لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
علی شاهنظری معاون گردان حضرت امام رضا (ع) از لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در دوران دفاع مقدس.
آقای شاهنظری گردان امام رضا(ع) چه اقداماتی قبل از عملیات برای آموزش و مانور انجام داد؟
همانطور که مستحضر هستید این اولین ماموریتی بود که در دوران دفاع مقدس نیروهای رزمنده لشکر ۱۴ امام حسین (ع) داده میشد که در دریا عملیات انجام بدهند. قبل از این عملیات، عملیاتهای آبی، خاکی، کوهستانی، انجام داده بودیم، ولی عملیاتی که مطلقاً در دریا باشد را واقعاً نرفته بودیم. دو تا اسکله دشمن در واقع تهدیدی بود برای خلیج فارس. کشتیهای نفت کش و خصوصاً آن قسمتی که در والفجر ۸ هم وقتی آزاد شده بود تحت تاثیر این دو اسکله بود و لازم بود یک عملیاتی انجام بگیرد و دو اسکله را از چنگ دشمن در بیاوریم یا حداقل منهدم کنیم. برای انجام این کار از طرف فرمانده سپاه لشکر امام حسین (ع) انتخاب شد. گردان امام رضا (ع) را بهعنوان پشتیبان گردان غواصی حضرت یونس (ع) انتخاب کردند.
چرا گردان امام رضا از بین گردانهای پیاده لشکر انتخاب شد؟
من خودم هم بارها به این موضوع فکر کردم. من میگویم شاید شهید خرازی شایستگیهایی که در فرماندهی این گردان، شهید بزرگوار محمد زاهدی یا خود نیروها دیده بودند. به هر ترتیب این تصمیم خود فرمانده لشکر بود که از بین گردانهایش، علیرغم اینکه گردان امام رضا (ع) مثل گردانهای خطشکن دیگر اسم در نکرده بود، ولی حاج حسین تشخیص داد این گردان برود. به هر ترتیب قرعه به نام ما در آمد؛ لذا این عملیات با آن عملیاتهایی که قبلا انجام دادیم کاملا متفاوت بود و ما باید متناسب با این عملیات آموزش میدیدیم. قبل از اینکه این عملیات را انجام بدهیم، برای انجام آموزش جزیره خارک انتخاب شد. دو اسکله داشتیم در خارک بهنامهای اسکله آذرپاد و تی که ما بیشتر روی آذرپاد تمرین میکردیم. اسکله آذرپاد و الامیه خیلی به هم شبیه بودند؛ لذا ما برای اینکه بتوانیم در این عملیات نسبت به اسکله گیری یک آموزش خوب و دقیقی دیده باشیم رفتیم در جزیره خارک و با گردان حضرت یونس (ع) مستقر شدیم و روی اسکله آذرپاد تمرین را شروع کردیم. عمق آب تقریبا به اندازه همان عمقی بود که باید در آن حرکت میکردیم، هم اسکله شبیه اسکله الامیه بود، هم آنجا یک منطقه کاملا آرام و به جز حالا مشکلاتی که هواپیماهای عراقی برای زدن جزیره خارک میآمدند مشکل خاص دیگری نبود. در یک آرامش خاصی بودیم و نهایتاً ما به مدت تقریبا ۱۰-۲۰ روز در جزیره خارک آموزش دیدیم و مانور انجام دادیم، علیرغم اینکه دمای هوا در تیر ماه خیلی بالا بود. با گردان حضرت یونس (ع) هم پوشانی داشتیم؛ که اینها باید در آب حرکت میکردند موج اول را آنها انجام میدادن. بعد ما باید با قایق مسیر را ادامه میدادیم که این هماهنگیها لازم بود آنجا در جزیره خارک انجام شود. حتی روی دقیقه حرکت غواصها، حرکت قایقها، روی نحوه حرکت، ستونکشی و اینکه به چه صورت پشت سر هم حرکت کنند که رادارها نگیرد. ما باید بر اساس جذر و مد عملیات را طراحی میکردیم.
