باران نم نم میبارید و هوا بوی پاییز گرفته بود، حیاط دادگاه خانواده مثل همیشه شلوغ بود.
به گزارش ایران، دختر جوانی کنار درخت چنار داخل حیاط دادگاه ایستاده بود و شوهرش نیز به فاصله کمی از او روی زمین نشسته بود و به وی نگاه میکرد.
دختر جوان با برگه ابلاغی که در دست داشت پس از چند دقیقه به همراه شوهرش راهی شعبه مورد نظر شدند.
به محض ورود دختر با فاصله چند صندلی از همسرش نشست بعد رو به قاضی کرد و گفت جناب قاضی من از رفتارهای همسرم مهرداد خسته شدهام، مدام بهانه میگیرد و بیمسئولیتی خودش را تقصیر پدر من میاندازد.
قاضی رو به مهرداد کرد و گفت پسرم توضیح بده ببینم ماجرا چیست؟ مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت جناب قاضی من میگویم شما قضاوت کنید که من مقصرم یا پدر این خانم؟ در این موقع ناگهان ساناز گفت هنوز هیچی نشده به پدر من گیر دادی؟ به پدر من چه ربطی داره؟ مهریهام را باید بدهی، مهریه حق من هست.
قاضی گفت دخترم آرام باش بگذار همسرت توضیح بدهد ببینم ماجرا چیست.
مهرداد گفت: جناب قاضی تقریباً کل زمان آشنایی ما تا عقد و ازدواج 5 ماه شد و زندگی مستقلمان را شروع کردیم، البته که مستقل نبود از دید من... با هزار بدبختی هزینههای عروسی را پرداخت کردم اما از همان روزهای اول پدر خانمم در تمام کارهای ما دخالت میکرد حتی توی انتخاب خانه و وسایلش و من هم بهخاطر احترام گذاشتن به بزرگترها حرفی نمیزدم. اما اشتباه میکردم من توقع داشتم ساناز نسبت به این موضوع واکنش نشان بدهد اما او فقط از پدرش حمایت میکرد و مرا مقصر میدانست و این ماجرا مرا آزار میداد.
ساناز حرف شوهرش را قطع کرد و گفت: این دخالت نیست او صلاح ما را میخواهد، من نمیتوانم به پدرم چیزی بگویم حتی اگر حرفش اشتباه باشد.
قاضی گفت: دخترم این حرف شما اشتباه است حق با مهرداد است، خانوادهها نباید بیش از اندازه در زندگی فرزندانشان دخالت کنند. این دخالت باعث شده که تو الان اینجا باشی...
مهرداد گفت جناب قاضی اجازه بدهید من ماجرای اصلی را که باعث شد به اینجا برسیم دقیقتر برایتان بگویم.
مهریه همسرم 200 سکه است، حالا پدر خانمم با بالا رفتن قیمت سکه مدام به من میگوید باید مهریه را بدهی وگرنه طلاق دخترم را میگیرم و ساناز هم هیچ اعتراضی به پدرش نمیکند. آقای قاضی، من همسرم را خیلی دوست دارم، هر چه خانوادش گفتند من گفتم چشم، اما حالا پدرش قصد بر هم زدن زندگی ما را دارد.
من یک کارمند سادهام، حقوقم با اضافه کاری به 5 میلیون تومان هم نمیرسد چطور مهریهاش را بدهم.
قاضی رو به ساناز کرد و گفت دخترم شوهرت درست میگوید. ساناز نگاهی به ساعتش و حلقه توی دستش کرد و با افسوس فراوان گفت بله، ولی خب من که مهریه نمیخواهم، ما زندگی خوبی داریم اما نمی توانم نسبت به کار پدرم اعتراض کنم. پدرم مرا به سختی بزرگ کرده بدون مادر، برای من سخت است که بخواهم روی حرفش حرف بزنم. این را به مهرداد روز اول عقدمان گفتم، حالا هم مهرداد اگر مرا دوست دارد باید مهریه را بدهد.
مهرداد رو به قاضی کرد و گفت جناب قاضی باور کنید آنقدر او سکوت میکند و حرفی نمیزند که من شک میکنم شاید خودش به پدرش میگوید این حرفها را بزند، با تمام بیاحترامیهایی که از سمت پدرش به من و خانوادهام شده اما بهخاطر دوست داشتن او تمام حرفها را تحمل و سکوت کردم اما من هم خسته شدم، جناب قاضی مگر من چقدر توان دارم که صبوری کنم...
قاضی پس از چند دقیقه سکوت گفت: نیاز به توضیح بیشتر نیست ماجرا را فهمیدم یک جلسه دیگر برایتان میگذارم، به پدرت هم بگو حتماً بیاید،اگر مشکلتان حل نشد و به نتیجه مناسب نرسیدید آن جلسه حکم را اعلام میکنم...