غلامعلی کوکبی را همه قزوینیها میشناسند؛ مردی 61 ساله که پدر و پدر بزرگ و برادر و برادرزاده و... همگی کلید و قفلساز بوده و هستند. شاید او تنها قفلسازی در کشور باشد که میتواند قفلهای قدیمی مثل قفلهای «لولهای»،«فنر ماشهای»،«کلید پیچی»، «آویزی»،«رومی» و... را تعمیر کند. اگر سری به مغازه او که روبهروی سرای سعدالسلطنه است، بزنید حتماً چند قفل قدیمی را روی میخهایی که روی دیوار آویخته شدهاند، میبینید.
البته اوس غلامعلی را فقط به قفلسازی در قزوین نمیشناسند بلکه آثاری که او از قفل و میخ و پیچ و میلههای فلزی میسازد نگاه هر بینندهای را به خود جلب میکند. مغازه کوچک او ویترین کوچکی دارد و آن را پر کرده از کاردستیهای منحصر بفردی که تماشای آنها گویی آدم را پرت میکند به دوران کودکی. آثار او بیشباهت به ویترین اسباببازی بچگیمان نیست.
او را پشت میز کارش ملاقات میکنم. وقتی به او میگویم از تهران آمدهام و میخواهم مصاحبه کنم متوجه حرفهایم نمیشود؛ تازه میفهمم که او ناشنواست. اوس غلامعلی دست توی جیبش میکند و کیف چرمی کوچکی درمیآورد و شمارهای که روی تکه کاغذی نوشته شده به من میدهد. زنگ میزنم و به همسرش توضیح میدهم که برای مصاحبه آمدهام و او به عنوان مترجم ایما و اشارههای شوهرش دقایقی دیگر به مغازه میآید.
از همسر غلامعلی میخواهم به شوهر بگوید درباره کارش برایم بگوید که از چه سالی قفلسازی را یاد گرفته و از خاطراتش برایم بگوید. اوستا با سر و صدای بلند و اشاره جواب سؤالم را به زنش میگوید. همسرش ترجمه میکند: «از 15 سالگی برای خودم اوستایی شدم یعنی میتوانستم هر قفلی را باز کنم. توی همین مغازه با برادر و پدرم کار میکردیم. آن زمان مثل الآن این همه انواع و اقسام قفل نبود. چند مدل قفل قدیمی داشتیم و این قفلهای ایتالیایی تازه به بازار آمده بود. من و برادر و خواهرم ناشنوا هستیم و پدرم با ایما و اشاره به من و برادرم قفلسازی را یاد داد. خیلی زود هم یاد گرفتیم و الآن 46 سال از آن زمان میگذرد و من و برادرم هنوز توی مغازه پدری قفلها را تعمیر میکنیم و برایشان کلید میسازیم.»
همسر اوستا خاطرهای جالب و البته غمانگیز از پدر شوهرش برایم تعریف میکند: «زمانی که برای بانک ملی قزوین گاوصندوق آوردند از پدرشوهر و همسرم که خبره این کار بودند، خواستند که برای نصب به بانک بیایند. آنها گاو صندوق را نصب میکردند که در گاو صندوق میافتد روی دست پدرشوهرم و دست او قطع میشود. الآن که شوهرم برای تعمیر یا ساخت کلید به بانک میرود دلم هری میریزد که نکند آسیبی ببیند. شوهرم از همین دستهایش نان در میآورد.»
غلامعلی خبره قفلسازی است چراکه میتواند با کارت یا در بطری نوشابه درهای ضدسرقت را باز کند و با وجود اینکه گوشهایش نمیشنوند و در این کار گوش کردن صدای قفل شدن یا باز شدن خیلی مهم است ولی با این وجود او حتی با این نقصان میتواند کارش را بینقص پیش ببرد.
