قبل از پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری اجازه بدهید که ابتدا دیدگاه پدیدارشناختی را کمی با هم مرور کنیم. برای ما انسانها در تمامی طول تاریخ حیاتمان، یک پرسش اساسی وجود داشته است: آیا پدیدهها و مفاهیم همان چیزهایی هستند که میبینیم؟ چرا درک متفاوتی از واقعیت در بین ما رواج دارد؟ حقیقت چیست؟ آیا عین و ذهن با هم ارتباطی دارند؟
هر کدام از این پاسخها در فلسفههای گوناگون، پاسخهای متفاوتی دریافت کردهاند. یکی از این پاسخها، اشاره به پدیدارشناختی است.
اصطلاح پدیدارشناختی ابتدا توسط هگل وارد فلسفه شده است و به واسطهی تأثیر چشمگیر ادموند هوسرل، جریان فکری فنومنولوژی یا همان پدیدارشناختی به نام او گره خورده است. ادموند هوسرل با الهامگرفتن از شک دکارتی و نیز نظریه کانت در متمایز ساختن پدیده و پدیدار، مکتب پدیدارشناسی یا به قول هایدگر روش پدیدارشناسی را بنا نهاد (سام خانیانی، ۱۳۹۲).
محور اصلی این دیدگاه این است که بین پدیدهها و نمودها و تجلیات آن که در اصطلاح پدیدار نامیده میشود تفاوت وجود دارد و به عارت دیگر پدیده اعم از مادی یا انتزاعی یک چیز است و دریافت آن یک چیز دیگر. دیدگاه پدیدارشناختی به بررسی ساختارهای تجربی و ادراکی انسان از جهان میپردازد (سام خانیانی، ۱۳۹۲). برای کمک به درک شما از پدیدارشناختی دو اصطلاح اصلی آن را تعریف میکنم:
این اصطلاح به هر چیزی که وجود دارد اشاره میکند چه آن چیز مادی باشد (مانند یک درخت) یا انتزاعی مانند عشق. پدیده چیزی است که مستقل از ادراک ما وجود دارد.
نمود یا تجلی نحوهی ظاهر شدن یک پدیده بر ادراک ماست. به عبارت دیگر نحوه دریافت و تفسیر پدیدهها تجلی نامیده میشود. چون نمود یا تجلی وابسته به ادراک ماست میتواند تحت تأثیر تحریفهای فکری، پیشپنداشتههای ما و تجربیات ما قرار میگیرد.
نکتهی مهمی که در رابطه با پدیدارشناسی هوسرل باید مد نظر قرار گیرد عبارت از این است که مطابق با این دیدگاه، پدیده، را باید کنار گذاشت و به پدیدارها توجه کرد. از این رو در کانون شناخت و معرفت، پدیدارها باید قرار گیرند. در دیدگاه هوسرل، اولین گام، شکگرایی کانتی به رویآورد طبیعی آدمیان به دنیای پیرامون به مثابه امری واقعی و عینی است.
جهان عینی که برای من وجود دارد و برای من وجود خواهد داشت با تمام اعیانش همه معنا و اعتبار وجودش را برای من از خود من، به مثابه من استعلایی (قلمرو تجربه ذهن استعلایی) که فقط اپوکه آن را آشکار میکند به دست میآورد.
(من استعلایی یا من ناظر به معنای تجربهای است که مستقل از اشیا خاص در ذهن ناظر است که نقطه مرکزی در تجربه و ادراک است. اپوکه، یعنی تعلیق قضاوت و پیشفرضها دربارهی وجود عینی اشیاء).
جمله فوق به این معناست که جهان عینی و اشیائی که در آن وجود دارند اعتبار خود را از تجربه فردی و شخصی یا همان من استعلایی به دست میآورند. در این مسیر ما باید پیشپنداشتها و قضاوتهای خود را به تعلیق درآوریم.
مطابق با قلمرو من استعلایی میتوان گفت که به تعداد آدمها قلمرو من استعلایی وجود دارد. یعنی نحوه دریافت، درک و تفسیر پدیدهها از فردی به فردی دیگر متفاوت است. بنابراین ما به جای یک واقعیت، چندواقعیت داریم و پدیدارشناسی یعنی فهم چندگانه از واقعیت. این موضوع یادآور داستان مولانا دربارهی افراد نابینا و فیل است.
به طور کلی، پدیدارشناسی، نوعی مکتب اصالت تجربه است. از نظر هوسرل هر فردی آغازگر یک دیدگاه است و میتواند با شکگرایی به آنچه میبیند به شناخت ویژهای برسد. این شناخت وقتی درباره خویشتن باشد، نتیجهاش از نظر هوسرل «من ناب» است.
