پدرش جانباز جنگ تحمیلی است و با همین گروه جنگیده است. او این گروه را نمیشناخته، از سابقهاش هم چیزی نمیدانسته، فقط چشم بسته همکاری می کرده تا ببین آخرش چه میشود.
به گزارش «تابناک» به نقل از فارس، حمید هم از آن دست جوانانی است که کنجکاوی، اعتماد به دوستان، عدم مشورت با بزرگترها و بالاخره بیتجربگی و بیدقتیاش کار دستش داده است. هرچند پیش از آنکه اقدام غیر قابل جبرانی انجام دهد دستگیر شده و اکنون نیز پی به اشتباهش برده و پشیمان است، اما خیلی دوست داشته که قبل از ورود به این راه و انجام این اقدامات متوجه میشده است.
از نکات جالب در مورد او این است که پدرش جانباز جنگ تحمیلی است، خودش مغازه و کار دارد و درآمدش هم کفاف زندگیاش را میدهد. حمید از آن دسته جوانانی است که خیلی بیدقت به زندگی و اطرافش نگاه می کرده و در اولین تجربه و چالش زندگیاش هم به موضوع بسیار خطرناکی نزدیک شده است اما اکنون تجربه این حادثه سبب شده تا دیگر بیش از گذشته در مورد حوادث و اتفاقات پیرامونش حساس باشد.
متن ذیل حاصل ساعتی گفتوگوی ما با حمید است که تجربه تلخ همکاری با گروهک تروریستی منافقین را داشته و اکنون از کم و کیف این ماجرا تعریف میکند.
ابتدا خودتان را معرفی کنید؟
من حمید هستم، 19 سال سن دارم و مغازه دارم.
چطور به گروهک منافقین وصل شدید؟
من اصلاً نمیدانستم منافقین چه کسانی هستند. هیچ آشناییای نداشتم. اصلاً همین ابتدا بگویم که من نمیدانستم دارم به گروه منافقین وصل میشوم! اما یک دوستی به نام مجید داشتم که از چندسال پیش با هم دوست بودیم.
او هم مغازه داشت و فیلم و نرم افزار و اینجور چیزها میفروخت و من گاهی به او سر میزدم. یک روز که به مغازه مجید رفته بودم تا فیلم بگیرم، با هم کمی صحبت کردیم و مجید گفت یک گروهی هست که باید برایشان چند تا کار انجام بدهی! پرسیدم چه کاری؟ جریان چیه؟
گفت اول از همه باید یکسری کارهای اولیه انجام بدهی تا بتوانی عضوشان شوی! من اول اهمیت ندادم، اما در همان مغازه آنقدر با من صحبت کرد و از مزایای عضویت این گروه گفت که قرار شد بعداً ساعت 6 توی تلگرام در مورد این گروه برایم توضیحات کاملتر بدهد.
ساعت 6 شد و آنلاین نشد، تا اینکه بالاخره ساعت 8 وارد تلگرام شد و من هم منتظر بودم تا ببینم چه میگوید! وقتی وارد تلگرام شد، همانجا من را به یک نفر دیگر وصل کرد که او برایم توضیح دهد.
گویا این فرد که خانم و اسم «مونا» بود، در خارج از کشور بود و من هم تا آن لحظه نمیدانستم، اما میدانستم عضو همان گروه مجاهدین خلق است. اما بعداً فهمیدم او سرپل مجاهدین یا همان منافقین بوده است (سرپل به عضوی از منافقین گفته میشود که وظیفه ارتباطگیری و هدایت افراد در داخل کشور را بر عهده دارد).
اول شروع کرد در مورد دولت، در مورد گرانیهای اخیر و کلی متن برایم فرستاد که خیلی از آنها را نخواندم. میگفت باید ما هم یک کاری برای جلوگیری از گرانیها بکنیم، باید در آینده کشورمان نقش داشته باشیم. بعد از صحبتهایش از من خواست که کارم را شروع کنم. اولین کار هم این بود که باید یک عکس را به دیوار میچسباندیم و از آن فیلم میگرفتیم.
من پرسیدم عکس کی؟ گفت به مجید همه توضیحات را دادهام و تو فقط همراه مجید برو و باید به حرفهای مجید گوش کنی و هرچه گفت عمل کنی!
