من با سبزه و درخت بزرگ شدم

گفت‌وگو با دکتر احمد محبوب
کد خبر: ۸۸۲۹۰۹
|
۱۳ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۴:۴۱ 04 March 2019
|
8593 بازدید

دکتر احمد ابومحبوب هم در عرصۀ آموزش و هم در حوزۀ تألیف کتاب، مقاله و سخنرانی پیوسته مشغول فعالیت بوده و هستند و در این زمینه کارهای بسیار متعدد و متنوعی دارند؛ چه در حیطۀ ادبیات کهن و چه در ادبیات نوین ایران. از جمله آثار تأثیرگذار و مهم ایشان میتوان به "کالبدشناسی نثر"، "عروض و قافیه و نقد ادبی"، "تصحیح دیوان رباعیات اوحدالدین کرمانی"، "گهواره سبز افرا"، "تصحیح کک کوه‌زاد" و کتاب "در های و هوی باد" اشاره است. در ادامه، گپ و گفتی با ایشان داریم.

شما در چه سالی و در کجا به دنیا آمدید و از اصالت خانوادگی‌تان بفرمایید.

من در سال 1335 در تهران متولد شدم. پدر و مادرم اهل بندر انزلی بودند. پدرم از کودکی به تهران آمد و کار می‌کرد. خیاط ساده‌ای بود، بعد به انزلی برگشت و با مادرم ازدواج کرد و به اتفاق به تهران آمدند و از آن موقع در تهران هستند.

با توجه به اصالت شما، آیا در دوران کودکی و نوجوانی به بندرانزلی رفتید؟

بله، من همیشه تابستان‌ها بعد از تمام شدن درس و امتحان آنجا بودند. من در تهران به دنیا آمدم، بعد برادرم که به دنیا آمد، چون نگهداری ما برای مادرم سخت بود مرا پیش مادربزرگم در بندرانزلی می‌فرستادند. بعد هم که در تهران به مدرسه رفتم، از کودکی تا جوانی به آنجا می‌رفتم. تعطیلات پیش مادربزرگ و تمام فامیل می‌رفتم و آخر تابستان به تهران برمی‌گشتم.

به نظر شما تأثیر فضایی که در آن زندگی می‌کنند و تجربۀ زیستن در شهرهای مختلف بر زندگی هنری و ادبی افراد چگونه می‌تواند باشد؟

بدون تردید یکی از عوامل پدیدآمدن گرایش‌های ادبی و هنری، به خصوص در حوزۀ سبک بیان و عواطف و احساسات، محیط طبیعی است. من گاهی در درس‌هایم از لحاظ سبک و سبک‌شناسی مثال می‌زنم، فرض کنید کلامی که نیما دربارۀ آب دارد، با کلام یدالله رؤیایی و یا منوچهر آتشی کاملاً فرق دارد. وقتی نیما می‌گوید: "خشک آمد کشتگاه من" این شعر کاملاً مرطوب است، گرچه در کل شعر دربارۀ خشکی حرف زده، اما مرطوب است. آدم این را حس می‌کند. مقصودم این است که محیط طبیعی خیلی در بیان، سبک و حتی گرایش هنری نقش دارد. سرشت خودم همین است، ذاتاً به سمت آب است؛ به خاطر همین جایی منزل گرفتم که درخت هست. به خاطر طبیعت آن است که اینجا هستم؛ یعنی زندگی هست. بنابراین من چون با سبزه و درخت و این چیزها بزرگ شدم، خشکی برای من خفقان‌آور است و طبیعتاً در کلام و شعر من هم تأثیر داردو این یک بحث روانشناختی است.

با توجه به این که شما به شهرهای دیگر شمال سفر کردید، ویژگی‌های مهم و متمایز بندرانزلی و تأثیر آن به ویژه در کسانی که به فعالیت‌های فرهنگی گرایش پیدا می‌کنند، چیست؟

همۀ این شهرها – چه در مازندران و چه گیلان – ویژگی‌هایی دارند که مانند همدیگر است و باعث می‌شود که وقتی در شمال هستی، این احساس به آدم دست می‌دهد. البته تفاوت‌هایی هم دارد که شخصی و روانشناختی است. به نظر من، مهمترین تفاوتش این است که من چون آنجا را وطنم حساب می‌کنم، برای من خیلی اهمیت داشته است. آن موقع دایی من شکارچی بود و ساعت چهار صبح برای شکار با قایق به نیزارها و وسط مرداب می‌رفتیم. من خودم ماهیگیری می‌کردم. همیشه صبح بعد از صبحانه میرفتم لب آب (خانه‌مان نزدیک رودخانه بود، قبل از پل قاضیان) قلاب می‌انداختم و ماهی می‌گرفتم و می‌آوردم، ظهر سرخ می‌کردیم و می‌خوردیم. این خاطره‌ها در روان انسان تأثیر دارد.