من ناب ضرورتاً متعلق به حقیقت تجربه ذهنی است. وجود در آگاهی در حقیقیت همان ارتباط با من است و هر آنچه در این ارتباط قرار میگیرد محتوای آگاهی است (سام خانیانی، ۱۳۹۲).
اکنون میتوانیم به پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری دست بزنیم و اشعار او را «هم بهقدر تشنگی» خود بررسی کنیم.
از نظر سهراب سپهری، زندگی را نمیتوان با کتاب آموخت، و هستی را نمیتوان از لابهلای کتابها شناخت. باید کتاب را بست، به جریان زندگی وارد شد و آن را تجربه کرد. کارل راجرز در جایی نوشته بود که برای من بالاترین چیز، تجربه است. سهراب هم طرفدار مکتب تجربه و اصالت تجربه است.
به نظر میرسد سهراب سپهری، اصالت را به تجربه و من متفکر میدهد. او با تقلید و یادگیری بدون تجربه و با رویآورد فلسفی گوشهنشینی مخالف است.
باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن و ….
تأکید بر اصالت تجربه تا بدانجا پیش میرود که سهراب به ما میگوید کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. بنابراین او از ما میخواهد بار دیگر کتابهایمان را ببندیم و به تجربه زندگی و لذت بردن از سرخی گل ادامه بدهیم:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
کودکی در شعر سهراب سپهری هیچ اشارهای به زمان کمسنوسالی ما ندارد. این کودک، یک کودک فلسفی پر از تفکر و سؤال و شوق کشف و شناخت حقیقت از راه تجربه است. این کودک اهل تقلید نیست. احساسات خود را بیپروا بیان میکند. سهراب سپهری مدام از ما میخواهد به کودکی بازگردیم یعنی به تجربه آزاد دنیا.
کودکی را دیدم
ماه را بو میکرد
کودک اشعار سپهری آب را بیفلسفه میخورد، توت را بیدانش میچیند، فکرش بازی میکند، زندگی برایش صفی از نور و عروسک و یک بغل آزادی است.
در شعر سهراب سپهری این کودک است که میداند خانه دوست کجاست؛ زیرا اوست که رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور. یعنی اوست که به دنبال حقیقت است و پاسخ او تنها پاسخی است که باید روی آن حساب کرد. این کودک از کوچه باغی که از خواب خدا سبزتر است عبور کرده، تا تله بلوغ رفته، از تنهایی عبور کرده و اینک در جستجوی حقیقت از درخت کاجی بالا رفته تا به آن دست پیدا کند.
در دفتر «ما هیچ، ما نگاه»، سهراب به تجربههایی اشاره میکند که در فصل کودکی جاری بودند و اینک در زمان گمشدهاند. به روزگاری اشاره میکند که هنوز ما با ادراک خود دنیا را میشناختیم و خبری از دانایی نبود. دانایی یعنی همان پیشپنداشتههای ما که گمان میکنیم واقعیت محضاند. اما سهراب سپهری با نگاه پدیدارشناسی به این واقعیتها به دیدهی شک مینگرد و اصالت را به ادراک از طریق تجربه میدهد. او میخواست از سر باران تا ته پاییز را ببیند.
سهراب سعی در بازیابی کودکی دارد و کودک بازیافتهی شعر او که هنوز به بلوغ نرسیده است از تجربههایی سخن میگوید که آرزو یا شاید حسرت هر بزرگسالی است: دستش به مهتاب میرسد.
در شهر پشت دریاها، دست هر کودک ده سالهی شهر شاخهی معرفتی است. کودک بازیافتهی شعر سپهری از هر بالغی، خردگراتر هم هست.
شاید بدیهیترین پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری، در همین شعر نهفته است. در پدیدارشناسی، ما باید مفروضهها و پیشفرضهای خود را به تعلیق درآوریم و قضاوت نکنیم. دیدگاه پدیدارشناسی، فرارونده است، فراروی از دانش پیشین و رسیدن به حقیقتی متفاوت در سایه شستن چشمها به مثابه دست کشیدن از مفروضهها.
نگاه پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری، ما را به سمت همنوردی با افقهای دور میبرد. منظورش وی از افقهای دور، رسیدن به دیدگاه تازهای است. هرگاه ما کودکیمان را بازآفرینی کنیم و چشمهایمان را بشوریم آنگاه همنورد افقهای دور از دسترس آگاهیمان خواهیم شد و با نگاه دگرگونهتر، بینشهای نویی پیدا میکنیم. ما خودمان را از نو میسازیم.