من با مجید قرار گذاشتم، وقتی همدیگر را در خیابان دیدیم، عکس را نشانم داد که پرینت رنگی گرفته بود، عکس یک خانم بود که نمیدانم در فرانسه یا آلمان زندگی میکند و رئیس همان گروه مجاهدین خلق است و اسمش هم مریم رجوی است.
مجید گفت باید عکس را روی یک مشّما بچسبانیم و چند جا به در و دیوار در خیابان متصل کنیم و از آن فیلم بگیریم، همین! فقط این کار را ساعت 11 و نیم شب انجام دادیم و مجید هم خیلی مراقب بود که هیچ کس در نزدیکیهای ما نباشد و نبیند.
فیلمها را با گوشی مجید گرفتیم و عکس را هم یکجای خلوتی روی دیوار گذاشتیم و آمدیم. وقتی که مونا فیلمها را دید، به من گفت فیلمهای مجید کیفیت ندارد، خودت برو و دوباره فیلم بگیر و این جمله را هم در حین فیلم گرفتن بگو.
من هم دوباره نیمه شب رفتم سراغ همان پوستر و در حالی که با گوشی خودم فیلم میگرفتم گفتم که کانون شورشی شماره فلان در شهر ما تنها نیست! بعداً فهمیدم که فیلم مجید کم کیفیت نبوده، با اینکار در واقع دو فیلم مجزا از دو نفر متفاوت به دست مونا رسید که نشان میداد مثلاً هواداران زیادی از مجاهدین در شهر ما هستند!
من هیچ آشناییای با این کارها نداشتم و راحت فریب میخوردم، در عوض مونا خیلی کارش را خوب بلد بود و با حرفها و دروغهایش ما را برای هر کاری مجاب میکرد.
گفتی مجید از مزایای این گروه برایت گفته، مثلاً چه مزایایی؟!
مجید مثلاً گفت که به زودی این دولت و نظام توسط مردم سقوط میکند و ما هم باید به این کار کمک کنیم و باعث نجات کشور شویم. میگفت این گروه بعداً در ایران قدرت را به دست میگیرد و ما هم جزو نفراتش هستیم و اینکه آنها بابت کارهایی که برایشان میکنیم پولهای خوبی میدهند، این کارها نه هزینهای دارد و نه خطری اما ما باید به کشور و مردم کمک کنیم.
راستش من خیلی از حرفهای مجید سر در نمیآوردم، اما چون دوست صمیمیام بود به او اعتماد داشتم و مطمئن بودم که بد من را نمی خواهد.
مونا به تو گفته بود باید کارهایت را شروع کنی، اصلاً هیچ سوال و جوابی نکردی؟ مثلاً چرا باید این کارها را انجام بدهی؟ یا اینکه در مورد خطراتش نپرسیدی؟ یا خودت فکر نکردی ممکن است خطر داشته باشد یا کار اشتباهی باشد؟
گفتم که! من هم به مجید اعتماد داشتم که بد من را نمیخواهد و هم کارهایی که مونا میگفت انجام بدهید، اصلاً به نظرم کارهای خطرناکی نبود، اصلاً کار سختی هم نبود، ضمن اینکه فیلمهایی از شهرهای دیگر و نفرات دیگر برایم فرستاد که کسان دیگری هم در نقاط مختلف ایران این کارها را کرده اند و هنوز هم انجام می دهند. پس خطری ندارد.
در مورد اینکه این گروه یک گروه تروریستی و جنایتکار است، همکاری با آن جرم است، چه هدفهایی دارد و دارد از ما سوءاستفاده میکند و اینطور چیزها، هیچ چیزی نمیدانستم. در مورد خطرش هم فکر میکردم اگر پلیس ببیند، شاید اصلاً نداند ما چکار میکنیم! یا شاید هم به ما تذکر بدهد که اینکارها را نکنید!
بعد از آن فیلم مونا دیگر چه کارهای از شما خواست؟
مونا در مواقع مختلف برایم متنها و فیلمهای آموزشی میفرستاد که چطور از خودمان حفاظت کنیم، مراقب باشیم که کسی از کارهای ما باخبر نشود.
فیلمها و مطالبی در مورد کارهای مشابه در شهرهای مختلف ایران میفرستاد. فیلمها و کلیپهایی تحریککننده میفرستاد که آهنگهای حماسی داشتند و در مورد آزادی ایران بودند. هرچند وقت یکبار هم میپرسید که اگر سوالی داری بپرس تا به تو جواب بدهم، من هم معمولاً سوالی نداشتم.
