این جاده را خوب میشناسم. تمام گاردریلها و ناهمواریهایش را. آسفالت رنگ و رو رفتهاش را. حتی ماشینهای بزرگ و کوچکش را. این جاده اتوبان آشنای کودکیهایم است. اتوبان تهران- زنجان همان اتوبانی که بارها و بارها طی کردیم برای رسیدن به خانه مادربزرگم، آباجان. آباجان همیشه از ما دور بوده. هیچ وقت مثل دوستان و همکلاسیهایم طعم آخر هفتههای پر شور و نشاط خانه مادربزرگ را نچشیدم، توی هیجکدام از تولدهایم آبا نبود. شب یلدا، آخرین چهارشنبه سال، روز مادر مادر یا هیچوقت دیگری نبود. خیلی کم خانه ما میآمد. خانه مادربزرگ را همیشه اینگونه دوست داشتم. دوست داشتم بنشینم و دستم را بزنم زیر چانهام و فکر کنم.
عید سال نو است و من خانه آباجانم، توی حیاط و سردیگ پر است از زنهای فامیل و همسایه. رسم هر سالهی نوروزی! بوی دود. ورد زیر لب زنها. کاسههای آش، نعنا داغ، پیازی که توی روغن بلوری شده، چهرهی مهربان آباجان. همه و همه را از نظر میگذرانم. زن عموها دیگ مسی را گل میزنند که روی آتش سیاه نشود، دخترها کاسههای چینی گل سرخی را ردیف میکنند. صدای خنده و شادی و هیاهوی ما نوهها همه فضای حیاط را پر کرده. آباجان روی تخت چوبی نشسته و به همه چیز نظارت میکند. پنجرهی اتاق باز است، روی دیوار، عکس در قاب رفتهی آقاجان نگاهم میکند، و در کنارش «و ان یکاد»ی که روی قالی بافته شده.
لب حوض مینشینم و زنهارا تماشا میکنم، نمیفهمم چقدر لب حوض مینشینم و خیره میمانم به ماهی قرمز تنهایی که توی حوض آبی وسط حیاط جا خوش کرده. شاید پلکهایم را هم روی هم میگذارم و چند دقیقهای میخوابم، نمیدانم، هرچه که هست، خستگی را از تنم میبرد.
بوی نعناع داغ مشامم را بیدار میکند. سرم را بالا میآورم. آباجان با یک کاسه آش داغ کنارم نشسته و میگوید: «یه آش پر و پیمون برای سمان بالام.» همیشه همینطور صدایم میکرد؛ «سمان بالام.» لبخند میزنم، خودم را توی بغلش میاندازم و او موهایم را نوازش میکند. دوباره نگاهم به عکس در قاب رفتهی آقاجان میافتد. محکم چشمهایم را میبندم و آباجان را بغل میکنم. دستم را میگیرد و با هم سر دیگ میرویم. در دیگ را برداشتهاند و هرکس عکسی در ترکهای آن میبیند. زن عموها و عمو زادهها و عمه زادهها چیزی زیر لب میگفتند و در حالی که با قاشق چوبی بزرگ آش را هم میزدند حاجتشان را طلب میکردند. کار سختی به نظرم نمیآمد. من هم میروم جلو و امتحان میکنم و نیت میکنم. دستی روی شانه ام مینشیند و مرا از دنیای افکارم بیرون میکشد.
مادربزرگ من تهران زندگی میکرد. توی یک برج بلند، توی یک آپارتمان مدرن. خانه اش بزرگ و قدیمی نبود. وسط حیاط حوض آب نداشت، آش رشته نمیپخت، موهای ما نوههارا نمیبافت، برای جهاز دخترها لحاف نمیدوخت، بافتنی نمیکرد، حتی دوست نداشت آباجان خطابش کنم و «مامان جون» را بیشتر میپسندید. اما مادربزرگم بود، زیباترین بود، مهربانترین بود و من عاشقش بودم. عاشق آن دستهای سفید و انگشتهای کشیده اش. عاشق هفت سینهایش بودم، عاشق آن اسکناسهای تا نخوردهی لای قرآنش. عاشق آن زرشک پلو با مرغهایش. آخ که هنوز هم بوی زرشک پلو برایم تداعی آباجان است. آباجان خیلی سرحال بود، انگار گذر زمان از روی چهره مادربزرگم خیلی آهسته عبور کرده بود. چینی بر پیشانی نداشت، فقط کمی لپهایش شل شده بود.
هرسال سال نو را که تحویل میگرفتیم راه میافتادیم سمت تهران. خیلی با عموزاده و عمه زادههای ناتنیام دمخور نبودم، اما عاشق در آغوش کشیدن آباجان بودم، دلم برایش پر پر میزد. همه خاطرات کودکی من، در تعطیلات نوروز و آپارتمان نقلی آباجان خلاصه میشد. امسال هم مثل هرسال، سال نو را تحویل میگیرم و راهی تهران میشوم. برای دیدن آباجان میروم.
ساکم را جمع و جور میکنم. جوراب ضخیم پایم میکنم که آباجان دعوا نکند که چرا جوراب نازک پا کردم، همیشه نگران است با جوراب نازک روی سرامیکهای خانهشان پا درد بگیرم. سورمه اولین چیزی است که توی کیفم جا میدهم. آباجان عاشق سورمه بود، بعد شانه بعد آینه. راه میافتم، اتوبان زنجان- تهران را برای بار هزارم میپیمایم. تعطیلات عید امسال هم به دیدن آباجان میروم. مثل هر ساله. سر راه گل میخرم. آبا عاشق گل است. قبل از پل فردیس میپیچم. میافتم توی جادهی بهشت زهرای بیبی سکینه. میروم پیش آباجان. گل را میگذارم روی سنگ قبرش. محو نوشتههای روی قبر میشوم. بوی نعنای داغ مشامم را مینوازد. سرم را بالا میآورم. آباجان با یک کاسه آش داغ کنارم نشسته و میگوید: «یه آش پر و پیمون برای سمان بالام.» لبخند میزنم، کاسه آش نذری را میگیرم و تشکر میکنم. طعم آشهای خیالی مادربزرگم را میدهد!
منبع: خبرگزاری دانشجو