چرا نیچه به «ایران» و «تفکر شرقی» توجه داشت؟
دکتر حامد فولادوند دوران تحصیل خود را در فرانسه سپری کرده و با مورخانی همچون فرنان برودل، پیر ویلار، دنیس ریچه و زندهیاد علی مظاهری همکاری داشته است. او در سه دهه اخیر بیشتر بر نیچهشناسی، ایرانشناسی و گفتوگوی فرهنگها متمرکز بوده است. جدیدترین اثرش «نیچه، عرفان و جهان ایرانی» نام دارد که به همت انتشارات بهجت روانه بازار شد. «واپسین شطحیات» و «حکمت شادان» از دیگر آثاری است که او از نیچه ترجمه کرده است. اما تلاشهای او برای معرفی نیچه به ایرانیان، صرفاً به ترجمه محدود نمیشود، چراکه معتقد است میان «فلسفه نیچه» و «فلسفه ایرانی» خویشاوندیهایی وجود دارد. از این رو، در پژوهشی نزدیک به چهار دهه به بررسی نسبت میان این دو میپردازد و کتاب اخیر او نیز دربردارنده فرازهایی از این پژوهش است.
جناب فولادوند، چرا آثار نیچه در ایران همواره با اقبال قابل توجهی همراه است؟
اینکه 140 سال پیش، یک فیلسوف آلمانی عنوان مهمترین اثرش یعنی «چنین گفت زرتشت» را از نام نخستین پیامبر ایرانیان اقتباس کرده، یکی از دلایل این اقبال است. اما همه چیز به یک عنوان ساده برنمیگردد. او محتوا و سبک شاهکار خود را به گونهای تدوین کرده است که مخاطب ایرانی را جذب میکند؛ نگارشی ادبی-شاعرانه، کاربرد بیانی استعاری، رمزی و مثلگونه، توسل به اسطوره و تاریخ باستان و تمدنهای غیراروپایی از جمله ویژگیهای نگارشی و ادبی او است.
اقبال به متفکران در جوامع، روند یکسانی نداشته و ندارد و گاه مردم با برخی آثار و آرا زودتر احساس نزدیکی و خویشاوندی میکنند. طی 70 سال اخیر، ایرانیان توانستند با نیچه همدلی نسبی برقرار کنند. اما مثلاً کانت که اندیشمند مهمی است نتوانسته هنوز مانند نیچه توجه ایرانیان را جلب کند؛ شاید بیان تجریدی و سیستماتیک این فیلسوف خردورز چندان همخوانی با فرهنگ و «افق انتظار» مردم و ذهنیت فرهنگ دوستان کشور ما ندارد.البته در قرن اخیر، کشش ایرانیها بیشتر به نیچه شاعر و ادیب بوده است و اغلب خوانندگان با «چنین گفت زرتشت» و از طریق این نوشته ادبی-فلسفی با لحنی پیامبرگونه با اندیشه او آشنا شدند و افکار او را کم و بیش درک کردند. میتوان گفت که ماشین فکری- ادبی نیچه، بویژه پس از ترجمههای مختلف «چنین گفت زرتشت» به فارسی (از نیرنوری تا آشوری) به ماشین فکری- ادبی ایرانیها نزدیک بوده و نوعی همخوانی داشته است. در نتیجه، این متفکر غربی «غرب گریز» مورد پسند جامعه ایرانی قرار گرفته است.
اشاره کردید یکی از دلایل اقبال ایرانیان به نیچه، توجه او به زرتشت بوده است. چه نسبتی میان تفکر نیچه و زرتشت وجود دارد؟
چرایی این پرسش، از دوران جوانی دغدغه فکری من نیز شد و امروز نزدیک به چهار دهه است که درخصوص چرایی گرایش نیچه به زرتشت و ایران، پژوهش میکنم؛ کاری که هنوز ادامه دارد و کتاب «نیچه، عرفان و جهان ایرانی» قسمتی از این پژوهش بلندمدت است. برای پاسخ به پرسشها و بهتر شناختن این فیلسوف چندبُعدی که «فلسفیدن را به شکلی غیرفلسفی» پیگیری کرد میبایست از رویکردهای مرسوم و آکادمیک فراتر میرفتم و نگاه و مفاهیم تازهای (ایرانمآبی، دیونیزوفی) تدوین میکردم.
به نظر من، روی آوردن نیچه به زرتشت و ایران، بر استراتژی خاصی بنا شده بوده و او کوشید با کاربرد این شیوه راهبردی و استراتژیک، جهان غرب و بویژه تمدن مسیحیت را نقد کند. بدین ترتیب انتخاب زرتشت، نخستین پیامبر ایرانزمین و بنیانگذار اخلاق، اتفاقی نیست و حسابشده بود؛ زیرا نیچه میخواست به اخلاق مسیحیت حیاتستیز و ایدهآلیسم غربی بتازد بویژه که او میدانست دین زرتشت و نیز اسلام، به «حیات»، «تن» و «نفس انسان» توجه دارد و بر خلاف کلیسای منحط، مسیح پیرو سرکوب غریزهها و زهدپرستی نیست.