روی دیوار که قفلهای نو و دست دوم آویخته شدهاند چند قفل عجیب و غریب نظرم را به خود جلب میکنند. انگار قفلهای حجرههایی که توی فیلمهای قدیمی دیدهام سر از اینجا درآوردهاند. غلامعلی با اشاره میگوید: «این قفلهای مردم است و برای تعمیر و ساخت کلید آوردهاند. مثلاً این قفل دستکم 100سال از عمرش میگذرد و کسی نیست برایش کلید درست کند و من برای آن 2 کلید ساختهام. صاحبش از خوشحالی میخواست پرواز کند. هر قفل قدیمی پیش من بیاورید برایتان باز میکنم و برایش کلید هم درست میکنم.»
اوستا مشغول کار میشود و میله بلندی را روی گیره محکم میبندد و با سوهان میافتد به جانش. میخواهد با آن کاردستی دیگری خلق کند. او زمانی که بیکار میشود قفلهای شبیه آهو و شتر و فیل و خروس و بز درست میکند یا با همین خرده آهنهای بیارزش ماکت موتور سه چرخه هندی، گاری دستی، صندوقچه، درشکه، ترازو و... میسازد. نزدیک به 50 کاردستی را توی ویترین چیده است و البته به این راحتیها هم نمیفروشد.
غلامعلی سرش گرم کاردستی است. از همسرش میپرسم که او از کی شروع کرده به خلق این آثار هنری. «شوهرم سال 90- 89 یکسالی به خاطر تعطیلی مغازه خانهنشین شده بود و از سر بیکاری شروع کرد به ساختن این کاردستیها. وقتی تشویقش کردیم ساخت و ساخت و ساخت و الآن چند ویترین بزرگ انواع و اقسام قفل و ماشین و موتور و گاری و حیوانات را ساخته است و مشتریهای زیادی هم دارد. خیلی از مشتریها گردشگران خارجی هستند که چند دقیقهای پشت ویترین میخکوب میشوند و برای یادگاری کاردستیهای شوهرم را میخرند.»
به گفته همسر غلامعلی طراحی و ساخت بیشتر کارهای دستی که اوستا خلق کرده برگرفته از زمان کودکی است و هر چیزی را که میبیند و خوشش میآید با آهن و ورق فلزی و میخ و پیچ به زیباترین شکل میسازد.
اوس غلامعلی به همسرش با اشاره میگوید که توی روزنامه بنویسم که استاندار قرار بوده غرفهای به او در سرای سعدالسلطنه بدهند تا او کارهای دستی خود را به نمایش بگذارد ولی هنوز با گذشت چند ماه هیچ خبری نشده است.
همسرش بقیه حرفها را ترجمه میکند: «ماهی یک میلیون درآمد دارم و معلوم نیست تا چه مدتی توی این مغازه باشم چراکه مغازه ورثهای است و دیر یا زود برادرها و خواهرم آن را میفروشند تا سهمشان را بردارند. میخواستم در سرای سعد مغازه اجاره کنم که گفتند اجارهاش یک میلیون است و من نمیتوانم این اجاره را بپردازم. اگر مغازه یا غرفهای در اختیارم با اجاره پایینی قرار بگیرد از این نگرانی بیکاری خلاص میشوم.»
بین صحبتهایمان مرد سن و سالداری وارد مغازه میشود و دو قفل برای تعمیر به اوستا میدهد و سر اجرت با هم کلنجار میروند. اوس غلامعلی میگوید 15 هزار تومان با دو کلید و مشتری تخفیف میخواهد، بالاخره حرف حرف غلامعلی میشود.
چیزی به پایان گفتوگویمان نرسیده که گردشگر خارجی وارد مغازه میشود و به زبان فارسی آن هم دست و پا شکسته قیمت ماکت موتور سه چرخه را میپرسد. او میگوید دیدن این آثار هنری او را پر از انرژی کرده و حس نوستالژیک عمیقی به او داده است. میگوید در کشورش از کسانی که در این سن و سال خلاقیتشان گل میکند حمایت میشود و ابزار و کارگاه در اختیارشان گذاشته میشود. اوس غلامعلی بدون اینکه متوجه حرفهای مرد اسپانیایی شود گل از گلش میشکفد و دست روی سینه میگذارد و از او تشکر میکند.
گزارش از: حمید حاجیپور
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.