بعد از چند وقت مونا به من گفت که تو بی عرضه هستی! به من میگفت باید از مجید سبقت بگیری، بروی و چند نفر را جذب کنی و فعال باشی. من هم به مجید گفتم که یکی دو نفر را معرفی کند، او هم گفت دوستان من همکاری نمیکنند.
بالاخره خود مونا یک نفر را به من معرفی کرد که با او ملاقات کنم و با هم کار کنیم. روی یک پل عابر پیاده قرار گذاشتیم، یک فرد جوانی بود که به شیشه معتاد بود و تازگیها فهمیدم که تا آن زمان چندبار شعارنویسی کرده و البته خیلی کارهای دیگر مثل خرابکاری انجام داده است. بالاخره مونا به ما گفت که باید یا این فرد به میدان اصلی شهر برویم و یک عکس A3 که بار هم عکس مریم رجوی بود را در دست بگیریم و از خودمان فیلم بگیریم.
ما هم همین کار را در ساعت خلوت نیمه شب انجام دادیم. البته این فرد قبلاً از این کارها کرده بود و همه چی را بلد بود. مونا به من گفته بود که او قرار است برای من کار کند، اما بعداً فهمیدم او خیلی از من باسابقهتر است و قرار است از همکاری من برای کارهایش استفاده کند.
آموزشها چی بود؟
بیشتر در این مورد بود که مثلاً وقتی برای شعار نویسی میرویم چطور اقدام کنیم که کسی متوجه نشود. مثلاً سه نفری برویم، یک نفر بنویسد، یک نفر فیلم بگیرد و یک نفر هم مراقب باشد تا اگر کسی آمد اطلاع بدهد که همه فرار کنند.
همین موضوع برایت سوال نشده بود که چرا باید مراقب باشید و فرار کنید؟ مگر این کارها چه جرمی دارد؟
راستش خیلی به این مسائل فکر نمیکردم، وگرنه اصلاً با اینها همکاری نمیکردم. اگر کمی عاقلتر بودم، باید خیلی زودتر میفهمیدم که این کارها نه تنها خلاف است، بلکه هیچ فایدهای هم ندارد.
در مورد کانون شورشی توضیح میدهی؟ هر کدام یک شماره داشت، درست است؟
کانون شورشی یک اسم ساختگی بود و فکر کنم شمارههایش هم همینطور بود، چون خودمان میتوانستیم عددمان را انتخاب کنیم. ولی مثلاً عددی که ما داشتیم اینطور بود که هر فیلمی که میگرفتیم باید عدد را در فیلم می خواندیم تا صدا ضبط شود.
البته ما دو تا عدد داشتیم. برای هر کدام از فیلمها یکی از عددها را میگفتیم.
وقتی فهمیدی که برای چه گروهی کار کردهای چه حسی به تو دست داد؟
پدر من جانباز است، سالها در جنگ بوده و با همین گروه جنگیده است. من این گروه را نمیشناختم، از سابقهاش هم چیزی نمیدانستم، فقط چشمبسته همکاری می کردم تا ببینم آخرش چه میشود، هم حس کنجکاوی داشت و هم دردسری نداشت.
الان که فکر میکنم من با همان کسانی که با پدرم جنگیدند و پدرم را مجروح کردند، همکاری کردهام، واقعا از خودم متنفر میشوم. در مورد سابقه جنایتهای این گروه مطالبی به من دادند که بخوانم، وقتی با کارهایشان آشنا شدم تا سه روز غذا نمیخوردم، فکر میکردم این همه آدم را من کشتهام یا در خونشان شریک شدهام. چرا از کسی نپرسیدم؟ چرا راهنمایی نخواستم؟
همان زمان که مجید تصویر مریم رجوی را نشانم داد فقط در اینترنت یک سرچ ساده می زدم، متوجه میشدم اینها چه کسانی هستند. اصلاً به فکرم نرسید که خودم تحقیق کنم. اگر فقط یکبار به پدرم میگفتم، او برایم توضیح میداد و هر طور شده جلوی من را میگرفت. حتماً به من میگفتند که این گروه چندین هزار نفر را ترور کرده است، همین مریم رجوی دستور قتل هزاران نفر را داده است.