ماموریت این دو تا گردان مکمل هم میشد. یعنی نمیشد مثلا بگوییم کربلای ۳ میخواهد انجام بگیرد، فقط گردان یونس (ع) یا فقط گردان امام رضا (ع) به تنهایی برود برای تمرین. ما آموزشهایمان مکمل هم بود و هماهنگی را باید با هم انجام میدادیم. چرا که باید موج اول عملیات را غواصها انجام میدادند و ما با قایق اینها را پشتیبانی میکردیم. شب عملیات قرار بود اینها را ۵ کیلومتری اسکله الامیه رها کنند، ما باید پشت سر اینها حرکت میکردیم؛ که آیا اینها به اسکله میرسند یا نمیرسند. اگر میرسند نفسی دیگر برایشان نمیماند. ادامه عملیات را بالاخره یکی باید برود کمک یا اینکه نه، اصلا موج یا جریان جذر و مد اینها را ناکام میگذارد برای رسیدن به هدف و اگرعملیات آشکار میشد، ما باید با قایق آشکارا بزنیم به اسکله الامیه. این تمرینها را خیلی انجام دادیم. من یادم هست در یکی از جلسات که خود آقای محسن رضایی فرمانده وقت سپاه در یک قرارگاهی در جزیره خارک سوال کردند که فاصله بین پایههای اسکله چند متر هست؟ گفتیم ۵۰ متر. گفتند شما فرض را بر این بگذارید که اگر یک پایه مد نظر بود و موفق نشدید و خواستید بروید آن پایه بعدی را بگیرید، چقدر زمان میبرد در وقتی که آب هم مد شده باشد. این زمانبندی را غواصها نکرده بودند و دوباره برگرداندند که بروند تمرین کنند تا زمان دقیق در حالت مد را بهدست آورند. من بگویم اصلا هیچ عملیاتی را ما اینطور تخصصی آموزش ندیده بودیم. حتی روی ثانیهها هم حساب میکردیم. به هر ترتیب این یک عملیات ویژه و خاص بود نسبت به کل عملیاتهای دفاع مقدس برای ما که نیروی پیاده بودیم، نیروی دریایی نبودیم و داشتیم میرفتیم یک ماموریت دریایی را انجام بدهیم. با یک دست پر از جزیره خارک برگشتیم علیرغم گرمای شدید هوا و شرجی بودن، عرقسوز شدن بچهها در آن آموزشها و مواجه شدن با آب شور دریا که انصافاً اگر دوشهای آب شیرین نبود، بعد از تمرین وقتی میآمدیم اگر زیر آب شیرین نمیرفتند اینقدر این آب شور بود که لباسها همینطور خشک میماند. یعنی در آن حالت نمکزار دریا به شدت آسیب میدید و اینها مجبور بودند با لباس بروند زیر دوش آب شیرین لب ساحل که لباس و بدنشان از شوری دریا پاک شود
رشادت و دلاوریهای دو نوجوان شهید راه را برای ادامه مسیر نیروهای گردان امام رضا (ع) بر روی اسکله الامیه هموار کرد.
نحوه حرکت نیروها به سمت اسکله در شب عملیات به چه صورت بود؟
ببینید شب عملیات در واقع شب دهم رفتیم که غواصها باید ۵ کیلومتری اسکله از داخل قایق بهنام والفجر در قالب ۳ گروه ۴۰ نفره پیاده میشدند میرفتند در آب، غواصها حرکت میکردند به سمت اسکله. باید از ۳ محور اسکله را بگیرند. شب اول اصلا پیاده نشدند در آب. یعنی مشکلاتی پیش آمد و نتوانستیم و فوق العاده هم هوا شرجی و رطوبت هوا بالا بود و بچهها از نظر شرایط جوی آنجا خیلی حال خوب و مساعدی نداشتند. ضمن این هم که ساعتش گذشته بود باید با جذر آب میرفتند به سمت اسکله لذا آن شب منتفی شد اصلا برگشتیم عقب. شب دوم که بچههای غواص به آب زدند برای گرفتن اسکله.
ما کنار ساحل تقریبا با یک فاصله ۲۵ کیلومتری از خود اسکله منتظریم که غواصها درگیر شوند و ما برویم کمک. ساعت ۱:۴۵ دقیقه که اینها رفتند داخل آب حدود ۳ کیلومتری اسکله، منتظر ماندیم تا خبر دهند برویم جلو که دیدیم خبری نشد. اینقدر ما منتظر ماندیم که رسید به اذان و نماز صبح. اضطراب و پریشانی همه را واقعاً گرفته بود. به علت رطوبت بالای دریا و امواج بلند آب ارتباط با بچهها قطع شده بود و خبری نبود، نه از اسکله گرفتنشان و نه برگشتنشان. یعنی یک اضطراب و نگرانی همه فضا را گرفته بود. ارتباط قطع شده بود و آن لحظه هم نمیشد با قایق رفت، چون اینها باید میرفتند معبر را باز میکردند و پایههای اسکله را میگرفتند تا اینکه، اذان صبح که شد من داشتم وضو میگرفتم لب ساحل که نماز صبح را بخوانیم. خبر دادند که آقا حرکت کنید، غواصها رسیدند. ما با سرعت با قایق با همان حرکتی که آموزش دیده بودیم قایقها پشت سر هم و بهصورت چسبیده بههم که رادار آنها را بهصورت یک قایق ببیند، فکر نکند ۲۰-۳۰ تا قایق دارد میرود به سمت اسکله. بعد حرکت کردیم به سرعت رفتیم. در مسیر که میرفتیم نماز را در راه خواندیم. قایق ما قایق کوثر بود. بعضی قایقها که نیروها را میبرد عاشورا بود. من جلودار گردان امام رضا (ع) بودم.
