
گاهی دلم می خواهد دیگر ننویسم؛ من که میدانم این واژهها نیز سرنوشتی جز خوابیدن در گورِ دستهجمعیِ اوراقِ بایگانیشده ندارند. چند روزی واژهها جان دارند و جولان میدهند و سپس زنده به گور میشوند. درست مانند کارگران معدن طبس که فراموش شدند، یا مثل همین هفت تنی که ناگهان از چشمِ حرفها و وعدهها و از لابلای یافتهها و نیافتههای کمیتههای حقیقتیاب و ناظر خواهند افتاد و تمام.
اما اگر ننویسم... اگر ننویسم، سکوت را به رسمیت شناختهام. سکوت هم که خیمهٔ بزرگی است، دلخواهِ فساد و بیعدالتی و اندوه. مینویسم، چون نباید سکوت را به رسمیت شناخت.
راستی، اینجا چه چیزی از اعتبار افتاده است که هیچ حرفی در هیچ عملی تأثیر نمیکند؟ چهبسا عملی هم در کار نیست. تنها عمل، فراموش کردن است و سپردن زخمها به گذر زمان؛ بیهیچ مداوایی.
در برابر دردهای برآمده از آوارهای معدن طبس یا دامغان، فاجعهٔ بیمارستان نگاه یا ولیعصر تبریز، یا واژگونی اتوبوس دانشآموزان و آدمکشیِ جادهها و خودروهای ناایمن، کدام طبیب، چه مداوایی تجویز کرده است؟ به جایش، با دردها ساختهایم. ناطبیب هم تا توانسته، روی زخمهایمان را به زخمی تازه آراسته است.
باز هم شدیم دستهای عزادار! پنجاهوسه جسدِ سیاهشده از دلِ معدنِ طبس بیرون کشیدند، و ما هم — همان عادتِ همیشگی — دور هم جمع شدیم و هیاهو به پا کردیم. وزیرِ کار آمد با آن صورتِ سوگوارِ همیشگیِ وزیرانِ ادوار، همانی که موقعِ وعده دادن انگار برای مجلسِ ترحیم سخنرانی میکند. قول داد، سوگند خورد، «رسیدگی میکنیم» گفت... و بعد؟ بعدش را که میدانید؛ بوی تعفنِ لاشهٔ وعدهها را هراسی نیست. بالاخره بادها با خود خواهند برد. حالا هفت جسد دیگر هم رویش! دهها پیکر دختران استعداد درخشان نیز رویش، مسافران هرگز نرسیده به مقصد هم رویش... چشمهای نابینا شده را هم نصف دیهٔ کامل حساب کن، بگذار به همان حسابِ ناحساب!

اینجا کجاست که آدم باید هر بار با خونِ تازه، یادش بیاورد که کارگرانِ کدام معدن هنوز زندهاند؟ کدامها مدفون در آوار معدنند؟ فرزندان و زنان و مادرانشان چه میکنند؟ که این جماعتِ عرقریخته، با همان دستمزدِ ناچیز، هر روز به کامِ مرگ میروند و کسی هم نیست که یک «چرا»ی ساده بپرسد. و اگر هم یکی بپرسد، پاسخی مگر خواهد شنید؟! و تو از دستمزد چه می دانی...ده، یازده، هفده؟ هجده؟ بیست میلیون؟ پولِ چه چیزی است این؟ پولِ یک شبِ مهمانیِ آن آقازادههای پشتِ میزنشین؟
خودم هم همینم، تیتر زدم، مصاحبه کردم، فریاد کشیدم... بعدش هم که دیدم هیچ غُلغُلی نیست، رفتم چایی دوم را دمکشیده و نکشیده سر کشیدم و خبر بعدم را نوشتم. کاری که همیشه میکنیم. مثلِ آن دکترِ مریضی که نسخه مینویسد و میداند بیمارش تا هفتهٔ دیگر مُرده است.
آقای وزیر! آقایِ وزیرِ محترمِ کار! آن وعدههای آبانماهتان کو؟ آن «بررسی حقوق کارگران معادن» که دم از آن زدید، تهاش چه شد؟ بله بله، میدانم؛ «در دست بررسی است»! همان جوابِ همیشگی که از بس شنیدهام، حالا هر وقت کسی میگوید «در دست بررسی»، دلم میخواهد قابلمهٔ داغ را بکوبم توی سرم و سرش!
این وعدهها به بارانی میماند که کوتاه و زودگذر میزند و فقط خیابان را گلآلود میکند.
آقایان! شما که واقفید تنها چیزی که از پس هر فاجعهای در این کشور قابل پیشبینی است، فاجعهٔ بعدی است؛ فرونشست است، خشکشدن و خشکسالی است، واژگونی است، کشتار زلزله است، آلودگی هواست، ریزگرد است. غیر از این نیست. اگر غیر از این بود، امروز خانوادهها و فرزندانشان میدانستند که آزمون کنکور در یازدهم اردیبهشت با چه شرایطی برگزار خواهد شد. ۲۳ روز مانده و هنوز نمیدانند و شما هم نمیدانید. اما انتظار برای سوگواریها و فروریختنها چیز عجیبی نیست. افسوس، انتظاری از بابت پیشگیری و درمانش هم نیست. دل دادهایم بر باد... بر هر چه بادا باد.
یک بار امتحان کنید
از این که باید هر بار مثلِ گورکنی باشم که اجساد را میشمرد و آمار را جمع میکند و بعد باید به انتظار شورش احساسیِ زودگذرِ بعدی بنشیند، حالم بد میشود. راستی شما حالتان بد نمیشود؟ آقایان تصمیم گیر درباره حقوق معدن کاران، آقایان وزیر، آقای وزیر کار! باور کنید حکمرانی بر مردمان خوشبخت، لذتی بس وافر دارد تا این که بر ویرانگیها حکم برانید. یک بار امتحان کنید. اصلاً حکمران خوشبخت، حاکمی است که بر مردمانی خوشبخت حکم براند، وگرنه حکمرانی بر خستگان و دلشکستگان و ناامیدان، به فلاکت شبیهتر است.
این بار فراموش نمیکنم. به حافظهام میسپارم. آنگاه که گذر زمان به نفع فراموشی عمل کرد، فتیلهٔ خاموشی را بکشم و هر روز تلنگر بزنم تا یادتان بماند که جایی دیگر، در خانهای کوچک، صدای مادری، پدری، فرزندی یا همسری دارد فراق را نجوا میکند و لبتشنهٔ دیداری است که دیگر میسر نخواهد شد. سفرهٔ خالیشان به کنار.
باید وقتی همه چیز تمام شد، وقتی دیگران رفتند، وقتی دوربینها خاموش شد، آنوقت تویِ گوشِ این آقایان فریاد بزنم: «پس وعدههایتان چه شد؟!»
شدهایم شاهدان همیشگیِ مرگهای قابلپیشبینی و بدون پیشگیری، و نیز ناظرانِ بیاختیارِ فاجعههای تکراری. و شما همچنان به فکر بودجهٔ کمیتهٔ حقیقتیابتان خواهید بود و حق ماموریت و بدی آب وهوای ناظران و بازرسانتان. این فجایع برای ما هر چه آب دیده آوردند، برای شما نان تازه تر دادند!
*مهدی محمدی - دبیر اجتماعی تابناک