در شعر سهراب سپهری به کرات با کلماتی مانند عبور و سفر روبرو میشویم:
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو میریزد.
سهراب سپهری دنبال عبور است، بال میخواهد ولی نه از نوع دانش و یقین (پر هوش بسوزد). با هوش یا همان دانایی به جایی نمیتوان رسید، باید عبور کرد. برای کسی که از واقعیت بالاتر رفته باشد (به آن شک کرده باشد) میتواند از سر غریزه به اکتشاف بپردازد. در شعر سهراب سپهری، غریزه یعنی همان فطرت اصیل ما که میل به اکتشاف دارد بالاتر از دانشهای یادگیریشده قرار دارد.
سهراب سپهری با هر گونه عادتورزی مخالف است. او نمیداند که چرا همه میگویند اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. او نمیخواهد یکی مثل همه باشد. او با چشمان شسته، نمیتواند به عادتها دلخوش باشد. از نظر او گل شبدر چیزی کم از لالهی قرمز ندارد. در حالی که نگاه هنجاری و عادتوار ما لاله را زیباتر از شبدر میداند. هرکه جیبش پر از عادت باشد، دستش به شاخهی هوش نمیرسد.
آزادی، همان کودک بازیافتهی شعر سپهری، به دنبال درک گرمی خانهی لکلک است. او میخواهد هیجانهایش را پرواز دهد. آزادی، به نوعی گریختن از بند عادتها و نگاه هنجاریافتهی اجتماعی و فرهنگی به پدیدههاست. آزادی، به ما قدرت شکگرایی و توانایی از نو نگریستن به پدیدارها، و از نو ساختن خودمان را میدهد. او میخواهد به ماورای فهم ظاهری چیزها برود: بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم، بیا زودتر چیزها را ببینیم.
زندگی در پدیدارشناسی سهراب سپهری، یک مفهوم فلسفی عجیب و غریب ندارد. زندگی از نگاه او نوجویی در لحظههایی است که مدام در حالت نوشوندگی یعنی تغییر قرار دارند. برای درک زندگی کافی است انجیری را نوبر کنیم. انگار یادمان رفته است که زندگی چه شکلی است. باید پیوسته برای تر شدن (زندگی کردن) تلاش کنیم، آن هم فقط در لحظه حال در حوضچهی اکنون.
سپهری از ما میخواهد نوستالژی یعنی نگاه به گذاشته را کنار بگذاریم و به فرافکنیهای آیندهنگر دلخوش نباشیم. هر چه هست، همین «لحظه حال» است. پشت سر هیچچیز نیست. لحظهی حال اما معنای متفاوتی دارد. منظور سهراب، همان چیزهایی که در «اینجا و اکنون» درک میکنیم.
از نظر سهراب، زندگی لب طاقچه عادت از یاد «من و تو» نمیرود. زندگی قدرتی فراگیر دارد که مدام را به سمت خود میکشاند. اگرچه واقعاً طاقچهی عادتهمان پر از اشیا و افراد دوستداشتنی ماست که دیگر به حکم عادت بیارزش شدهاند اما زندگی با قدرت و شوقش خوابمان را در هم میریزد مثل صدای سوت قطاری که در سکوت پل شنیده میشود. مثل انجیر نور در دهان گس تابستان، مثل شستن یک بشقاب.
در ادامه پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری به صدای پای آب میرسیم. صدای پای آب، با بیان تعلق ذهنی سهراب به یک فرهنگ (اهل کاشانم) و به یک مذهب (من مسلمانم) شروع میشود. اما در ادامه، تمامی دلبستگیهای پیشین خود را به تعلیق در میآورد، قضاوت را کنار میگذارد و با تمام هستی همراه میشود طوری که شاید نسبش به زنی فاحشه در هند برسد. بار دیگر شاهد عبور او از مضامین فرهنگی و قدم زدن در طبیعت هستیم. او در این شعر، از طبیعتگرایی خود پرده برمیدارد:
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه
مهرم نور
دشت سجاده من
کعبهام مثل نسیم میرود باغ به باغ
میرود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است.
کعبه او سیال و روان است. از جایی به جای دیگر میرود. این یعنی عدم تعلق خاطر و عدم تعصب به داناییهای وابسته به فرهنگ است. او اهل کاشان است اما شهرش کاشان نیست. شهرش گم شده است. و برای خود خانهی دیگری ساخته است. و این کاری است که همه ما باید انجام دهیم.
پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری نشان میدهد که او تا اواخر دههی ۴۰ سرشار از حزن و اندوه و یأس بود. پاهایش در قیر شب بود. تنهاییاش نشانی از افسردگی او بود و حتی شاید گریزی از بودن: مگذار از بالش تنهایی سربردارم و به دامن بیتار و پود رؤیاها بیاویزم.
