به گزارش تابناک، علی موحدنیا، رزمنده دفاع مقدس طی یادداشتی در دیار کارون نوشت: در تاریخ آورده اند که مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش حرکت کرد. گاو، درشت و چالاک بود و به همین دلیل در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایه مرد پارسا به راه افتاد. هنوز مدتی نگذشته بود که دزد، فردی را دید که شانه به شانه او می آید! .
دزد متعجب شد و از او پرسید: تو کیستی و کنار من چه می کنی؟ آن فرد گفت: من دیو هستم، به چهره آدمیان درآمده ام تا این مرد پارسا و خداپرس را به قتل برسانم! اما تو برای چه به دنبال این مرد می روی؟ دزد گفت: کار من دزدی و راهزنی است. گاو این مرد، چشم مرا گرفته، و تا صاحب آن گاو نشوم، آرام نمی گیرم.
دیو گفت: پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او! دزد گفت: پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم، دوست و همراهیم.
مرد پارسا و خداپرست پیش می رفت، درحالیکه دزد و دیو در تعقیب او می تاختند و... بالاخره آن مرد پارسا به خانه اش رسید.
وقتی آن مرد خدا به خانه اش رسید، شب شده بود. گاو را به طویله برد، آب و علفی جلویش گذاشت و به اتاق خویش رفت تا پس از لختی استراحت، برای مناجات با خدا برخیزد.
دیو و دزد، داخل خانه پارسا شدند، ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند، دزد با خود گفت: اگر زودتر از آن که من گاو را تصاحب نمایم مرد زاهد بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را به قتل برساند؟دیو نیز با خود گفت: اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد، مرد از خواب بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را با خود ببرد؟
دیو و دزد در این اندیشه ها غوطه ور بودند که سرانجام دزد گفت: گوش کن رفیق! بهتر است من اول گاو را ببرم، بعد تو مرد پارسا را به قتل برسانی؛ این کار به عقل نزدیکتر است. می ترسم که تو موفق نشوی و کار مرا نیز خراب کنی.
دیو گفت: اشتباه نکن، کار من به عقل نزدیک تر است. اگر من اول مرد پارسا را بکشم، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی.
دزد گفت: ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم. دیو گفت: تو به دنبال "گاو" او روان شدی، در حالیکه من عزم "خود زاهد" را کرده بودم، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم
دزد گفت: تو دیوی و نمی فهمی! می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی؟! دیو گفت: تو دزدی و نمی دانی! می خواهی کاری کنم که آن گاو را در خواب هم نبینی؟
القصه. دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید: ای مرد پارسا برخیز که دیوی قصد جان تو را کرده! دیو هم بلندتر از دزد، فریاد کشید: برخیز ای مرد، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو به خانه ات درآمده.
با این سر و صدا، مرد زاهد از خواب بیدار شد، فریاد زد و از همسایگان کمک خواست. همسایگان با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند به دیو و دزد حمله کردند و دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند.
یکی از همسایه ها پرسید: ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی؟
مرد پارسا گفت: من بی خبر بودم، تقدیر خداوند سبحان این بود که دیو و دزد با سروصدا و داد و فریادشان، جان و مال و آبروی مرا حفظ کنند. آری، "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد".
حکایت مهره های خارجی جریان برانداز (عطاء الله مهاجرانی و مسعود بهنود) و وحشت زدگان در داخل، که تعرض آنها به شخصیت محسن رضایی سردار پر آوازه ایران و مایه و یادگار دوران درخشش همت، زین الدین، باکری و سلیمانی، بی شباهت به حکایت دزد و دیو نیست!
رفتار غیراخلاقی و غیرمنصفانه مسیح مهاجری درروزنامه جمهوری اسلامی بلافاصله پس از حمله شبکه همکاران بی بی سی، موجب دیده شدن هرچه بیشتر این فرمانده و یادگار سرداران شهید دفاع مقدس شد. والعاقبه للمتقین.