یک گروه از این غواصها که آقای مظاهری بود موفق شده بود زیر پد هلیکوپتر برود بالا و قسمت پد را بچههای غواص توانسته بودند تصرف کنند فرماندههان هم از آتش ناشی از انفجارات متوجه شدند وگرنه بیسیم قطع شده بود بهعلت رطوبت بالای هوا. بالاخره درگیری شد و ما هم با قایق حرکت کردیم.
هوا دیگر گرگ و میش شده بود. یعنی طوری بود که نه تاریکِ تاریک بود که هیچ جا را نبینیم و نه روشنِ روشن بود که همه جا قشنگ دیده شود. ما در این شرایط حرکت کردیم. من از جلو حرکت کردم و بقیه قایقها پشت سر ما که تقریباً هر یک دسته را در دو قایق گذاشتیم که هم سبکتر باشد و هم سریعتر برویم؛ و تقریبا ۱۰-۱۵ قایق حرکت دادیم به سمت اسکله. ما هر چه به اسکله نزدیکتر میشدیم، سرعت فوق العاده بالا بود. طوری که امواج قایق ما را بلند میکرد یعنی بلند میشد از سطح آب دوباره کف آب مینشست. احتمال میدهم آن وقت موجهایی که بلند میشد جلوی قایقها، اختلاف ارتفاع سر موج تا کف موج یعنی عمق موج یک متر و نیم شاید بود. به هر حال ما تا آمدیم برسیم به اسکله، هواپیماهای میگ و میراژ آمدند. در مسیر هوا هم آرام آرام روشن شد. ما دیگر هدفمان فقط اسکله بود. دیگر نمیدانستیم که واقعا چقدر از اسکله را و یا کجای اسکله را غواصها گرفتند. فقط میدانستیم غواصها رسیدند. ما وقتی میرفتیم به سمت اسکله جهتی که ما طی میکردیم دقیقا میرفت به سمت آن قست پد. آنجایی که پد هلیکوپتر بود، ابتدای اسکله آنجا بود. ما زیر راکتها و تیربارهای هواپیماها با سرعت خودمان را رساندیم.
حالا رسیدیم به نزدیک اسکله روشن شده هوا. از روی اسکله با گلولههای ۵۷ ضد هوایی که خود تَرَکان هم هست به اضافه چهارلول، به اضافه دو لول. هر نوع سلاحی که دشمن روی اسکله برای هواپیما گذاشته دارد به سمت قایقهایی که ما داریم میرویم میزند و نشان میدهد که اسکله سقوط نکرده. فقط ما به سرعت میرویم به سمتی که غواصها توانستند بگیرند. یک بخشی از سر اسکله همان پد را گرفتند. ما داریم به سرعت میرویم و گاهی هم این گلولهها اصابت میکند به قایقها. شاید شهید دادیم در قایقها، هواپیما شاید قایقها را زد، قایق ما خوشبختانه آسیبی ندید تا من رسیدم زیر پد. زیر پد که رسیدم آقای حاج حسین رضایی اردستانی فرمانده تیپ آنجا ایستاده بود و به من گفت: «سریع بچهها را ببر بالا.» آنجا پله فلزی داشت. اختلاف یعنی ارتفاع اسکله تا سطح آب حدودا در مد ۸ متر بود و در جذر ۱۰-۱۲ متر بود. وقتی من رفتم مد بود و حدود ۸ متری تا رسیدن به سر اسکله فاصله بود. ما با همان نردبان فلزی که روی خود اسکله بود و دشمن با سیم خاردار جلوی آن مانع ایجاد کرده بود، بچههای غواص این سیم خاردارها را برطرف کرده بودند موانع را برطرف کرده بودند و خودشان رفته بودند بالا و درگیری را شروع کرده بودند. از پد به سمت انتهای اسکله پیش رفته بودند. بعد ما رسیدیم آنجا، ما در مسیری که غواصها رفته بودند بالا، رفتیم. با فرمانی که فرمانده محور آقای حاج حسین رضایی داده بود، من رفتم بالا. تعدادی از بچهها هم که رسیدند بردم بالا، شهید بزرگوار محمد زاهدی فرمانده گردان جانباز بودند، یک چشم و یک پایش مصنوعی بود و معمولاً من جلو گردان میرفتم و ایشان بینابین نیروها میآمد که نیروها جا نمانند و بیایند. در مسیر هم قایق ایشان را رگبار مسلسل هواپیما میزند، میشکافد اصلا دو تکه میکند قایق را. خوشبختانه به او نمیخورد و این قایق وقتی تکه میشود آب میآید داخل آن. بعد با سرنشینهای این قایق میرود در یک قایق دیگر. ما که رفتیم بالای اسکله به این صورت بود که بعضی جاها که تاسیسات بود، مثل پد هلیکوپتر زیر آن کاملاً تاسیسات بود. ما وقتی رفتیم از زیر پد که ادامه دادیم، مثل راهرو به هم متصل بود تاسیساتها. تکه به تکه تاسیسات داشت، ما با این راهروهایی که عرض آن یک متر و نیم بود، اینطرف و آنطرف حفاظ داشت و با ورقهای عاجدار در همین راهروها جوشکاری شده بود و ما از روی اینها حرکت میکردیم میرفتیم به سمت انتهای اسکله. بعد من رفتم تا یک پیچی بود یک زاویه داشت تا آنجا که رفتم ۴۰ نفر غواصها رسیده بودند روی این اسکله. این ۴۰ نفر هم بالاخره ۳-۴ کیلومتر در آب شنا کردند خسته و کوفته رسیدند. همین که درگیری را شروع کردند و معبر را باز کردند، یک دنیا برای عملیات، موفقیت درست کرده بودند.