طبیعتاً گرایش من به محیط بندرانزلی و آن بندر بزرگ و مرداب و دریا و رودخانه‌هایش است. این تفاوتی که من می‌بینم از لحاظ روانشناختی است، وگرنه تمام شهرهای شمالی یکی است؛ با این تفاوت که بندرانزلی به خاطر سابقۀ فرهنگی و تاریخی‌اش، شهری چندملیتی است؛ از جاهای مختلف در آن هستند: از آذربایجان گرفته تا زنجان، تهران و شهرهای دیگر. از قدیم در آن جمع هستند. چون از اواخر قاجاریه، ارتباط ایران و اروپا از طریق دریایی، از آنجا بوده. در داستان "فارسی شکر است" آقای جمالزاده آمده است که "در بندر انزلی آنها را که از اروپا می‌آمدند، گرفتند و در زندان انداختند". آغاز روشنفکری دورۀ قاجاریه به این شهر باز می‌گردد؛ یعنی تفاوت آن با شهرهای دیگر تفاوت فرهنگی است.

شما در نظام‌آباد تهران زندگی می‌کردید و همانجا دبستان و دبیرستان را طی کردید. آیا معلمانی بودند که بر آیندۀ زندگی ادبی و هنری شما تأثیر بگذارند؟

در نظام قدیم، شش سال دبستان بود و شش سال دبیرستان که الان هم به همان وضع برگشته است. سال اول دبستان یک معلم بود که ما خیلی دوستش داشتیم. در این که من درس علاقه پیدا کنم خیلی تأثیرگذار بود، ولی معلمان خیلی خوب دیگری هم داشتم که فراموششان نمی‌کنم. در دبیرستان تقوی نظام‌آباد درس خواندم و بعد آمدیم نارمک. آنجا معلمی داشتم با نام آقای بدیعی که برای اولین بار، من شعر نو را با ایشان شناختم و اسمشان هیچ وقت از یادم نمی‌رود. معلم ادبیات ما بود و از ایشان خوشمان می‌آمد. دائم موضوع انشا می‌داد، نه از این موضوع‌های بی‌ارزش. چیزهای خوبی می‌گفت. اولین بار او بود که شعرهایی از نیما را برای ما خواند و ما حفظ می‌کردیم. بعد علاقه‌مند شدیم که بدانیم نیما کیست؟ و بعد دنبالش رفتیم. از دورۀ دبیرستان با شعر نو و معاصر آشنا شدم و خودم شعر خیلی دوست داشتم. آثار شاعرهای مختلف را در آن دوره می‌خریدم. مجله‌ای به نام "پیک دانش‌آموز" به مدرسه می‌آمد و هر بار با یکی از شاعرهای خوب، مثل اخوان و بهبهانی مصاحبه می‌کرد. من اینها را می‌خواندم و می‌رفتم کتابشان را می‌خریدم. با خواندن کتابشان، دیگر گرفتار شعر و ادبیات شدم و نتوانستم از آن بیرون بیایم.

گویا قبل از سال دوم دبیرستان به شعر کلاسک گرایش داشتید و شعر می‌سرودید. به کدام شاعر کلاسیک بیشتر علاقه داشتید؟

آن زمان داخل پودر رختشویی تاید، کارتی بود که بالای آن تصویر یک صحنه شاهنامه و پایین آن چند بیت از آن بود. این کارت‌ها به عنوان جایزه داخل این پودرها بود. مادرم که تاید می‌گرفت، من فوراً آنها را خالی می‌کردم و آن کارت‌‍ها را بیرون می‌آوردم. از همان زمان دبستان به شعر علاقه پیدا کردم. رستم، سهراب، اسفندیار، بیژن و منیژه. از این شعرها خوشم می‌آمد و دوست داشتم آنها را حفظ کنم. از همان موقع با فردوسی کمی آشنا شدم. از همان دوران کودکی عشق و علاقه به آنها پیدا کردم. آن موقع "کیهان بچه‌ها" هم بود که می‌خواندم.