فراموش نکنیم که نیچه از آنجا که فرزند یک کشیش پروتستان بود، اغلب منابع دینی- از تورات، انجیل و متون مقدس و عقیدتی دیگر- را خوانده بود و بر تاریخ عقاید و باورها، کم و بیش احاطه داشت. او آرمان حضرت مسیح را رنگباخته و دستکاری شده توسط قدیس پل ارزیابی میکرد و دستگاه مسیحیت را انحطاطی و ضدحیات میشمرد و به همین دلیل مدام بر این دین دستگاهی شده تاختوتاز میکرد.
در ضمن، نیچه گفتار شطحآمیز «خدا مرده است» را برای مسیحیت به کار برده تا نشان دهد که باورها و ارزشهایی که اسم آنها را کلیسای حاکم «خدا» میگذارد، از بین رفتهاند (گاه نیچه خداوند را «افق آدمی» مینامد) بنابراین، ذهن و وجود انسانها در بحران و سرگشتگی عمیقی گرفتار شدند که همان روند نیستانگاری است؛ یعنی مردم دیگر نمیدانند که به چه چیزی و به چه معیاری متوسل و متصل شوند. دنیای متلاطم امروز با چنین سرگشتگی و نابسامانی روبهرو است و انسان دیگر قادر نیست به جهان حاضر، آری گوید.
نیچه چه نسبتی با فلسفه و عرفان شرقی برقرار میکند؟
نیچه در عصر خود اصلاً فیلسوف محسوب نمیشد؛ چون تحصیلکرده زبانشناسی بود و زبانشناسی و یونانشناسی را به صورت آکادمیک دنبال میکرد و هم خیال داشت موسیقیدان شود ولی او زود متوجه شد که دغدغهها و مسائلش تنها از راه فلسفیدن پاسخ داده خواهد شد و بتدریج نوشتههایش بار فلسفی بیشتری پیدا کرد. البته بینش او حاوی فلسفه کلاسیک و آکادمیک نبود زیرا «فلسفه» نیچه با فیلسوفان دیگر متفاوت بود و پیوسته در نوشتههایش میکوشید تا فلسفیدن را به شکل غیرفلسفی و نامرسوم مطرح کند. از این رو، بیشتر فیلسوفان همعصر او، این اندیشمندِ «خلاف زمانه» را فیلسوف نمیشمردند و او را شاعر، ادیب یا هنرمند میدانستند. این در حالی است که نیچه دارد در فلسفهورزی غرب نگرش دیگری شکل میدهد، نگرشی که خودش «دیونیزوسی» و «تراژیک» مینامد. البته میتوان ریشههای آن را نزد متفکران و حکمای پیشین، بویژه پیشسقراطیان یونان مانند هراکلیت، فیثاغورث و حکمت خسروانیان یا درون «اسلام ایرانی» (به مفهوم هانری کربن) ابنسینا و فارابی و برخی عرفای اروپای قرون وسطی پیدا کرد.
برای نیچه فعالیت «فیلسوف» چند بعدی است و تنها جدلبازی نیست: او هم اهل اندیشیدن و خرد ورزیدن است، هم اهل زیستن و متحول کردن وجود و درون خود است. رسالت «فیلسوف آینده» نیچه متکثر است و او میتواند همزمان شهروند، متفکر، پزشک فرهنگ، قانونگذار، موسیقیدان، هنرمند و شاعر باشد. آن فلسفهای که با سقراط و ارسطو شکل گرفت و تا هگل توسعه یافت، اساساً بر جدل، استدلال و خردورزی تأکید داشت و کار چندانی به دگرگونی وجود و زندگی آدمی نداشت؛ از نظر نیچه، سقراط جدلباز، منطقزده و«عرفانستیز» بود که ارتباط خود را با موسیقی، شور و زندگی تراژیک قطع کرد.
نیچه از کتاب «زایش تراژدی» دید فلسفیاش را تدوین میکند و خود را نخستین «فیلسوف تراژیک» معرفی میکند و هراکلیت (فیلسوف پیشسقراطی) را پیشکسوت اندیشه خود میداند؛ یعنی خود را وارث حکیمی میداند که متأثر از فرهنگهای شرقی است؛ از جمله هند، مصر و ایران. بنابراین، بینش و منش فلسفی نیچه دارای جنبههای «شرقی» است؛ چون او آگاهانه از خردمحوری سقراطی و هگلی به مرور فاصله گرفت تا بتواند بر اساس یک نگرش و رویکرد راهبردی تمدن غرب و متافیزیک مسیحیت را زیر سؤال ببرد.