بعد ما از مسیری که اینها رفته بودند رفتیم و ادامه عملیات را ما دیگر از آن زاویهای که فکر میکنم کل اسکله یک کیلومتر طول آن بود، ۲۰۰ متر را یعنی حدوداً یک پنجم را غواصها توانسته بودند پاکسازی کنند. رفتیم ادامه را ما شروع کردیم، درگیری دیگر به روز کشیده شد. آنجا بود که توپهای ۵۷ ضد هوایی از انتهای اسکله میزد به این سر اسکله که ما رفته بودیم بالا. تیربار میزدند، اس پی جی میزدند، با توپ ۵۷ ضد هوایی خود تَرَکان میزدند. با چهار لول میزدند، با ۲۳ میزدند. اینها میدانستند همین قسمتی که ما در این راهرو و این قسمتی که ما رفتیم بالا را باید بزنند. آتش آنجا متمرکز بود. جای دیگر آتش را نمیریختند. این آتشی که اینها میریختند، توپهای ضدهوایی بود. اینها برای نفر نبود. اینها وقتی به این بدنه اسکله و به این آهن آلات اصابت میکرد، صدای عجیبی میداد. بعضی کمانه میکرد، جنگ را سخت کرده بود. در این فضا جنگیدن خیلی سخت بود. زیر پا هم آب، از روی سر ما هم هواپیما دارد میآید. خلاصه یک جنگ نابرابری آنجا داشت اتفاق میافتاد، ولی ما ملزم به این بودیم که این اسکله را از دست دشمن بگیریم. رسیدیم به یک جایی که واقعاً یک زاویه خیلی خطرناکی بود. تیربار را گذاشته بودند در این زاویه. از اینجا اگر عبور میکردیم اسکله سقوط میکرد. اینجا دیگر دل شیر میخواست. خداوکیلی من میخواهم بگویم دو تا از بچهها، شهید جواد جنترانی از بچههای رهنان بود و شهید بزرگوار منصور بیدرام که دانشآموز ۱۶ ساله بود و از بچههای محل خود ما، بچه گُرگاب بود. اینها شاید بخواهم بگویم کم سن و سالترین بچههایی بودند که در گردان بودند. این دو نقطه سخت اسکله را اینها با توکل به خدا و ذکری که بر لب داشتند با سرعت که حرکت کردند، جفتشان هم در همان مسیر به شهادت رسیدند و اینها خط را شکاندند و دشمن را مجبور به عقب نشینی کردند از این اسکله. آن اسکله را متر به متر ما توانستیم بگیریم نه اینکه مثلا کیلومتری بخواهیم بگیریم. اصلا کل اسکله یک کیلومتر بود. حدوداً من فکر میکنم ما از اذن صبح که حرکت کردیم، ۲۵ کیلومتر مسیر داشتیم تا رسیدیم به اسکله. بعد که رفتیم بالا ۲۰۰ متر را هم غواصها گرفته بودند، ما ۸۰۰ متر میخواستیم بگیریم. چون تا ساعت ۹:۳۰ و ۱۰ صبح طول کشید.