در دبیرستان در چه رشته‌ای تحصیل کردید؟

سه رشته بود؛ ریاضی، طبیعی و ادبی. رشتۀ من طبیعی بود، اما به ادبیات علاقه داشتم. خودم کتاب‌های رشتۀ ادبی را می‌خواندم. می‌توانستم رشتۀ ادبی بخوانم، اما رفتم رشتۀ طبیعی؛ به دلیل این که در رشتۀ طبیعی زیست‌شناسی بود که با طبیعی ارتباط داشت، جانورشناسی و فیزیولوژی بود و من هم اینها را خیلی دوست داشتم. به این دلیل وارد رشتۀ طبیعی شدم.

چه سالی و در چه دبیرستانی دیپلم گرفتید؟

من از مدرسۀ شبانه دیپلم گرفتم، چون صبح‌ها می‌رفتم کار می‌کردم که خرج خودم را در بیاورم. از هفت‌ونیم صبح تا چهار بعد از ظهر کار می‌کردم و ساعت پنج می‌رفتم دبیرستان خامنه‌ای.

روزها کجا کار می‌کردید؟

در کارخانۀ اسکاچ کار می‌کردم؛ در قسمت بسته‌بندی مشغول کار بودم.

بعد از گرفتن دیپلم چه کردید؟

وارد دانشسرای راهنمایی تهران شدم که الان در خیابان فرهنگ است. آنجا فوق‌دیپلم علوم انسانی و ادبیات خواندم.

یعنی دانشسرا اصولاً برای معلمان تأسیس شده بود؟

بله، برای تربیت معلم. از همان جا بعد از دو سال تحصیل و گرفتن فوق دیپلم، در آموزش و پرورش استخدام شدم. از سال 56 با فوق دیپلم شروع به کار کردم، بعد لیسانس و فوق‌لیسانس و دکتری گرفتم و در دورۀ ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان درس دادم و سی سال در آموزش و پرورش خدمت کردم.

شما در سال 1364 از دانشگاه تهران لیسانس گرفتید. از استادانتان بگویید و این که تحت تأثیر کدام یک از استادان بودید؟

بعد از انقلاب دانشگاه‌ها که باز شد، هنوز خیلی از استادان قدیمی بودند. به همین دلیل برای من خیلی مایۀ مباهات بود در حضور استادانی مثل دکتر زرین‌کوب، دکتر مصفّا، دکتر شفیعی کدکنی و استادان دیگر شاگردی کنم. مرحوم زرین‌کوب و دکتر شفیعی کدکنی در شکل دادن ذهن ادبی من تأثیر داشتند.

دکتر زرین‌کوب و شفیعی کدکنی چه تدریس میکردند؟

برای درس دکتر زرین‌کوب ما به خانۀ ایشان می‌رفتیم. ساعت دو می‌رفتیم بهجت‌آباد و ایشان را می‌آوردیم به کتابخانه‌شان در خیابان میرزای شیرازی در ساختمان دیگری که متعلق به ایشان بود. آن زمان من ماشین ژیان داشتم و با آن ایشان را جابه‌جا می‌کردم. ساعت پنج هم ایشان را برمی‌گرداندم بهجت‌آباد؛ یعنی کلاسهای دانشگاهی ایشان در منزل برگزار می‌شد. درسهایی که با ایشان گذراندم، حافظ، نقد ادبی و درس‌هایی در این حوزه بود. در دورۀ کارشناسی، دکتر کدکنی روش تحقیق و مثنوی درس میداد. حافظ یک را با دکتر شفیعی و حافظ دو را با دکتر زرین‌کوب گذراندم. زود تمام کردن ترم برای من مهم نبود، برای من استاد مهم بود. سعی می‌کردم ببینم چه درس‌هایی را دکتر زرین‌کوب دارد، چه درس‌هایی را دکتر مصفّا و چه درس‌هایی را دکتر شفیعی. دکتر رواقی هم تشریف داشتند.

دکتر رواقی و دکتر مصفّا چه درس می‌دادند؟

دکتر مصفّا، غزلیات و بوستان سعدی و البته غزلیات مولانا و دکتر رواقی، شاهنامه، رودکی و منوچهری و شاعران سبک خراسانی را درس می‌داد.

