زمانۀ ما زمانهای است که در آن، توسعۀ مادی، اقتصادی و فرهنگی، فعالیتهای فکری اندیشمندان در کشورهای مختلف را با خود همراه ساخته است. دغدغۀ توسعۀ اجتماعی و تکنیکی نه تنها در جوامع اروپایی که پیشگامانِ حرکت مدرن در زمینۀ توسعه بودهاند، بلکه در تمامی کشورهای دیگر نیز به شکلی جدی مطرح شده است. استفاده از طبیعت برای برآوردن نیازهای انسانی، فعالیتهایی را سامان بخشیده است که در راستای انگیزشهای زمینی بوده و انسان را برای بهرهبری بیش از پیش از زمان و مکان مهیا ساخته است. در این میان، باید توجه کنیم که این امر محصول فرآیندی است که در اومانیسم، رنسانس و مدرنیته جلوه کرده و به زیستجهان «اکنون» و «اینجا» شکل داده است. بنابراین، سیاست نیز در چنین جهانی معنایی متفاوت از معنای سنتی آن دارد.
تا قرنی پیش در ایران و تا حدود 6 قرن پیش در اروپا، سیاست با مفهومی غایتشناختی ناظر به کمال ذاتی انسان تعریف میشد و از آنجایی که بر اساس نگرۀ افلاطونی-ارسطویی و در بستر ادیان ابراهیمیِ اسلام و مسیحیت مورد توجه قرار می گرفت، زمینه را برای تبیینی کمال-گرایانه از سیاست مدنی فراهم می آورد. حکیمان مسلمان نیز فلسفه را به دو بخش نظری و عملی تقسیم می کردند و «سیاست مدن» را در کنار تدبیر نفس و تدبیر منزل، شاخهای از حکمت عملی می دانستند. ایشان اصطلاحاتی نظیر سیاست مدن، تدبیر المدینه و علم المدنی را برای نامیدن آن بخشی از حکمت عملی به کار میبستند که برای تدبیر امور جامعه ضروری مینمود. بهاینترتیب، سیاست مدنی نزد ایشان، با «باید» و «نبایدهای» اخلاقی قرین و با مفهوم سعادت اخروی عجین بوده است. ایشان که دغدغۀ سیاست مدنی را داشتهاند، پس از تعریف سعادت راستین و تمییز آن از سعادت دروغین، راههای وصول اهل مدینه به سعادت حقیقی را تبیین می کردند؛ تبیینهایی که بیش از هرچیز حول مفهوم حاکم و زمامدار فاضل شکل گرفته و بر حول این مضمون میچرخیده است که محور حکومت شایسته رئیس فاضلی است که بر اهل مدینه حکم میکند. شایستگی رئیس مدینه نیز در تبعیت از شریعت الهی و نوامیس خلقت آشکار می-گردد. در این میان، اندیشۀ سیاس در نظام فکری صدرایی نیز از اهمیت بالایی برخوردار است؛ اندیشهای که تحت تاثیر حکمای پیشین و نیز در زیستجهانِ فکری-فرهنگی خودِ وی، حول مفهوم سعادت و با تاکید بر نقش شریعت الهی تنظیم شده است.
حکمای مسلمان در بحث از مفهوم سیاست و تدبیر مدینه، ضمن تاثیرپذیری از فلسفه افلاطون و ارسطو، و با توسل به مبانی دینی در باب سیاسیات و اجتماعیات، کوشیدهاند مفهومی از سیاستورزی الهی را توسعه دهند. چنانکه فارابی مدعی می شود که انسانها بر اساس نیاز گرد هم می آیند و مقصودشان معاونت در اموری است که منجر به سعادت شود، و ضمانت چنین سعادتی را باید در حضور زمامدار فاضلی جستجو کرد که ایشان را بر طبق سنت الهی رهبری میکند. رواج اندیشۀ سیاسی نزد متفکران مسلمان، به مرور زمان، با تاکید بیش از پیش بر مفهوم شریعت همراه می گردد و جایگاه شریعت الهی، بمثابه مبنای سعادت اخروی که توسط انبیا و به واسطۀ وحی برای انسان حاصل شده است، بسیار مهم ارزیابی میشود؛ تا جایی که ابنسینا بحث از سیاست مدنی را بحث از شریعت، و سیاست را فرع بر شریعت میداند. رنگ شرعی سیاست در حکمت متعالیۀ صدالمتألهین جایگاهی استوارتر از پیش می یابد. چرا که وی بنا بر اقتضائات زمانهای که در آن میزیسته است، به اینهمانی حکیم، متکلم، فقیه و عارف در وجود حاکم الهی باور داشته و میکوشد بر این اساس، زمینهای را برای توضیح وحدت نحلههای فکری در عالم اسلام فراهم آورد.