پدر و مادرم وقتی موضوع را فهمیدند، شوکه شدند. باورشان نمیشد، آنها فکر میکردند من هر روز میروم در مغازهام و شبها هم با دوستانم بیرون میروم. نمیدانستند که با منافقین مرتبط شده ام. الان خیلی ناراحت و پشیمانم و البته کاری هم از دستم بر نمی آید، ولی خدا رو شکر میکنم قبل از آنکه کار بدتری انجام بدهم، جلوی من را گرفتند.
مجید هم در مورد این گروه هیچ توضیحی به تو نداد؟
فکر کنم مجید هم چیز زیادی نمیدانست. چون وقتی از او پرسیدم این عکس کیست، گفت مریم رجوی! گفتم مریم رجوی کیه؟ گفت آدم گندهای است! گفتم چرا ما عکسش را میچسبانیم، گفت این قرار است به ایران بیاید و رئیس جمهور شود! من دیگر نمیدانستم همه مردم ایران از این آدم متنفرند و خودش جرأت ندارد به ایران نزدیک شود.
یکی از مسائلی که مجید برایم توضیح داد و باعث شد تا من برای همکاری ترغیب شوم، این بود که گفت در آینده که مریم رجوی رئیس جمهور شد، به من و تو بابت این کارهایمان پست و مقام میدهند! البته وعده پول هم داده بودند که بعداً کلاً زیرش زدند. مجید گفته بود پول می دهند، اما بعد وقتی از مونا در مورد پول پرسیدم، گفت این هدف و آرمان شماست و برید کار کنید و پول در بیاورید و برای ما خرج کنید. برای اینکار باید از جیبتان خرج کنید تا مؤفق بشوید! اما به مجتبی همان جوانی که شیشه میکشید، گفته بودند کارهای اولیه را انجام بده تا برایت پول بریزیم. به نظرم اگر قبول نمیکردم که بدون پول کار کنم و در برابر هرچه که می گفتند، چشم نمی گفتم، به من هم وعده پول میدادند. اما فکر میکنم، هیچ وقت هیچ پولی پرداخت نمی شد، اینها در مورد پول هم مثل بقیه حرفهایشان دروغ میگویند.
من یک بار به مونا گفتم که تو در کدام کشور هستی؟ گفت فرانسه! من هم گفتم میتوانی کمک کنی من بیایم فرانسه؟ اول گفت مشکلی نیست، شما آنجا کارها را انجام بدهید تا ما هماهنگ کنیم بیایید فرانسه. بعد از مدتی حرفش عوض شد و گفت فرانسه خبری نیست، شما باید آنجا باشید و مبارزه کنید تا ما برگردیم ایران!
بعد از فیلم گرفتن از عکسها، چیز دیگری هم از شما خواستند؟
بله مرحله به مرحله کارهای بیشتری می خواستند، اول شعارنویسی بود که یا باید شعارها را روی دیوار مینوشتیم یا اینکه روی کاغذ و دستمان میگرفتیم و فیلم تهیه میکردیم و میفرستادیم. بعد هم کار به آتش زدن و خرابکاری رسید.
همیشه مونا به ما میگفت که بی عرضه! مأموریتهای بزرگتر را برای اولین بار به مجید میگفتند و بعد مجید به ما میگفت. قرار بود شیشه بانکها را بشکنیم و بانکها را آتش بزنیم. هرچه که جلوتر میرفتیم از ما می خواستند که تیممان را بزرگتر کنیم و افراد بیشتری را جذب کنیم. مجید هم مرتب به من فشار میآورد که باید رفقایت را برای این کار بیاوری.
میگفت ماشین یا موتور باید تهیه کنی تا برویم برای شعار نویسی که راحتتر بتوانیم فرار کنیم. میگفت ماشین بابایت را بیاور یا از کسی موتور قرض بگیر.
در پایان توصیهای هم برای همسن و سالهای خودت داری؟
مراقب فضای مجازی باشید. این شبکههای اجتماعی ممکن است شما را به بدراههایی بکشاند. یک مقدار راجع به همه چیز تحقیق کنید، سوادتان را بالاتر ببرید. با پدر و مادر مشورت کنید از بزرگترها نظر بخواهید، شاید یک زمانی متوجه بشوید که کار از کار گذشته است. به کار و زندگیتان بچسبید، دنبال این حواشی نروید و در مورد چیزی که اطلاع ندارید، خودتان تصمیم نگیرید و اقدام نکنید. این راهی بود که من رفتهام و مزه تلخش را چشیدهام.