گفتید که حافظ را با دو استاد – یعنی دکتر زرین‌کوب و دکتر کدکنی – گذراندید. شیوۀ تفکر و تدریس آنان چگونه بود؟

مرحوم زرین‌کوب گرایش‌های تاریخی و فلسفی خوبی داشت؛ یعنی اگر بگویم سقراط معاصر بود، اغراق نکرده‌ام. گویی جلوی شما یک کوه دانش نشسته است. هر چه می‌گفتی ایشان می‌دانست، منتها خیلی فروتن بود، آنقدر که احساس می‌کردی دارد گوش می‌کند. دکتر زرین‌کوب بیشتر به سمت تحلیل و نقد محتوا گرایش داشت. دکتر شفیعی هم همین حالت را داشت.

یعنی دانشجویان گفته‌هایشان را تدوین می‌کردند؟ خود شما جزوشان بودید؟

نقد ادبی و حافظ را در واقع ما تدوین کردیم. کلاً کار دانشجوها بود. درس نقد ادبی را من و یک خانم که همکلاس بودیم تدوین کردیم. به هر حال این درس ما بود. برعکس، بعضی از استادان بیشتر گرایش به لغت داشتند؛ لغت و معنی و دستور زبان و تشبیه و استعاره و ... در دکتر زرین‌کوب و دکتر شفیعی این گرایش نبود؛ گرایششان به شکافتن محتوا بود. این را هم بگویم ما در یک ترم درس حافظ با دکتر زرین‌کوب فقط یک غزل خواندیم. "الا یا ایهاالساقی..." . همین یک غزل را خواندیم، ولی این یک غزل تمام حافظ بود.

و خود شما هم سال‌ها بعد مقالۀ مفصلی دربارۀ همین غزل نوشتید، درسته؟

بله. عجیب بود. با این یک غزل، ما کلی فهم از حافظ پیدا کردیم. الان مثلاً فلان قدر از غزل حافظ می‌خوانند، اما ذره‌ای از حافظ نمی‌توانند بفهمند، ولی وقتی ایشان کلامی می‌گفت، با هر کلمه و واژه، دنیایی از تفسیر و تعبیر و شکافتن مطلب و معنا و مفهوم نمایان می‌شد. وقتی که بیتی را می‌گفت، بیت‌های مشابه دیگری که این مفهوم و معنا و ابعادش را می‌رساند، کاملاً مشخص می‌کرد. میگفت یک غزل درست خواندن از حافظ بهتر است از پنجاه غزل خواندنی که آخرش از حافظ هیچ نفهمید.

خوب، این روش دکتر زرینکوب بود، اما دکتر شفیعی کدکنی علیرغم اینکه گفتید در گرایش به محتوای متون ادبی با دکتر زرینکوب همگام بود، قطعاً در زمینه‌هایی با ایشان تفاوت داشت. چه تفاوتهایی در شیوۀ آموزش آنها بود؟

البته مرا نرسد که چنین گویم، ولی از نظر من دکتر شفیعی هم شاگرد دکتر زرین‌کوب بودند و هم خیلی به ایشان احترام می‌گذاشتند. یادم هست در دورۀ لیسانس گفته بودند که با دکتر زرین‌کوب صحبت شده و قرار است که بیایند دانشگاه درس بدهند. دکتر شفیعی گفت: اگر دکتر زرین‌کوب بیاید اینجا، من می‌آیم پیش شما می‌نشینم و درسش را مثل یک شاگرد گوش می‌کنم؛ یعنی این قدر احترام دکتر زرین‌کوب را نگه می‌داشت. دکتر شفیعی همیشه شور و حالی داشت.

تا دوران کارشناسی یعنی تا سال 1364 گرایش شما به شعر بود تا داستان یا حتی نثر. بفرمایید چرا تصحیح دیوان اوحدالدین کرمانی؟!

تصحیح دیوان اوحدالدین کرمانی به پیشنهاد دکتر شفیعی بود. من هم چون دکتر را خیلی دوست داشتم، تا آنجا که توانستم، سعی کردم که کار را درست انجام بدهم. با آموزه‌هایی که از ایشان گرفتم، در واقع به نوعی تکلیف کلاسی من بود. پیش از این که لیسانسم را بگیرم تمام شد و آن را چاپ کردم.

