهید پیرزنی حدوداً ۸۰ ساله است که گرد پیری برحافظهاش سنگینی میکند. با این وجود با روی باز از ما استقبال میکند و هر چه به یاد دارد از زندگی و دو فرزند شهیدش میگوید:من هفت پسر و دو دختر داشتم که خدا دو تا از پسرهایم را خرید و با شهادت برد. غیر از احمد (امیر) و ماشاءالله پسرهای دیگرم هم به جبهه رفتهاند و یکی از پسرهایم جانباز است.
پدر ۲ فرزند
شهید امیر آذرسرا که گویی اسم اصلیاش احمد است، متولد سال ۱۳۳۵ بود و سال ۶۵ که به شهادت رسید ۳۰ سال داشت. مادر شهید میگوید: احمد متأهل بود و دو فرزند پسر داشت. وقتی به جبهه میرفت، پسر بزرگش سن کمی داشت. به او میگفتم مادرجان تو همسر جوانی داری و فرزندت کوچک است، اینقدر که جبهه میروی، کمی به فکر آنها باش. مبادا فرزندت بدون پدر بزرگ شود، اما امیر اعتقاداتی داشت که نمیتوانست از آنها دست بکشد. او هم مثل همه پدرها فرزندش را دوست داشت، ولی میخواست به انقلاب و کشورش خدمت کند. امیر وقتی به شهادت رسید، پسر دومش تازه به دنیا آمده بود. یادم است از دیدن فرزند دومش ذوق زده بود. خیلی فرزندانش را دوست داشت. نوهام فقط ۴۰ روز داشت که پدرش شهید شد.
از مادر شهید میخواهم خصوصیات بارز اخلاقی امیر را برایمان بازگو کند. میگوید: مرد بود که توانست از شیرینی در آغوش کشیدن فرزند نوزادش بگذرد و به جبهه برود. امیر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. با اینکه خانه و زندگیاش از ما جدا بود، هر وقت میخواست برای خانه خودش خرید کند، به خانه ما میآمد و از من میپرسید اگر چیزی نیاز دارم بگویم تا برای من هم تهیه کند. یا وقتی نان میگرفت، برای ما هم میخرید. اول به خانه ما میآمد، نان ما را میداد و بعد به خانه خودشان میرفت.
حسرت شهادت
از نظر شناسنامهای امیر ۹ سال از برادرش بزرگتر بود. ماشاءالله متولد سال ۱۳۴۴ بود، اما مقدر شد زودتر از برادر بزرگترش در سال ۶۲ به شهادت برسد. امیر هم سه سال بعد و در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. مادر شهیدان بیان میکند: امیر بعد از شهادت ماشاءالله خیلی حسرت میخورد. هر وقت فرصت میکرد به مزار برادرش میرفت. ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ امیر هم به آرزویش رسید و شهید شد. بیشتر از ۴۰ روز پیکرش در منطقه ماند و بعد او را به خانه آوردند، ولی نگذاشتند پیکرش را ببینیم. او را در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) کنار مزار برادرش ماشاءالله دفن کردیم.
به خاطرات شهید ماشاءالله آذرسرا میرسیم و از مادر میخواهیم از شهید ۱۸ ساله خانهشان بیشتر بگوید: ماشاءالله بچه مهربانی بود. حتی اگر پرندهای را میدید که از لانهاش بیرون افتاده است، سعی میکرد او را به لانهاش برگرداند. خیلی به پرواز علاقه داشت و عاقبت با بالهای شهادت پرواز کرد.
چشمهای بسته
مادر شهیدان ادامه میدهد: پسرم ماشاءالله سال ۶۲ به شهادت رسید. در همان عملیاتی که شهید شد، امیر هم شرکت کرده بود که چشمهایش براثر بمباران شیمیایی دشمن آسیب دید. وقتی پیکر ماشاءالله را آوردند، امیر با چشمهای بسته در مراسمش شرکت کرد. بعد از آن بارها به مزار برادرش میرفت و میگفت: انتقام او را میگیرم. ماشاءالله هنگام شهادتش تنها ۱۸ سال داشت، مجرد بود و با گلولهای که به سرش اصابت کرد، به شهادت رسید.
گویا ماشاءالله هنگامی که به جبهه میرفت، به مادر قول داده بود اگر خودش نیامد، پیکرش برمیگردد. مادر میگوید: آخرین بار که ماشاءالله به جبهه میرفت، به من گفت: اگر شهید شدم مبادا شیون و ناله نکنید. سعی کنید آبروی خانواده شهید را حفظ کنید. به او گفتم پسرم به این شرط در شهادتت صبر میکنم که لااقل جنازهات را به ما نشان بدهند. قول داد و از خانه خارج شد. رفت و پشت سرش آب ریختم. یک هفته بعد پیکرش را برای ما آوردند. روز تشییع جنازه، بچههای محله گلهای سرخ و سفید روی ماشاءالله میریختند و من برای آخرین بار چهره زیبای پسرم را دیدم.
عاشق پرواز
از مادر شهید در حالی که قاب عکس ماشاءالله را به دست میگیرد، عکس میاندازم. همانطور که به عکس پسرش نگاه میکند، میگوید: ماشاءالله از بچگی به پرواز و جنگیدن علاقه داشت. نوجوان که شد، جنگ شروع شده بود. دوست داشت شهید شود. پسر خوب و سربه زیر و بسیار مهربانی بود. حرف من و پدرش را گوش و در کارهای خانه کمک میکرد. وقتی خیلی کوچک بود شمشیر چوبی دستش میگرفت و میگفت: میخواهم با دشمنان امام حسین (ع) بجنگم. عاقبت هم که سرباز امام خمینی شد. مگر نه آنکه انقلاب ما در امتداد عاشوراست. مگر نه آنکه امام خمینی نایب برحق امام زمان بود، بنابراین ماشاءالله همانطور که دوست داشت در رکاب امام زمانش به شهادت رسید.
