هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. که بخشی از این کتاب در این مطلب بازخوانی می شود.
دشداشه عجیب فرمانده
بازدید
علی ناصری و…
حدود دو ماه از کار رسمی و جدی ما در هور گذشت. روزی آقا محسن رضایی به اتفاق چند نفر دیگر آمدند به قرارگاه نصرت.
با عباس هاشمی و حمید رمضانی و حاج علی هاشمی جلسهای تشکیل شد. آقا محسن از ما خواست تا هور را به او نشان دهیم و خودش هم اصرار داشت وارد هور شود.حاج علی با دستپاچگی گفت: «آقا محسن، چه میخواهی؟ من خودم میروم و…».
اما اصرار حاج علی بیفایده بود. با حاجی و غلامپور از جلسه بیرون آمدیم. حاجی همینطور ناراحت قدم میزد.
به غلامپور گفت: «تو یه کاری بکن. اینجا ماهیگیرهای عراقی زیادند. شاید جاسوس باشند. هر لحظه امکان درگیری وجود دارد».
تلاشها بینتیجه ماند. آقا محسن اصرار داشت که خودم باید بروم شما هم نیایید! ناچار و با اکراه پذیرفتیم.
دیدم که حاجی در حال قبض روح است! غلامپور آمد و حاجی را آرام کرد و گفت: حالا کاریه که شده، تدابیری اتخاذ کن تا مسائل امنیتی بیشتر شود.
حاج علی برای برادر محسن شرط گذاشت. ایشان هم لبخند زدند و قبول کردند. چارهای نبود. کسی از نیت ما درباره شناساییهایمان اطلاع نداشت و خطر لو رفتن هم وجود داشت.
قرار شد برادر محسن لباس محلی بپوشد، یعنی دشداشه و چفیه. دشداشهای هم که به ایشان دادیم اندازهاش نبود و برایش کوتاه بود. عربها معمولا دشداشه بلند میپوشند و کوتاه آن را بد میدانند!
لباس برادر محسن تا زانویش بود! بدتر آنکه زیر دشداشه پوتین هم پوشیده بود. بستن چفیه را هم مثل عربها نمیدانست. ناچار آن را مثل بسیجیها دور گردنش انداخت. همچنین قرار شد با وانت و بدون محافظ تا کنار قایق بیاید.
خلاصه با مشکلات فراوان وارد هور شدیم. حاجی خیلی نگران امنیت برادر محسن بود. بالاخره خودش هم آمد و در قایق با آقا محسن سوار شد. در راه آقا محسن سؤالهایی پرسیدند.
اما اتفاق بدی افتاد! در مسیر راه را گم کردیم. ساعتها در هور سرگردان شدیم. بیسیم ما هم به خاطر رطوبت خراب شد! شرایط خیلی بدی بود. حاج علی خیلی ناراحت بود. فرمانده کل سپاه ایران در هور و در میان کمینهای دشمن قرار داشت!
اوایل بامداد بود که بچهها بیسیم را درست کردند. بعد هم از بچههای قرارگاه خواستند چند لاستیک آتش بزنند تا راه را پیدا کنیم. حدود ساعت سه بامداد بود که به مقر شهید بقایی رسیدیم. حاج علی پس از ساعتها اضطراب و دلهره، نفس راحتی کشید.
خاطره هور از زبان برادر محسن
برادر محسن خاطره آن بازدید را اینگونه تعریف میکند: با علی به هور رفتم تا منطقه را خودم از نزدیک بررسی کنم.
علی با توجه به اینکه خط پدافندی را در اختیار داشت، با هور از قبل آشنا بود.
بلمی از دل نیزار بیرون آمد و به ساحل نزدیک شد! مردی با چهرهای سبزه که سنش به ۴۵ میرسید، از بلم پیاده شد. کیسهای را که چند ماهی در درون آن بود، از بلم بیرون آورد و بلم را با طناب به چوبی که در ساحل به زمین فرورفته بود، مهار کرد و از آنجا دور شد.
علی همچنان که حرکات آن مرد را دنبال میکرد، گفت: «هور در دست همین ماهیگیران محلی است. وجب به وجب این هور را میشناسند. نفوذ به داخل آبراههای هور تنها از طریق این افراد امکانپذیر است». واقعا هور دنیای عجیبی داشت. دنیایی با هزار پیچ و خم، با مردابی پوشیده از نیزار.
علی گفت: «ما به نفرات ورزیده نیاز داریم. اینجا منطقه نظامی نیست که بتوانیم طرحهای اطلاعات عملیات را اجرا کنیم»
گفتم: چه بهتر که نظامی نیست. شما هم به جمع همین ماهیگیران محلی و… که در هور هستند بپیوندید. آنها ماهی میگیرند، شما هم ماهی خودتان را بگیرید. بنا نداریم به این زودیها در جنوب عملیاتی داشته باشیم؛ یعنی جایی برای عملیات نمانده. همه یگانهای نظامی به غرب و شمال غرب کشور خواهند رفت. شما میمانید و این منطقه بکر. ما هم در غرب منتظر نتیجه کار شما خواهیم بود.
بعد اجازه استفاده از همه یگانهای موجود و هر نیرویی را که مناسب میدانست دادم و گفتم: تشکیلات شما ماهها از لیست یگانهای نظامی خارج خواهد شد. بی گدار به آب هور زدن اصلاً به صلاح نیست. لشکرهای سپاه هنوز در آب، عملیاتی را تجربه نکردهاند.
بعد ادامه دادم: آشنا کردن نیروها با عملیات آبی خاکی زمان میخواهد. باید آموزشهای لازم را ببینند.
آنها هنوز از آب میترسند. کشاندن جنگ به داخل این هور، تدبیر بیشتری را میطلبد که اطلاعات این تدبیر در دست شماست. پیروزی ما بر میگردد به اینکه شما چه راهی را به بسیجیها نشان بدهی علی آقا.
علی سکوت کرده بود و گوش میداد. میدانستم که از پس هور برمیآید. قرار شد از دوستان و پاسداران عربزبان بیشتر استفاده کند.
مدتی بعد دوباره به قرارگاه نصرت آمدم. وقت آن رسید که سوار قایق شویم. سه قایق به ما نزدیک شد.
وارد قایق شدم. علی به قایقران که مرد عربزبانی بود، اشاره کرد تا حرکت کند. احساسی که به هاشمی دست داده بود، در چهره نگرانش کاملاً مشخص بود.
برای لحظاتی بین ما سکوت بود. همه حواسم به هور بود و آنچه قرار است اتفاق بیفتد.
علی سکوت را شکست وگفت: «حس میکنم سرنوشتم در این هور رقم خواهد خورد. اما چگونه نمیدانم؟!»بعد از بازدید مختصر از هور، در برگشت به علی سفارش کردم که راز این طرح باید تا مدتها فقط بین من و شما بماند.
حق مطرح کردن به هیچ رده نظامی را نخواهید داشت. گزارش کار را هم مستقیماً به خودم منتقل کنید.