نظام صدرایی اندیشه، حول مفهوم توحید و در راستای کمال انسانی در مسیر الهی سامان یافته است. بههمینترتیب، مكتب سیاسی وی نیز خدامحور بوده و بر بنای حضور خداوند در متن زندگی فردی و اجتماعی استوار است. مطابق دیدگاه صدالمتألهین، وجود انسانی وجودی است در سفر که حرکت آن از مبدأ وحدت آغاز شده و به سوی مبدأ وحدت ادامه مییابد. در این میان، جهان مادی نیز گذرگاهی است که راه سعادت اخروی از آن میگذرد، چرا که نفس انسانی اگرچه برآمده از ماده و جسم است، اما نهایتا او نفس الهی است که بقای روحانی دارد.
در نگاه صدالمتألهین، این شریعت الهی است که راه سعادت را تعیین میکند و اگر قرار بر آن است که تدبیر مدینه و جامعۀ انسانی مسیر سعادت را برای بنیآدم نمایان سازد، آن سیاست و آن تدبیر باید بر شریعت الهی استوار گردد. بحث درباب زمامدار فاضله نیز بر مبنای حضور رهبر الهی است که به تبعیت از انبیاء زمینه را برای سعادت انسان کمالجو فراهم مینماید. بنابراین، سیاست بدون شریعت همچون جسد بدون روح است. سیاست در اندیشۀ صدرالمتألهین، غایت-مدار و آخرتمحور است، و تمام عناصر فكری و عملی آن بر اساس رسیدن به سعادت الهی در جهان اخروی تنظیم میشود.
براستی باید اذعان داشت که صدالمتألهین صورت تمامیتیافتهای از سیاست مدنی در جهان سنت ارائه کرده است که متناسب و درخور همان زمانه و زیستجهانی بوده که وی در آن می-زیسته است. با اینحال، ما میدانیم که زمانۀ ما زمانهای غیرصدرایی است و جهان «اکنون» و «اینجای» ما را فلسفۀ صدرایی رقم نزده است. زیستجهانی که صدرالمتألهین و دیگر حکمای سنتی در درون آن و برای آن اندیشهورزی کردهاند، زیستجهانی بوده است، مبتنی بر اصالت نفس ملکوتی که با محوریت سلوک روحانی، تمام جهان جسمانی را بستر و زمینهای برای رسیدن به غایت متعالی حیات تلقی کرده است. اما آن زیستجهان، برای ما حکمِ گذشته را دارد، چرا که دوران مدرن از راه رسیده و زیستجهانی متفاوت رقم زده است. جهان کنونی ما جهان صدرالمتألهین نیست و سیاست صدرایی برای ما زندگانِ عصر مدرن و آشنا به مدرنیته معنای دیگری دارد؛ معنایی که برای خود صدرالمتألهین و در زمانۀ وی مطرح نبوده است.
