به گزارش خبرنگار تابناک از استان آذربایجانشرقی، تک تک صحنههای آن روز جلوی چشمانش رژه میروند. نوجوان ۱۷، ۱۸ سالهای را میبیند که هراسان و سر درگم از میان جمعیت رد میشود، تمام کوچه پس کوچههای اطراف را میگردد تا بلکه نشانی از پدر بیاید.
خیابانهای پُر تانک را یک به یک پشت سر میگذارد تا اینکه به میدان ساعت میرسد. نگاهی به اطراف میاندازد، همه جا شبیه میدان جنگ و جبهه شده است. نیروهای سرکوب گر دور تا دور میدان ایستادهاند. هر از گاهی برای ترساندن و متفرق کردن تظاهرکنندگان تیرهوایی شلیک یا به سمت شان گاز اشکآور پرتاب میکنند.
چشمش به لکههای خون روی زمین میافتد، ته دلش میلرزد ولی حتی به ذهنش هم خطور نمیکند که خون ریخته شده، از آن پدرش باشد.
هوا تاریک شده؛ به ناچار سوار مینی بوس روستا میشود تا به خانه برگردد. از مسافران سراغ پدر را میگیرد ولی هیچ کس از او خبری ندارد. به خانه میرسد ولی پدر به خانه هم بازنگشته است. مضطرب و دل نگران جلویِ در خانه مینشیند و ساعتها منتظر میماند. شب از نیمه گذشته، سوزِ سرمایِ استخوان سوز به تمام وجودش نفوذ کرده، به ناچار داخل خانه میشود ولی از نگرانی تا خود صبح بیدار میماند و چشم روی هم نمیگذارد.
نزدیک صبح از صدایِ در خانه، خوشحال از جا بر میخیزد، به گمان اینکه پدر بازگشته، در را که میگشاید؛ تمام تصوراتش نقش بر آب میشود.
قربانعلی زمانی فتح آباد» نوجوان ۱۸ ساله دیروز، که هراسان به دنبال پدر میگشت، حالا عاقله مردی است که خود پدر شده و نوه هم دارد.
آنقدر جذاب حرف میزند، که بی صبرانه منتظرم تا بدانم آخر ماجرا چه میشود؟ یعنی پشتِ در چه کسی بود؟
آقا قربانعلی دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید: «پدرم پشتِ در نبود، یکی از آشنایان بود. از من سراغ پدرم را گرفت. وقتی دید هیچ خبری از او ندارم، از من خواست تا به همراه هم سری به بیمارستانها بزنیم. با شنیدن کلمه «بیمارستان» ته دلم خالی شد. متوجه شدم که اتفاقی برای پدرم افتاده است. بی آنکه چیزی بگویم، لباس پوشیدم و به دنبال او به راه افتادم. کل بیمارستانهای شهر را دنبال پدر گشتیم ولی پیدایش نکردیم.»
آه عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «توی راه یکی از هم ولایتیها را دیدیم، ماجرا را تعریف کردم و گفتم که پدرم از دیروز به خانه برنگشته، کل بیمارستانها را هم گشتهایم ولی پیدایش نمیکنیم.
گفت؛ کاش سری هم به گورستان بقائیه مارالان بزنید. پیکر یکی از شهدای دیروز را که مجهول الهویه است، در این قبرستان غسل و کفن کردهاند، گویا آیت الله قاضی طباطبایی بر پیکر او نماز خوانده و قرار است در همان جا دفنش کنند.»
بغض مانع میشود تا سخنانش را ادامه دهد. دستانش به شدت میلرزد، با اینکه ۴۶ سال از آن روز میگذرد همچنان از یادآوری آن واهمه دارد.
به محض اطلاع از موضوع، فوری به گورستان بقائیه رفتیم. از روی لباسهایی که نشانم دادن، متوجه شدم که پیکرِ متعلق به پدرم است.»
به اینجای حرف هایش که میرسد، بغض فرو خورده اش، میترکد و اشک بی محابا از گوشهی چشم هایش جاری میشود. در همان حال میگوید: «برای اطمینان بیشتر پیکر کفن شده پدرم را نشانم دادند، تیر به سرش اصابت کرده و یک گاز اشک آور هم داخل لباس هایش افتاده و سینه اش سوخته بود. پس از دیدن این صحنه، از فرط ناراحتی بیهوش شدم و روی زمین افتادم.
حالم که کمی بهتر شد؛ گفتم که میخواهیم پدرم را در روستای خودمان دفن کنیم. پیکرش را داخل ماشین گذاشتند و راهی روستا شدیم. صدها نفر هم به دنبال ما به راه افتادند. نزدیکیهای روستا پیکرش را روی دوش گرفتند و «لا اله الا الله» گویان او را تشیع کردند. پدرم دقیقا ۲۸ ماه صفر سال ۵۷ به خاک سپرده شد.»
باز سکوت میکند، بی آنکه پلکی بزند، به رو به رو خیره میشود. پس از دقایقی دوباره لب به سخن باز میگشاید.
پدرم هر روز قبل رفتن به تظاهرات غسل شهادت میکرد، من این موضوع را میدانستم. بعدها یکی از دوستانش تعریف میکرد، روز آخری که برای شرکت در تظاهرات میرفتیم، توی راه از من پرسید؛ غسل شهادت کردهای؟ من هم به او گفتم؛ مش اکبر تا امروز اتفاقی برای مان نیفتاده، امروز چه شده که این گونه حرف میزنی؟ گفت؛ امروز دلم یک جوری است، انگار قرار است اتفاقی بیفتد. انگار به دلش افتاده بود که شهید خواهد شد.»
دوباره بغض میکند، انگار خاطره آن روز در ذهنش زنده شده است. غم تمام چهره اش را فرا میگیرد. به او حق میدهم، یادآوری آن لحظات واقعا سخت است.
برای اینکه فضا عوض شود؛ از او میخواهم تا اگر عکسی از پدرش دارد، نشانم دهد. بلافاصله از جای خود بر میخیزد و وارد اتاقی میشود. پس از دقایقی با قاب عکسی بزرگ دوباره به نزدم بر میگردد.
قاب عکس را به سمتم میگیرد و با صدای گرفته ادامه میدهد: «زمانی که پدرم به شهادت رسید ۴۹ سال داشت. انسان فهمیده و باخدایی بود، توی شرکت واحد اتوبوسرانی کار میکرد، در عین حال بنای ماهری بود، هر روز که از سرکار بر میگشت، تا شب در کار بنایی به اهالی روستا کمک میکرد، بی آنکه پولی از کسی بگیرد.»
لبخند تلخی گوشهی لبش نقش میبندد و میگوید: «پدرم بسیار مهربان بود، حتی توی کار خانه به مادرم کمک میکرد. ما سه برادر و چهار خواهریم. همیشه به ما میگفت؛ به همدیگر احترام بگذارید و هوای همدیگر را داشته باشید.»
عکس پدر را به سینه میفشارد و ادامه میدهد؛ «دخترم این انقلاب بسختی به دست ما رسیده است، ما باید قدردان آن باشیم. مسئولان نباید در انجام وظایف خود کوتاهی کنند، نباید برای جیب خود بکوشند، بلکه باید به فکر ملت باشند.»
یک آن یاد سخنرانی مسئولین افتادم، آخر مسئولین همیشه در سخنرانیها خود به این موضوع اذعان دارند که انقلاب ثمره خون هزاران شهید است و نباید اجازه بدهیم به دست نااهلان بیفتد. به راستی ما توانستهایم امانت دار خوبی باشیم؟
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.