نسخه‌ای که در اختیار شما گذاشتند، از کدام کتابخانه و مرکز بود؟

چند نسخه بود؛ نسخه ترکیه بود، نسخۀ قاهره بود و یکی دو نسخه هم در ایران در کتابخانه ملی که البته کامل نبود. کاملترین نسخه، نسخۀ ترکیه بود. یک نسخه هم در چک اسلواکی بود که به دستم نرسید. بنابراین نسخه‌هایی از بنگلادش و هند و ایران و ترکیه و قاهره مبنای کار من بود.

نظرتان دربارۀ رباعیات اوحدالدین کرمانی چیست؟ به ویژه که برخی رباعیات سرگردان داریم که منسب به ایشان است. روش شما در بررسی و مقابله چگونه بود؟

چند معیار داشتم: یکی دیوان رباعیات اوحدالدین کرمانی نسخه ترکیه بود که کامل و خیلی نزدیک به زمان اوحدالدین کرمانی. یکی معیار نزدیکی تاریخی است و معیار دیگر سبک‌شناسی. من در انتهای دیوان اوحدالدین کرمانی دربارۀ این رباعیات که هم به اوحدالدین کرمانی نسبت داده شده، هم به بابا افضل و هم به دیگران، بحث کردم و بر اساس این سه معیار و اعتبار نسخه، نشان دادم که مثلاً این رباعی از اوحدالدین کرمانی نیست. مثلاً یک رباعی به اسم حافظ در دیوان‌های مختلف حافظ هست، اما این کاملاً نشان می‌دهد که پیش از تولد حافظ این رباعی در دیوان‌های دیگر وجود داشته و اصلاً نمی‌تواند مال حافظ باشد. این رباعی‌های سرگردان که گفتید در هر دیوانی نفوذ کرده، بله، هر جایی نفوذ کرده و تحقیق در مورد آن خیلی دشوار است، به خصوص در شعر شاعران رباعی‌سرا مثل عطار، اوحدالدین کرمانی، خیام و بابا افضل.

چاره‌ای نداریم جز این که مبنای تاریخی را حتماً اول قرار بدهیم و ببینیم این رباعی در چه زمانی سروده شده و در چه نسخه‌ای هست. به هر حال اینها بحث‌هایی بود که من درباره آن رباعیات چند منظوره یا به اصطلاح رباعیات چند صاحبه در آخر آن کتاب به نام "نقد انتساب" آوردم. کسی که رباعیات اوحدالدین کرمانی را گردآوری کرده، مستقیماً شاگرد وی بوده است؛ یعنی خیلی نزدیک بوده است، به ویژه از لحاظ سبکی. سبک اوحدالدین کرمانی پرتکلف و پرآرایه نیست، سبکی است که بیشتر به محتوا توجه دارد و چون بیشتر می‌خواهد حرف بزند، از لحاظ آرایه ضعیف می‌شود.

می‌شود گفت که در نقطۀ مقابل مولوی است!

تا حدی.

اوحدالدین کرمانی با شمس تبریزی و شمس‌الدین سجاسی همدرس بوده و گویا به گونه‌ای بحث و جدل داشت با مولوی، درسته؟

بله.

آیا به این معتقد هستید که فرقۀ مولویه با فرقۀ اوحدیه در تضاد بوده است؟

تضاد نمی‌شود گفت؛ تفاوت دارد؛ چون در فرقۀ مولویه به سماع خیلی اهمیت می‌دهند و در اوحدیه هم همینطور. در صورتی که در فرقه‌های دیگر اصلاً سماع را تحریم می‌کنند. شباهت‌هایی بین این دو هست در نظریات زیبایی‌شناسی و عشق. اوحدالدین کرمانی و مولوی خیلی جاها به زیبایی و زیبایی‌شناسی و جمال و عشق بسیار توجه داشتند. در عرفان و مباحث عرفانی ما آنچه عشق به وجود می‌آورد، زیبایی است. اگر زیبایی نباشد، عشق به وجود نمی‌آید. عشق مثل یک آتش است که با نبودن زیبایی خاموش می‌شود. پس برای این که عشق از بین نرود، زیبایی باید جلوه‌های جدید داشته باشد. "هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد، دل برد و نهان شد / هر دم به لباسی دگر آن یار بر آمد گه پیر و جوان شد". همانطور که عین‌القضات همدانی میگوید: عشق مثل آتشی است که به هیزم نیاز دارد و هیزمش زیبایی است، مولانا هم در یک غزلش میگوید: "غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد / تا او در آن اُستا شود شمشیر گیرد در عزا / عشق که بر انسان بود شمشیر چو بین آن بود / آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا".