بیشک بسیاری از ما در موارد متعددی دریافتهایم که «نمیدانیم کجاییم». این امر ناشی از آن است که ما از مأمن جهان سنت بیرون آمدهایم اما همچنان بر مبانی حکمی و فلسفی و سیاسی دوران مربوط به پیشینیان تاکید میورزیم. روح تمدنی ما بر اساس نظام فلسفی صدرالمتألهین سامان یافته است و در فراز و نشیب تاریخی به جایگاهی رسیده است که در دوران کنونی با چالشها و پرسشهایی نوین روبروست؛ این پرسشها محصول مواجهه با زیستجهانی است که نه برآمده از نظام حکمت صدرایی، بلکه برآمده از اندیشۀ فلاسفۀ مدرن است. پیش از رنسانس، چنانکه نزد بسیاری از متفکران مسلمان نیز مشهود بوده است، انسانها زندگی را در راستای متعالیترین اهداف ممکن سپری کرده و باور داشتند که باید برای شناخت خداوند به عنوان عالیترین موضوعات نفس کشید. اما در دوران نوزایی، انسانها به این نتیجه رسیدند که به جای «چرایی» زندگی، باید به «چگونگی» آن توجه کنند.
برای فهم نوزایی و مدرنیته، بناچار باید به فهم رنسانس از منظر تاریخی و فلسفی مبادرت ورزید که با نهضت انسانگرایی آغاز شد. انسانگرایی متجدد نوعی رجعت به دوران باستان بود که درآن، انسان بمثابه موجودی خودبنیان معیار هرچیزی است که به زندگانی او مربوط میشود. این خودارجاعی انسانگرایانه که نخستین بار درباب علوم و فنون مطرح میشود، آغاز دوران نوزایی است که در نهضت اصلاح دینی، انگیزشهای اجتماعی، و کنشهای معرفتی آن دوران نمایان شده است. دراین میان، بزرگترین رخداد را باید در مکتب دینی مارتین لوتر جستجو کرد که مدعی است آمرزش و سعادت انسان، بیش از آن که وابسته به نهاد دینی باشد، مستلزم عمل اخلاقی است. به تعبیر اونامونو، مذهب پروتستان، مستغرق در اندیشه عدالت است، و این اندیشه علیرغم ظاهر مذهبی اش، بیش از هر چیز فحوای اخلاقی دارد و مسئله معاد را بکلی خنثی و تقریبا ملغی می کند؛ و به دامان فردگرایی ناب دینی و دینداری کمابیش زیباییشناختی، اخلاقی و فرهنگی پناه می برد. این امر، در گام بعدی سیاست مدرن را نیز از بستر دینی آن خارج کرده و رنگوبوی اخلاق و حقوق زمینی به آن می دهد.
با نقد دوگانهانگاری دکارتی در دوران اندیشۀ جدید، تعریف انسان بمثابه موجودی دوساحتی جای خود را به انسانی می دهد که نفس و بدن وی، دو روی یک سکه و همراه و همطراز در هستیاند. چنانکه اسپینوزا نفس و بدن آدمی را بمثابه حالاتی از جوهر الهی یکی دانسته و حکم به همراهی دائمی آنها می کند. نفس و بدن نمیتوانند بدون هم باشند و از آنجا که نفس خواهان بقای بینهایت است و از ذات خود صیانت میکند، حفاظت بدن، جذب منافع و کمالات بدنی، و دفع مضرات و آسیب هایی که وی را تهدید میکند، در اولویت کنش انسانی قرار گرفته و چیزی به نام «صیانت ذات» معنادار می شود. این یک گام مهم در توجه بیش از پیش به انسان اخلاقی و زندگانی ناسوتی بوده است.
