هجوم سیلاب به پلدختر چندان سهمگین و سریع بود که شهروندانش نتوانستند خود را برای میزبانی ازین مهمان بیحوصله مهیا سازند. سیلاب آمد و زد و ویران کرد و برد و مردم جز تماشا هیچ نتوانستند. حالا بر ما معلوم شد که دل بسته داشتن به خانه و آشیانه همه نه از جنس تعلق خاطر داشتن به دنیای مادی که از قضا بیشتر از جنس تعلق خاطر داشتن به خاطرات عزیزیست از جنس مهربانی مادربزرگ و مادر و خواهر و بزرگواری پدربزرگ و پدر و برادرست. و سیل آمده بود که نشانههای همه این تعلقات را ببرد و برد!
بزرگترین خانۀ دنیا ذرهای از صفای آن خانۀ کوچک و سادهای را ندارد که سالهای سراسر عاطفی خردسالی را چشم به چشمان غمخوار مادربزرگ و مادر و خواهران باز کردهای و شبها به هوای آنان به آن بازگشتهای و ….
و سیل به پلدختر آمده و همۀ گذشته را بیخیال و خونسرد بردهست و هیچ نگفتهست که آن زودپز قدیمی دیگر هیچ ارزش مادی ندارد؛ اما جهاز همسری و مادری بودهست یا این زودپز جدید که ارزش مادی دارد و جهاز دختری از جهان رویاهاست. قدیم و جدید، مادی و معنوی، سیل جهاز همۀ زنان و دختران پلدختر را یکجا با خود بردهست و مردمی این را فقط تماشا توانستهاند کرد تا خاطرهای بسازند هولناک!
سیل بیخبر آمد به پلدختر. به مردم البته با بلندگو گفته بودند، اما خبر آنچنان سهمگین بود که نمیشدش پذیرفت. این است که گویی بیخبر آمد. آنقدر بیخبرانه که وقت نشد مردم خود را مهیای پذیرفتن آن کنند. این خبر فقط دست به دست سیلاب داد تا ذهن پلدختر را مثل شهرش به هم بریزد. سیل آمد و پلدختر و پلدختریها را با خود برد. اما این نه پایان ماجرا که تازه آغاز آن است!
مردمان پلدختر، مثل بقیۀ فرزندان زاگرس با طبیعت سالها سدهها لحظهلحظه زندگی کرده-اند و پابهپای آن روزگار گذراندهاند. اینبار طبیعت به آنان شوک هولناکی وارد آورد. اما نه به دشمنی که از سر مهربانی و مادری. و فقط یکیدو روز لازم بود تا فرزندان پلدختری طبیعت زاگرس خود را بازیابند و همۀ آنچه را که طبیعت به آنان داد دریابند.
یکی دو روز کافی بود تا پلدخترِ فردا سر بلند کند و این تازه آغاز دورۀ دیگری از تاریخ این شهر است. حالا لحظهای نیست که اطلاعیه یکی دیگر از شهروندان پلدختر را در شبکههای اجتماعی با اسم و رسم و آدرس و شماره تلفن نبینی که امکانات و دانش و کسب و کار خود را مجانی برای ارائۀ خدمات به همشهریانش آگهی نکرده باشد. مردمی که خانه و کاشانۀ خود را از دست دادهاند، خود را و مشکلات خود را فراموش کردهاند و دغدغۀ همسایه و همشهری خود را دارند. و مگر کمالی که ادیان الهی و مکاتب انسانساز میگویند چیزی غیر از این است؟
غرور و عزت پلدختر اکنون میتواند الگویی باشد برای همۀ ما، همه آنهایی که خود را در روزمرگیها گم کردهاند و هرولهکنان از خویشتن خویش دور و دورتر میشوند. اکنون پلدختریها در کنار همولایتیهای حافظ و سعدی و ملاصدرا، شیرازیها، و بقیۀ هموطنان نجیب و بزرگوار سیلزدۀ ما در شمال و جنوب ایران، پیشروان ما هستند به سوی «خودیتِ» خودمان. ما که روزی عاشق گمنامی خدمت بودیم و حالا همه شومن شدهایم.
به استقبال پلدختر عزیز و مغرور برویم. این شهر میتواند ما را به ما برگرداند، ما را از نو بسازد! بیش از آن که مردم نجیب پلدختر به یاری ما نیازمند باشند، این ماییم که نیازمند یاری ایشانیم.