بالاخره آن تیربار خاموش شد یا نه؟
بله آنها توانستند با حرکتی که کردند و آتشی که ریختند تیربار را خاموش کردند و جفتشان هم به شهادت رسیدند. تیر اصابت کرد به سر شهید منصور بیدرام. من خودم آنجا بالای سر جنازهاش رسیدم. بعد از این دشمن از آن زاویه عقب نشینی کرد. ما رفتیم جلو یک دفعه برخورد کردیم به یک پل شناور چوبی. هواپیماهای خودمان فکر کنم قبلا بمباران میکنند و راهروی بین تاسیسات اسکله را میزنند، بعد از آن بعثیها میآیند و، چون امکان جوشکاری نبوده، یک پل چوبی شناو تخته بود، تختهها را با نوار فلزی به هم وصل کرده بودند و این سر را به اینور اسکله و آن سر را به آنطرف اسکله وصل کرده بودند. بعد ما رسیدیم به این پل چوبی. عبور از این پل چوبی واقعا کار سختی بود. چون این تعادل نداشت و ما باید از روی این میرفتیم. حالا بعثیها آمدند این پل چوبی را بزنند. آنطرف که هنوز ما نتوانستیم بگیریم حدود ۶۰۰-۷۰۰ متر بود که میخواستند این پل چوبی را بزنند. اگر این پل چوبی را میزدند، واقعا ما نمیتوانستیم اسکله را بگیریم.
طول این پل چوبی شناور چقدر بود؟
۵۰ متر حدوداً طول داشت. بعد من خودم رسیدم و بیسمچی هم بود و گوشی دست من بود. من از روی پل میدویدم و این بیسیمچی هم میآمد و تعادل هم نداشت. تکان میخورد و نهایتاً ما با ترس و لزر، حالا از آنطرف گلوله دارد میآید که پل را پاره کند و این چوبها را بشکند که اگر رها میشد دیگر قطع میشد ارتباط. من روی خود این پل چوبی نزدیک به آخر که برسم روی آن قسمت اسکله با ضدهوایی که خورد جلوی من ترکشش به پایم اصابت کرد. یک ترکش هم خورد به بیسیم و بیسیمچی و بیسیمچی ماند روی پل. من هم خودم علیرغم اینکه ترکش خورد روی کشاله رانم، خودم را رساندم به سمت جلو. خودم جلوتر حرکت میکردم تا راه باز شود بچهها بیایند.
یعنی هیچ کدام از نیروهای ما هنوز از این پل شناور رد نشده بودند؟
نه نیروهای غواص که قبل از آن رسیده بودند. نیروهای پیاده هم پشت سر من بودند. بعد که آن دو تا شهید شدند ما افتادیم جلو و بچهها از پشت سر ما میآمدند. این پل چوبی خیلی مهم بود. خوشبختانه در تیررس آنها قرار نمیگرفت. من زخمی شدم، ولی ترکش در پایم بود. یک ترکش بزرگ از همین توپ ۵۸ در کشاله رانم بود. خون داشت میآمد، خیلی گرم بود هوا و پایم عرقسوز شده بود. این عرق پایم میرفت در این زخم. خیلی میسوزاند. کمی رفتم جلو و از کیسه انفرادی با یک باند و یک گازاین ترکشها را با دستم گرفتم، چون نصفش بیرون و نصف آن در پایم بود، کشیدم بیرون. با گاز رویش را پوشاندم و دو تا چسب زدم و، چون بدنم عرق کرده بود چسبها هم جدا میشد و این عرق سوز خیلی میسوزاند. ادامه دادیم و مسیر را تکه به تکه میرفتیم جلو. رسیدیم به یک قسمتی که تاسیسات بزرگی بود. ۴ تا توپ ۵۷ میلیمتری ضدهوایی در ۴ گوش این تاسیسات بود. آنجا یک جیپ از این خودروهای مخابرات بود، خودرو را آورده بودند آنجا. کلاً عقب آن بیسیم و اینها بود. بیسیمهای نیمکره یا بیسیمهای قوی که ارتباط شان با آن قسمت در اینجا انجام میشد. ما تا رسیدیم اینجا که جای حساسی بود. حتی بیسیمها داشت هنوز صدا میکرد. یعنی آنها همدیگر را صدا زده بودن تا ما رسیدیم فرار کردند رفتند. هنوز داشتند صدایشان میزدند اینها که پشت بیسیم بودند، ولی اینها فرار کرده بودند جلوتر. من در آن لحظه در آن نقطه که قرار گرفتیم، یک توپ ۵۷ میلیمتری که همان کنار بود دیدم، داشتم دور این توپ حرکت میکردم. یکدفعه دیدم چند تا از این پوکهها و صندوق مهمات خالی دور این توپ ریخته. همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی از این نیروهای عراقی که توپچی بود زیر این صندوقها و پوکهها قایم شده است. ما رسیده بودیم دیگر فرصت فرار پیدا نکرده بود. قایم شده بود ما نبینیم. ولی من آنجا دیدمش. آمد بالا و دستهایش را برد بالا. خوشبختانه سلاح دستش نبود. با زیرپوش بود و هوا هم گرم. پشت این توپ بود و میزد به ما، تا ما رسیده بودیم به او که دیگر شلیک نمیکرد و پنهان شده بود. من مچ اینرا گرفتم بدنش عرق کرده بود. مچش در دست من سر میخورد. لاغر اندام بود.