پس این عشق از طریق عشق انسانی به وجود می‌آید. اگر عشق انسانی است، سکویی برای رسیدن به آن عشق الهی است. کسی که این را تمرین نکرده باشد به آن هم نمی‌رسد. استدلال روزبهان بقلی شیرازی هم در کتاب "عبهرالعاشقین" همین است. نثر بسیار زیبایی دارد. می‌گوید: حهش این طوری امکان ندارد، این باید پله‌پله برود بالا و اینها پله‌ای است از آن. در همۀ اینها نظریه‌ای نهفته است که آنچه عشق پدید می‌آورد، زیبایی است. زیبایی یک جلوه است و این جلوه اگر تداوم داشته باشد، عشق است.

احمد غزالی هم در سوانح‌العشاق یکی از نظریه‌پردازان عشق است. او هم همین نظر را می‌دهد؛ می‌گوید هر جا مسئله عشق مطرح شده، مسئله زیبایی هم مطرح شده است. اینها در کنار همدیگر است. بنابراین میان او و اوحدالدین کرمانی هم شباهت‌هایی می‌بینیم، منتها توجه اوحدالدین کرمانی عیناً به زیبایی‌های انسانی است. در حکایتی آمده است که شمس، اوحدالدین را دید و گفت: چه می‌کنی؟ گفت ماه را در تشت آب می‌بینم. تشت آب یعنی همین دنیای ماده. زمین یعنی همین دنیای مادی و زیبایی مادی، اما شمس تبریزی اصلاً به زندگی زمینی توجه ندارد و اصلاً برایش مهم نیست. اگر امروزی بخواهیم اینها را با هم مقایسه کنیم، نگرش شمس سنتی است؛ یعنی فقط آسمان را نگاه کن. اگر آسمان را نگاه کنی زمین می‌خوری. اوحدالدین کرمانی سرش به زمین است، مثل مجسمۀ دوره رنسانس که بعد از قرون وسطی به عقل در زمین خیلی توجه شد. مجسه‌هایی درست می‌کردند که به زمین نگاه می‌کند. نگاه اوحدالدین کرمانی زمینی است. همین نگاه می‌گوید انسان زیباست. شمس تبریزی این را نمی‌گوید؛ می‌گوید زیبایی را در آسمان ببین و همین می‌شود گرایش‌های عرفانی، که برخی به اوحدالدین کرمانی اشکال می‌گرفتند که این زیبایی را چرا در طبیعت نمی‌بینی؟

او می‌گفت: بله، طبیعت هم زیباست، اما طبیعت جاندار نیست. این انسان است که جاندار است. اوحدالدین کرمانی زیبایی را صرفاً در انسان می‌بیند، البته زیبایی‌های دیگر را نفی نمیکند، ولی می‌گوید این زیبایی (انسان) می‌تواند ما را به کمال عشق برساند که با نگرش مولانا و شمس تبریزی تفاوت دارد.

چرا از دانشگاه تهران به دانشگاه علامه طباطبایی رفتید؟

آنجا قبول شدم. دانشگاه علامه طباطبایی هم استادهای خیلی خوبی داشت؛ مثل دکتر شمیسا و دکتر کزازی. گرایش من به نثر که از پیش ایجاد شده بود در آنجا تکمیل شد البته پایان‌نامه‌ام که دربارۀ نثر است، از دورۀ کارشناسی ارشد است، همان "کالبدشناسی نثر".

در سال 1369 مدرک دکتری دریافت کردید. راستی، داشتید از استادانتان یاد میکردید. با دکتر شمیسا و دکتر کزازی چه درسهایی گذراندید.

با دکتر شمیسا زبان را گذراندیم، چون جنبۀ تخصصی داشت و ایشان هم وارد بود. درس‌هایی چون "بیان" هم در ذهنم مانده است. با دکتر کزازی هم "شاهنامه" را گذراندیم.

آقای دکتر، پایدار و سربلند باشید!

این گفت‌وگو پیش از این در شماره اول مجله ادبی چامه به چاپ رسیده است.

اشتراک گذاری
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
برچسب منتخب
# مهاجران افغان # حمله ایران به اسرائیل # قیمت دلار # سوریه # دمشق # الجولانی
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
تحولات اخیر سوریه و سقوط بشار اسد چه پیامدهایی دارد؟