مفهوم «صیانت ذات» مبنای عموم نظریات مدرن درباب اخلاق و سیاست بوده است. صیانت ذات ضمن همپوشانی با مفهوم «حق طبیعی» کلیدواژۀ «قرارداد اجتماعی» را رقم زده است. در دیدگاه اندیشمندان مدرن، «حق طبیعی» همان آزادی و اختیار است که هر انسانی از آن برخوردار است تا به میل و ارادۀ خود، از قدرتش برای حفظ طبیعت، یعنی زندگیاش بهرهمند گردد. به تبع آن، حق طبیعی هر انسانی است که هرکاری را که بر طبق داوری و عقل خودش مناسبترین ابزار برای تحقق آن هدف تصور میکند، انجام دهد. بااینحال، چنانکه جان لاک میگوید، حق طبیعی همواره در معرض تجاوز دیگران قرار دارد. همین موضوع، سبب میشود تا آدمی آن وضعیتی را که هرچند قرین آزادی، ولی سرشار از هراس و مخاطرات دائمی است، ترک کند و در صدد پیوستن به اجتماعی باشد که دیگران تشکیل داده یا به فکر تشکیل آنند. بهاینترتیب، حق طبیعی آدمی برای محافظت از آوردههای جسمانی طبیعت که ذات وی را میپرورد و در بقا کمک حال اوست، انسان را وادار به تشکیل جامعۀ مدنی می کند تا در سایۀ الزام قانون و حق، نظم اجتماعی برای بهرهمندی از صلح و آرامش و رفاه فراهم گردد. از دید اندیشهمندان جهان مدرن، غایت سیاست نه امری الهی، بلکه امری زمینی است که در وضع مدنی سامان مییابد. به این ترتیب، اخلاق و سیاست مدرن، بر مبنای همافقی نفس و بدن، و بر اساس اصل موضوعۀ «صیانت ذات»، با تأکید بر مفهوم «حق طبیعی» و با رسیدن به «قرارداد اجتماعی»، شکل میگیرد.
این رویکرد سیاسی و چنین دیدگاهی در فلسفه هگل تمامیتی مییابد که مبانی علوم سیاسی بعد از وی را در مکاتب سوسیال و لیبرال تحت تاثیر قرار میدهد. هگل کوشیده است تا با صورتبندی زمانۀ خود، آزادی را بهعنوان توانایی انتخاب آزادانۀ مجموعهای از خواستهای فردی یا پایبندی به شرایط موجود تعریف کند. این آزادی شرط ضروری برای رسیدن به سعادت فردی از طریق تحقق حقوق طبیعی است؛ و شرایطی که در آن یک فرد قادر به اعمال آن توانایی باشد، داشتن حریم خصوصی است، در فضایی که در آن، افراد متعدد حریم یکدیگر را به رسمیت شناخته و به آن احترام گذارند. بنابراین، سیاست از حالت طولی سنتی به یک ارتباط عرضی چندسویه تغییر جهت میدهد.
بنابراین، در دوران مدرن، توجه به قدرت، توانایی، و ارادۀ اخلاقی انسان، توجه بیشازپیش به زندگانی زمینی را در جهان زمانی-مکانی ممکن ساخته است و مفهومی از اندیشۀ سیاسی را بارور میکند که متناسب با زمانۀ مدرن و هماهنگ با تعاریف نوین از نسبت انسان، جهان و خدا است. امری که انسان مدرن را، متوجهِ ساختارهای عادلانه، همگن، متوازن، و روبهرشدی در سیاست، اقتصاد، تکنولوژی و فرهنگ میکند تا مفهومی از «توسعه» را دریابد و بر اساس آن اندیشۀ سیاسی را به سمتی نوین رهنمون گردد. توجه به آبادانی زمین، احترام به طبیعت، احترام به حقوق انسانها، عدالت اجتماعی و توسعۀ دانش و فناوری بمثابه دستآوردهای اندیشهای دوران مدرن، دیدگاه دیگری را به مسائل انسانی ارائه میکند که نه بر اساس «باید» ها که بر اساس «هست» ها شکل گرفته است. ما در زمانهای که چهار قرن بعد از زمانۀ صدرالمتألهین است، در ساختار سیاسی برآمده از نظام اندیشهای وی، به دستآوردها، نگرهها و رویکردهای سیاسی مدرن مینگریم و ناخودآگاه چنین سوالی قابل طرح است که آیا در زمانهای غیرصدرایی، سیاست صدرایی میتواند یا توانسته است از عهدۀ مسائلی برآید که انسان ایرانی در دوران مدرن و در جهان برساخته از اندیشۀ مدرن با آنها مواجه است؟
* استاد حوزه و دانشگاه
این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.