کشیدمش کنار و یک کلت گذاشتم روی مخش گفتم: «میکشم تو را. بشین پشت این توپ!» همین توپی که تا آن لحظه به سمت ما میزد. حالا من فارسی به این میگویم بنشین پشت این توپ و بزن به سمت خودتان. بعد این نمیفهمد و من هم میخواهم شلیک کنم یعنی میخواهم بترسانمش که حتما از این سلاح استفاده کنم الان. چون سلاحِ سنگین هست و بقیه اسکله هنوز ۲۰۰-۳۰۰ متر آن را تصرف نکردیم. خصوصاً آخر اسکله یک ساختمان سه طبقه فلزی مثل یک هتل بود. حالا خیلی بهرهبرداری نمیکردند، ولی در یک چنین حالتی بود. آنوقت ما مجبورش کردیم بنشیند پشت این توپ، من دیدم این اکراه دارد، ولی میفهمد که من دارم اصرار میکنم بنشین. این نامرد اینقدر با این توپ به سمت ما شلیک کرده بود که لوله این تَرَک خورده بود. یعنی داغ کرده بود و لوله قاچ خورده بود. این نمیتوانست فارسی حرف بزند من هم عربی بلد نبودم. آنوقت این انگشت من را برد نزدیک این لوله توپ و با انگشت اشاره کرد به آن تَرکی که لوله توپ خورده بود. یعنی از بس سمت ما زده بود، توپ را از کار انداخته بود. به من میخواست بفهماند که با این توپ من نمیتوانم شلیک کنم که تو داری اصرار میکنی بزنم. سه تا توپ دیگر بود. یکی دیگر در جناحی بود که تیر بارهای خودشان روی آن کار میکرد. در دید و تیر خودشان بود. من اینرا مجبور کردم برود بنشیند پشت آن یکی. فکر کنم ۴ تا گلوله میخورد داخل آن و ۴ تا گلوله میتوانست پشت سر هم بزند. حالا یکی از بچههای پدافند میگوید ما بودیم که زدیم. من میگویم بابا من اینرا گذاشتم پشت این توپ و گفتم بزن. با ضرب و سلاح و فشنگی که بالای سر آن گرفته بودم این کار را کرد. بعد دو تا شلیک که کرد، اینها دیگر حساب کار خودشان را کردند.
باقیمانده این بعثیها که فرار کرده بودند رفته بودند انتهای اسکله. آنجا من دیدم آتشی دیگر نریختند. یک فرصت دیگر دوباره به دست آوردیم. یک مترجم آمد که عربی بلد بود، گفتم به این اسیرعراقی بگو برو جلو این راهرو، برو به سمت دوستانت و بگو به آنها بگوید بیایید اسیر شوید با شما کاری نداریم. اما اگر نیایید اسیر شوید همه شما را میکشیم. بعد اینرا ما رها کردیم جلوی خودمان. گفتیم حالا نهایت این یکی از دست میرود یا میزنیم اگر خواست تحرکی کند. آنوقت راهرو هم باریک بود. فقط این میتوانست داد بزند و به رفیقهایش بگوید که نترسید بیایید اسیر شوید. انتهای اسکله که ۲۰۰-۳۰۰ مترش تصرف نشده بود را موفق شدیم حدود ۱۲۰ اسیر بگیریم. فقط بین این اسرا که داشتیم میگرفتیم، فرمانده اسکله ظاهراً با یک خانمی که همراهش بود با یک قایق بادی جیمینی فرار کرد. هر چه هم ما تیر زدیم به آن نخورد. از بچههای غواص ۴۰ نفری که آمده بودند بالا، یکی دو تا مجروح شده بودند یا مشکلاتی برای آنها پیش آمده بود، چند تا هم برنگشته بودند عقب. به آنها گفته بودند برگردید، ولی ۴-۵ تا از این بندگان خدا با ما میآمدند و نهایتاً آنجا ما وقتی اسیرها را گرفتیم، به این جمعبندی رسیدیم که الان اینها با نیروهای خودمان قاطی میشوند و در این راهروهای تنگ چه بسا سلاحی هم نیاز نباشد، اینها بچههای ما را میاندازند در آب. آنوقت سریع دستور دادیم به آن مترجم گفتیم بگو لباسهایشان را نیم تنه به بالا کامل در بیاورند که معلوم باشد اسیرها کدام هستند. چون فرصتی که دستهایشان را ببندیم، نداشتیم. خودمان که لباسمان کامل بودند. اینها را نیم تنه به بالا لخت کردیم که معلوم باشند و انتقالشان دادیم زیر پد. زیر پد که آوردیم. در مسیر که میبردیم بیاورم زیر پد، یک لوله بزرگ که برای انتقال نفت بود از اسکله به کشتیها، که شاید اگر آدم دولا دولا میخواست حرکت کند، بهراحتی میتوانست سر خود را خم کند در این لوله برود. بعد این لوله از بس بزرگ بود، در این قسمت این اسکله را باید از اینطرف میرفتیم آنطرف. نمیشد. اینها آمده بودند پله زده بودند.
