غزلی از قائم مقام فراهانی
روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازی گر ازین بازی چه ها بسیار دارد
مهر اگر آرد بسی بی جا و بی هنگام آرد
قهر اگر دارد بسی ناساز و ناهنجار دارد
گه به خود چون زرق کیشان تهمت اسلام بندد
گه چو رهبان و کشیشان جانب کفار دارد
گه نظر با پلکنیک و با کپیتان و افیسر
گاه با سرهنگ و با سرتیپ و با سردار دارد
لشکری را گه به کام گرگ مردم خوار خواهد
کشوری را گه به دست مرد مردم دار دارد
گه به تبریز از پطر بورغ اسپهی غلاب راند
گه به تفلیس از خراسان لشگری جرار دارد
گه بلوری چند از آن جا بر سفاین حمل بندد
گه کروری چند از این جا بر هیونان بار دارد
هر چه زین اطوار دارد عاقبت چون نیک بینی
بر مراد چاکران خسرو قاجار دارد
حکایت
روزی حضرت سلیمان در ایوان نشسته بود که مردی با رنگ و روی پریده و حال پریشان دواندوان خود را به او رساند. حضرت سلیمان پرسید: ای مرد چه شده؟ چرا اینقدر مضطرب و پریشان هستی؟ مرد در حالی که صدایش میلرزید گفت: ای پیامبر خدا! امروز وقتی از خانه به طرف دکانم میرفتم، عزرائیل را دیدم که با خشم و غضب به من نگاه میکند، با خود گفتم: حتماً میخواهد جان مرا بگیرد.
حضرت سلیمان گفت: آیا کاری از دست من بر میآید؟
مرد خود را به حضرت سلیمان نزدیکتر کرد و با التماس گفت: به باد فرمان بده تا مرا به دورترین نقطه این دنیا به هندوستان ببرد. شاید عزرائیل در آنجا نتواند مرا پیدا کند.
حضرت سلیمان به باد فرمان داد تا با شتاب او را به هندوستان ببرد.
روز بعد، وقتی که حضرت سلیمان برای رسیدگی به کارهای مردم در ایوان قصر خود نشسته بود چشمش به عزرائیل افتاد که از آنجا عبور میکرد.او را نزد خود فرا خواند. عزراییل با ادب و احترام روبروی حضرت سلیمان پیامبر ایستاد.
حضرت سلیمان به او گفت: چرا در کوچه و خیابان راه میافتی و مردم را میترسانی؟
برای چه آنطور با خشم و غضب به آن مرد بیچاره نگاه کردی؟ نزدیک بود از ترس جان از بدنش بیرون برود.
عزراییل گفت: ای پیامبر خدا! نگاه من به آن مرد از روی خشم و غضب نبود، بلکه از روی تعجب بود. حضرت سلیمان پرسید: تعجب برای چه؟
عزرائیل گفت: دیروزپرورگار به من فرمان داد تا جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. وقتی او را در این شهر دیدم با تعجب به خود گفتم: این مرد اگر بال هم در بیاورد نمیتواند خود را در همین روز به هندوستان برساند!
حضرت سلیمان آهی کشید و گفت: بیچاره نمیدانست که از تقدیر نمیتواند فرار کند.
مُلَمَع:
ملمع به شعری گفته میشود که زبان فارسی و عربی را درهم آمیخته باشد؛ چنانکه مثلا یک یا چند مصراع فارسی و یک یا چند مصراع عربی را با هم آورده باشند. این نوع شعر را به نام صنعت تلمیح در ضمن صنایع بدیعی نیز مورد بحث قرار دادهاند.
این آرایه شعری بسیار زیباست و نوعی فخر برای شاعران محسوب می شود.
مثال از سعدی:
سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روزست و دیده ام به تو روشن
وَ اِن هَجَرتَ سَواءً عَشـیّــتی و غـداتی
فراهانی
میرزا ابوالقاسم فراهانی، معروف به قائم مقام، زیر نظر پدر دانشمند خود تربیت یافت و علوم متداول زمان را آموخت. در آغاز جوانی به خدمت دولت درآمد و مدتها در تهران کارهای پدر را انجام میداد.
سپس به تبریز نزد پدرش، که وزیر آذربایجان بود، رفت و چندی در دفتر عباس میرزا ولیعهد به نویسندگی اشتغال ورزید و در سفرهای جنگی با او همراه شد و پس از آنکه پدرش انزوا گزید، پیشکاری شاهزاده را به عهده گرفت و نظم و نظامی را که پدرش میرزا بزرگ آغاز کرده بود و تعقیب و با کمک مستشاران فرانسوی و انگلیسی سپاهیان ایران را منظم کرد و در بسیاری از جنگهای ایران و روس شرکت داشت.
پدر میرزا ابوالقاسم که در بَدو امر وزیر عباس میرزا بود در سال ۱۲۲۴ه. ق این سمت را به پسر خود میرزا حسن واگذار کرد و بعد از فوت میرزا حسن در سال ۱۱۲۶ ه. ق، قائم مقام بزرگ، پسر دیگر خود میرزا ابوالقاسم را که در تهران نایب وی بود و امور مربوط به نیابت سلطنت و پیشکاری آذربایجان را انجام میداد، را از تهران خواسته به وزارت نائب السلطنه بر قرار نمود. او بعد از فوت پدر عهدهدار وزارت مخصوص نایب السلطنه عباس میرزا شد و در سال ۱۲۳۸ه. ق به لقب قائم مقام مفتخر گردید.
در این فاصله چون فرصتی یافت مشغول کارهای ادبی هم گردید.
قائم مقام مردی فوقالعاده باهوش و صاحب اندیشه و عزم ثابت و خلاصه «یک دیپلمات صحیح و با معنی ایرانی» بود.
وی در شعر و ادبیات چیرگی خود را نشان داد و سبک روان نویسی را در امور دولتی و همچنین در ادبیات رواج داد. از مهم ترین آثار وی به منشآت می توان اشاره کرد.
حکایت پیشینیان
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
غزلی از فاضل نظری
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را
و همین فکرمثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
قلب یا عکس
آرایه قلب در لغت به معنی واژگون کردن است و در اصطلاح ادبی، آرایهای است که در آن، جای دو کلمه در ترکیبات اسنادی، اضافی، فعلی و... با هم عوض میشود. به این آرایش شعری عکس نیز میگویند.
مثالی از حافظ:
برده دل و جان من،دلبر و جانان من
دلبر و جانان من، برده دل و جان من