در مورد رابطه نیچه و آنچه «عرفان» گفته میشود کوشش کردم در این کتاب اطلاعات لازم را برای خواننده عرضه کنم تا برداشت کلی من موجب سوءتفاهم نشود ولی در اینجا تنها میتوانم بگویم که از نظر هانری کربن عرفان «شناختی» است که پادزهر نیستانگاری است و نیچهشناس برجسته «جیورجیو کولی» مینویسد که گرچه واژههای«عرفان» و «عارف» در محافل فلسفی طنین بدی به همراه دارند اما این مفاهیم به معرفت و رمزورزی انسان اشاره میکنند و ارزش و فضیلت دارند.
در کجا نیچه و فرهنگ ایرانی به هم گره میخورند؟
پیوند نیچه با فرهنگ ایرانی بر پایه بینش راهبردی نیچه شکل گرفت؛ یعنی او به سوی شرق و جهان ایرانی رفت تا با الهام از جهان و اندیشههای غیراروپایی فرهنگ غرب و ارزشهای مسیحیت فرسوده را نقد و دگرگون کند. طی سفر اکتشافی و فکری خود، او جهانبینی و نگرش فلسفی جدیدی ترسیم کرد که حاصل گفتوگوی میانفرهنگی طولانی و ژرف او است. نیچه بیشتر منابع موجود شرقی آن عصر را خوانده بود و میتوان شباهتها و همدلیهایی میان او و برخی از فرزانگان ادب و حکمت ایرانزمین مشاهده کرد.
اما این قرابت و خویشاوندی موجب همسانی آنان نمیشود و آنچه «قرابت» مینامیم از تیپ و نوع فلسفهورزی آنان ناشی میشود. نیچه نه سهروردی و حلاج، و نه حافظ و مولاناست ولی جهانبینی تراژیک این رادمردان را همسو و همراه میکند؛ زیرا آنان کوشیدند در مورد سرنوشت مصیبتبار انسان و وضع بشر تأمل و پرسش کنند و در راه شناخت و دانش، علوم، آفرینش و معنویت حرکت کنند تا رازها و معماهای موجود شکافته شوند و آدمی از حال و آینده خویش بیشتر آگاه شود. بیش از صد سال است که شخصیت و آثار نیچه از زوایای گوناگونی بررسی شده و متخصصان چهرههای مختلف و حتی متضادی از او ترسیم کردند. از جمله خانم «لو آندراس سالومه» که از نخستین نیچهشناسان محسوب میشود و با نیچه رابطه دوستانه- عاشقانهای نیز داشت. او کتاب جالبی مینویسد با عنوان «نیچه از ورای آثارش»(1894) که در ثبت بُعد «عرفانی» نیچه هنوز اثری مرجع است. سالومه معتقد بود که فکر و نگارش نیچه از سال 1880 بیشتر به طرف شرق و ایران میرود و برای لو سالومه این مرحله اندیشه نیچه «دوره عرفانی» او است و در همین دوره نیچه مهمترین آثارش را مینویسد. پژوهش من به برداشت عرفانی لو سالومه و سایر نیچهشناسان توجه داشته است چون در جستوجوی «نیچۀ شرقی» بودم و سعی داشتم رد پای او را در کشف جهان ایرانی دنبال کنم.
برخی بر این باورند که شناخت ایرانیان از نیچه هنوز به شناختی آکادمیک تبدیل نشده است. هنوز بر آن اغراضی غیرآکادمیک حاکم است. چقدر با این اظهارنظر همدل هستید؟
بله، درست است؛ چون نیچه خود هیچ گاه آکادمیک نبوده است. نیچه از بینش آکادمیکی جهان فاصله میگیرد و تحت کلیشههای آکادمیک قرار نمیگیرد. نباید گرفتار بینش آکادمیک از نیچه بود بلکه باید نیچه را با زمانه و پژوهشهای خودمان جابهجا کنیم، عرصه جدید بهوجود بیاوریم و تنها از زاویه غرب به او ننگریم.
ایرانیها چقدر توانستهاند خوانش درستی از فلسفه نیچه داشته باشند؟
این پرسش خاص نیچه نیست و برای هر نویسنده و متفکری موضوعیت دارد. مثلاً در مورد حافظ هم سوءتفاهم و سوءبرداشت بسیار وجود دارد. میخواهم بگویم این سوءبرداشتها، اجتنابناپذیر است. انسانها متفاوتند و فهمشان متفاوت است و کلیشهها تأثیر یکسانی بر افراد نمیگذارد و برخی بیشتر و بعضی کمتر از کلیشهها متأثر میشوند. اتفاقاً باید تفاسیر مختلف باشد و تنها بر یک قرائت تأکید نکنیم؛ برای مثال، فرانسویها «نیچه خردورز» را بیشتر ترجیح میدهند. چون کمابیش فرهنگی خردورزانه دارند. اما آلمانیها و ایتالیاییها قرائت دیگری از نیچه داشتهاند.
آثار نیچه به ما کمک میکند تا هم دیروز و هم حال ایران را بهتر بشناسیم و من کوشیدهام تا از او چنین بهرهای ببرم.
گفتوگو از: مهسا رمضانی