یک پله مثلا ۳-۴ تا پله میخورد میرفت روی سر لوله یک ایستگاه بود، دوباره ۳-۴ تا پله بود ما میآمدیم پایین. ما اینجا به آقای زاهدی رسیدیم. من آقای زاهدی را بغل کردم بوس کردم و خطاب به اسرای عراقی گفتم: «الموت لصدام!» اینها همه با هم دو دستشان را بالا برده و الموت لصدام میگفتند و قشنگترین جا آنجا بود. ناگفته نماند در مسیر هم وقتی میرفتیم یکی از بچهها رفت روی بلندترین نقطه اسکله پرچم عراق را کند و انداخت در آب. خودم هم آن آخر روی خود هتل این کار را انجام دادم. پرچم را گرفتم کندم و نهایتاً اسرا را بردیم عقب تا زیر پد. حالا ما میخواهیم اسرا را انتقال بدهیم عقب، یک تعدادی مجروح خودمان روی اسکله دادیم؛ و یک تعدادی شهید در این درگیری. از جمله آن دو شهید نوجوان. ما در شکستن خط و گرفتن اسکله دو شهید داده بودیم. ما شهید جواد جنترانی را داشتیم و منصور بیدارم.
اینجا دیدیم فرصت خوبی هست از خود اسرا استفاده کنیم برای انتقال مجروحها و شهدا. زیر پد و این مجروحها را میگذاشتیم روی برانکارد و با طناب میبستیم، چون ۸ تا ۱۰ متر تا سطح آب فاصله بود از روی اسکله تا اسرا آنها را انتقال دهند. ما زیر پد مشغول این کار بودیم، فکر کنم ۱۰:۳۰ و ۱۱ صبح بود که یکدفعه متوجه شدم یک شی تقریبا نورانی دارد میآید به سمت اسکله که هواپیما نیست، ولی کمتر از هواپیما هم انگار نیست. این صاف آمد روی پد. روی خود پد آمد و منفجر شد و در حالی که داشتیم مجروحها و شهدا و اسرا زیر پد جمع بودند، یکدفعه با اصابت موشک یک انفجار شدید رخ داد و تعداد زیادی از این اسرا کشته و مجروحان ما شهید و این شهدا و دو شهید بیدرام و جنترانی مفقود الجسد شدند.
بعد از آن چقدر شهید دادید؟
من فکر میکنم ۲۴-۲۵ تا شهید ما روی اسکله دادیم. اینهم بعد از خود عملیات بود. آن ۲ شهید هم حین عملیات دادیم.
عراقیها میخواستند به هر ترتیب اسکله الامیه را از دست نیروهای ایرانی پس بگیرند حتی به قیمت انهدام آن.
آقای شاهنظری این اسکله چند وقت در اختیار نیروهای ایرانی بود؟
تقریبا ما روز یازدهم شهریورماه که از اسکله عقب نشستیم، تا شب هم آنجا بودیم. فردا ۸۰۰ سورتی پرواز روی این اسکله انجام شد. من خودم تا شب آنجا بودم. یعنی امشب که رفتم فردا شب هم رفتم، صبح آمدم. چون زخمم داشت عفونت میکرد. تا آنوقت که آنجا بودم تقریبا ۷۰۰-۸۰۰ سورتی پرواز از دشمن، چون فقط با هواپیما میتوانست آنجا را بزند. نه توپ میرسید، نه گلوله کلاش میرسید. هیچ چیز نمیرسید. کلا ۱۰۰ نفر از گردان امام رضا (ع) روی این اسکله رفت. ۱۰۰ نفر دیگر را استفاده نکردیم همانجا نگه داشته بودیم در ساحل. غواصها هم ۴۰ نفر فقط آمدند روی اسکله. یعنی مجوع نیرویی که رفت روی اسکله من فکر میکنم ۱۴۰-۱۵۰ نفر بود. در مجموع فکر میکنم یک ۲۴ ساعتی کامل اسکله در دست ما بود. قرار بود انهدام انجام بگیرد. ولی من میخواهم بگویم من خودم تا آنجا بودم ۲ تا موشک صابت کرد.