از دههی چهل، به این طرف، خودآگاهی و بازتعریف زندگی او را نجات میدهد و تنهاییاش رنگ و بویی دگر به خود میگیرد: تنهایی فلسفی؛ من از طعم تنصیف در متن یک کوچه تنهاترم/ بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است …. حیات نشئهی تنهایی است/ بگذارید تنهایی آواز بخواند.
در پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری بد نیست نگاهی هم به رواندرمانی از نوع سپهری بیندازیم.
اشعار سهراب سپهری پر از توصیههاست: نخواهیم…. بدانیم …. بگذاریم … نپرسیم …. نگوییم … و نخواهیم و حتی پر از بایدها…
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
یا
چشمها را باید شست
یا
نخوانیم کتابی که در آن باد نمیاید
و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نپرسیم کجاییم
و بو کنیم اطلسیهای تازه بیمارستان را
در تمامی این توصیهها، ترغیب ما به رها کردن پیشپنداشتهها، افکار برگرفته از شهر و مذهب، نگاه دگرگونه به طبیعت و نوسازی خویشتن است.
بازگشت به طبیعت، برخلاف آنچه اریک فروم گریز از آزادی مینامد و با موافقت با وی که انسان از طبعیت دل کنده است، انسان را به ریشههای طبیعی خودش پیوند میزند. درواقع جداافتادگی انسان از طبعیت و توانایی استدلال، او را در تنگنای هستی با دوگانگیهایی مثل مرگ و زندگی قرار داده است. بنابراین بازگشت به طبیعت میتواند راه حل مناسبی باشد.
در کنار پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری، نگاه او به مرگ، نگاهی اگزیستانسیالیستی است. در برخی از اشعار سهراب، مرگ حضور پررنگی دارد و شاعر از آن نمیترسد. او میداند که مرگ در سایه نشسته است و با ما مینگرد. مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان. یعنی حتی شیرینترین عناصر زندگی ممکن است به تلخی مرگ بینجامد.
در نهایت میخواهم با یک عبارت دیگر از شعر صدای پای آب از شما پذیرایی کنم. سهراب از ما میخواهد که ساده باشیم چه باجه یک بانک چه در سایه درخت.
پدیدارشناسی اشعار سهراب سپهری را با شعر «چشمان یک عبور» به پایان میرسانم. در این شعر، داستان کودکی روایت میشود که میرود تا ته بلوغ، با مشکلات روبرو میشود و به زندگی ادامه میدهد.
آسمان پر شد از خال پروانههای تماشا.
عكس گنجشك افتاد در آب رفاقت.
فصل پرپر شد از روی ديوار در امتداد غريزه.
باد میآمد از سمت زنبيل سبز كرامت.
شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
كودك آمد
جيبهايش پر از شور چيدن.
ای بهار جسارت!
امتداد تو در سايه كاجهای تامل
پاك شد.
كودك از پشت الفاظ
تا علفهای نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روی پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاری
پاي او را خراشيد.
سوزش چشم روي علفها فنا شد.
ای مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مینشيند.
جيك جيك پريروز گنجشكها حياط
روی پيشانی فكر او ريخت.
جوی آبی كه از پای شمشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه میبرد.
كودك از سهم شاداب خود دور میشد.
زير باران تعميدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخههای هلو روی پيراهنش ريخت.
در مسير غم صورتی رنگ اشيا
ريگهای فراغت هنوز
برق میزد.
پشت تبخير تدريجی موهبتها
شكل پرپرچهها محو میشد.
كودك از باطن حزن پرسيد:
تا غروب عروسك چه اندازه راه است؟
هجرت بزرگی از شاخه، او را تكان داد.
پشت گلهای ديگر
صورتش كوچ میكرد.
صبحگاهی در آن روزهای تماشا
كوچ بازيچهها را
زير شمشادهای جنوبی شنيدم.
بعد، در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بيماری آب در حوضهای قديمی
فكرهای مرا تا ملامت كشانيد.
بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گلها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روی شنهای محسوس خاموش میشد.
من
روبرو میشدم با عروج درخت،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجايای ناروشن آب،
با صميميت گيج فواره حوض،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه.
كودك آمد ميان هياهوی ارقام.
ای بهشت پريشانی پاك پيش از تناسب !
خيس حسرت، پی رخت آن روزها میشتابم.
كودك از پلههای خطا رفت بالا.
ارتعاشی به سطح فراغت دويد.
وزن لبخند ادراك كم شد.