داغ ۲ برادر و یک فرزند
عباس نورمحمدی خواهرزاده شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا سال ۶۲ به شهادت رسیده است. سکینه آذرسرا مادر عباس و خواهر امیر و ماشاءالله در دفاع مقدس داغ دو برادر و یک فرزند را چشیده است. از او میخواهم فرزند شهیدش را معرفی کند. میگوید: عباس از دو دایی شهیدش کوچکتر بود. سال ۱۳۴۷ خدا او را به ما هدیه داد. همانطور که داییهایش به جبهه میرفتند، عباس هم در سن کم جبههای شد. فقط ۱۵ سال داشت که برای بار اول به جبهه اعزام شد. خیلی با رفتنش مخالفت نکردم. فقط گفتم اول درست را بخوان و بعد برو. در جواب گفت: مادر جان امام دستور داده که جبههها را خالی نکنیم و ما باید به حرف ایشان گوش بدهیم. وقتی دلایلش برای جبهه رفتن را شنیدم تصمیم گرفتم به او اجازه رفتن بدهم. خیلیها فکر میکردند من مانع رفتن پسر ۱۵ سالهام به جنگ میشوم، اما، چون پای اعتقاداتمان در میان بود، موافقت کردم و عباس به جبهه رفت.
۹ سال مفقودی
پیکر شهید نورمحمدی حدود ۹ سال مفقود بود. مادر شهید میگوید:پسرم بعد از اعزام حدود دو ماه در پادگان بلال بود. بعد به جبهه رفت و چند روزی به مرخصی آمد، اما گفت: کاش به خانه برنمیگشتم. انگار جبهه هواییاش کرده بود، دوست داشت زود به محیط جبهه برگردد. در همان چند روز مرخصیاش به همه اقوام سر زد. حتی از همسایهها حلالیت طلبید. میگفت: اگر اسیر شدم خودم را میکشم. گفتم پسرم اینکه خودکشی است. گفت: پس مادر جان دعا کن من شهید شوم. گفتم اگر اینطور میخواهی دعا میکنم شهید شوی. چند روز بعد باز به جبهه برگشت. اینبار که رفت، دیگر بازنگشت. پیکرش ۹ سال مفقود بود.
سالهای چشم انتظاری برای خانواده آذرسرا از راه میرسد. آنها که دو شهید داده بودند، حالا یک مفقودالاثر هم به جمع افتخارات خانوادهشان اضافه شد. مادر شهید عباس نورمحمدی میگوید:یک سال و نیم بعد از مفقود شدن عباس، یک عکس آوردند که در آن او همراه تعداد دیگری از همرزمانش با چشمان بسته جایی نشسته بود. تصویر گویای این موضوع بود که آنها اسیر شدهاند، ولی ته دلم یک چیزی میگفت که شهید شده است. خلاصه وقتی اسرا برگشتند، امید داشتیم او هم در جمع اسرا باشد، اما هر چه انتظار کشیدیم، عباس نیامد. چشم انتظاری واقعاًٌ سخت است. دو سال هم از آمدن اسرا گذاشت و پسرم نیامد. عاقبت در سال ۷۱ به من گفتند به معراج شهدا در کنار پارک شهر بروم. رفتم و آنجا یک جمجمه و دو ساق پا و یک پلاک دادند و گفتند این فرزندتان است. چند تکه استخوان را داخل یک کفن پیچیده بودند و آن را به ما تحویل دادند. باقیمانده پیکر عباس را در قطعه ۲۸ کنار داییهایش به خاک سپردیم.
بار اصلی جنگ
مادر شهید نورمحمدی از خصوصیات اخلاقی فرزندش میگوید:ما خانواده مذهبی داریم، خیلی وقتها دعای توسل یا روضه برگزار میکردیم. عباس فضای روضهها را دوست داشت و از همان کودکی در آنها فعالیت میکرد. به بسیج هم علاقه زیادی داشت. با اینکه سن کمی داشت، در بسیج فعالیت میکرد. از طریق بسیج هم به جبهه اعزام شد.
مادر شهید ادامه میدهد: هنگامی که پسرم را قنداق پیچ شده به ما تحویل دادند یادم افتاد چه آرزوهایی که برای او داشتم. دوست داشتم ازدواج کند و برایش عروسی بگیریم، اما خب او خودش را فدای اسلام کرد. فدای آسایش و آرامش همه ما کرد. خوشحالم که پسرم در این راه مقدس به شهادت رسید.
آنطور که مادر شهید نورمحمدی میگوید پدرش مرحوم آذرسرا که پدر شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا و پدربزرگ شهید عباس نورمحمدی هم بود علاوه بر اینکه فرزندانش را به جبهه میفرستاد، خودش هم در جبههها حضور مییافت. همسر خانم نورمحمدی هم به جبههها کمک میکرد و به عنوان راننده ماشین سنگین، بارها به جبهه رفته و تا مرز شهادت پیش رفته بود. این خانواده علاوه بر اینکه دردانههایشان را به جبهه میفرستادند، خودشان هم در جنگ شرکت میکردند. اینچنین خانوادههایی بودند که بار اصلی انقلاب و جنگ را به دوش کشیدند و از همه هستی شان برای اعتلای ایران اسلامی گذشتند. به قول مادر شهید عباس نورمحمدی «همه اعضای این خانواده رزمنده بودند.»
گزارش از: فریده موسوی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.