یعنی یکی که به پد خورد و یکی دیگر هم از صبح قبل از اینکه بیایم خورد این قسمت که عرض کردم سیستم مخابراتشان بود. نیروها را همه ریخت روی آب. مثلاً من وقتی میخواستم بیایم عقب، دیگر پایم را روی شاسیها میگذاشتم یعنی دیگر آن ورقها کنده شد افتاد روی آب و من روی آهنها پا میگذاشتم میآمدم عقب. ما هر چه شهید دادیم روی اسکله با این راکتها که به اصطلاح هواپیماها میآمدند میزدند. دشمن تقریبا ۶ تا موشک به سمت این اسکله زده. ۲ تا را من خودم آنجا بودم که اصابت کرد. بقیه را هم من نبودم، ولی من، چون صبح روز دوازدهم برگشتم بیایم عقب، در ادامه یک ناوچه بهسمت اسکله میآید با هلیکوپترها که از هوا تامین میکنند، میزنند و میروند که آنجا آقای زاهدی سریع بچهها را جمع و جور میکند. اینها را انتقال داد عقب و نهایتاً روز دوازدهم اسکله سقوط میکند. ما یازدهم که رفتیم، یازدهم اسکله کامل در اختیار ما بود و روز دوازدهم اسکله سقوط کرد. مهمترین چیزی که آنجا روی این اسکله من وقتی رفتم بالا دیدم، این رادار رازیتها بود. ما شنیده بودیم، ولی ندیده بودیم که رادار رازیت چه هست. رادار رازیتها خیلی به اصطلاح رادارهای قوی بود که اینها تا ۹۰ کیلومتر جلوتر از خودش را امواج میفرستاد و کوچکترین شی اگر روی آب میآمد میگرفت. یعنی امواج مطلع میکرد کاربرش را که آقا یک شی دارد بهطرف اسکله پیش میآید.
یعنی با وجود این رادارها باز هم بچهها موفق شدند پیش بروند.
بله. ما حتی بلد نبودیم از آنها استفاده کنیم. بعد از نیروی دریایی ارتش آمدند اینها را بردند. خیلی هم حساس بود. یک چیزهایی سر این رادار رازیتها شکل بلور بود. خیلی ظریف بود. خلاصه رادارها را انتقال دادیم عقب قبل از اینکه اسکله سقوط کند. بگذریم اسکله سقوط کرد. الامیه را ما گرفتیم، ولی البکر با ۱۰ کیلومتر فاصله با هواپیماهای خودمان اینقدر آتش روی آن ریختند که دود آن فضا را گرفته بود و آن تقریبا میخواهم بگویم نیروی بعثی دیگر روی آن وجود نداشت و فرار کردند. یعنی دو تا اسکله را ما توانستیم در ۲۴ ساعت کاملا در اختیار خودمان قرار بگیریم؛ و آن جای پایی که دشمن خوش کرده بود برای ناامن کردن خلیح فارس و آن قسمت فاو را توانستیم به راحتی از دست آن بگیریم و سقوط بدهیم. ما قصدمان این بود که اسکله را بخوابانیم روی آب، ولی خیلی قوی بود. آنجا ما تقریبا نزدیک ۳۰ متر تا ۵۰ متر عمق آب بود در قسمت دریا آن قسمت و واقعا خیلی امواج خروشان، آبزیهای خطرناک. اصلا آنجا یک دشمن نبود، ۲-۳ تا دشمن بود. یک دشمن خود بعثیها بودند، یک دشمن گرما و شرجی بودن هوا بود، یک دشمن آبزیها بودند که اگر در این آب به هر شکل ممکن غرق میشدی، اینها هم گرسنه و دیگر معلوم نبود آدم در این دریایی بیکران چه سرنوشتی برایش پیش میآید. به هر ترتیب ما هم تدابیر لازم را کرده بودیم.
این اسکله بعد از این عملیات بلااستفاده شد؟
کاملاً. یعنی از نظر اقتصادی و نفتی که بلااستفاده، از نظر نظامی هم چون این آسیب شدید دید، دیگر بعثیها از روی آن خیلی نمیتوانستند بهرهبرداری کنند که حالا مثل قبل خلیجفارس و کشتیهای نفتکش را ناامن کنند. ناگفته نماند که بچههای ادوات با قایقهایی که روی آن مینیکاتیوشا، ضدهوایی، دو لول بسته بودند، پوشش میدادند منطقه را، ولی در مقابل آن تعداد هواپیمای زیادی که میآمد اینها عددی نبود. ما ضدهواییهای خود اسکله را هم استفاده میکردیم علیه هواپیماهای دشمن ولی کفاف نمیداد. اینها دیگر اصلاً برایشان مهم نبود که اسکلهشان منهدم شود. مهم این بود که از ما پس بگیرند. ما هم قصدمان انهدام بود که این اقدام را خودشان انجام دادند.
آقای شاهنظری خیلی سپاسگزارم از شما.
گفتگو: زینب منوچهری