سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ السلام علیک یا اباعبدالله(ع) و علی الارواح التی حلت بفنائک... و سلام بر تو ای مسلم ابن عقیل(ع)، سلام بر تو ای سفیر مظلوم خون خدا.پدرت عقیل گفته بود، برای حسین (ع) چنان باش که علی (ع) برای پیامبر بود. تن تو، زره حسین باید باشد و تو در تمام سال هاي زندگیات آنچنان بودی که پدر خواست. از کوفه پیکها میرسد، نامهنگاران براي حسين دعوت نامه مینویسند و هر روز خورجینهایی تازه میآورند.
مینویسند: بیا که شمشیرهای قیام از نیام برآوریم و در رکاب تو جانفشانی کنیم.
نوشتهاند: العجل، ثُم العجل و السلام. امام تو را خوانده است، مسلم. میگویند سفیر کوفه باید باشی. مسلم، چه عزیزی که امین حسین میشوی. امین پسر امین الله. امام نامه را به دستت میسپارد. دستانت را میفشارد و رهسپار كوفهات میكند.
اينك به کوفه رسیدهای. انبوه انبوه مردم به استقبالت آمدهاند و با تو بيعت میكنند. یزید، عبیدالله ابن زیاد را که حاکم بصره است به حکمرانی کوفه برمیگزیند. عبیدالله پس از ورود به كوفه در مسجد خطبه میخواند ترس و وحشت بر قلبها نشسته است. میگوید سرِ هر سر دستهای که سرکشان را در قبیله خود نگه دارد بر در خانهاش آویخته میشود.
ديگر بار عبیدالله مردم را تهدید میکند و تو قیام میکنی و شعار میدهی، یا منصور امِت امِت و عبیدالله فریاد می زند: یا خیل الله اِرکبی. هیچ کس پاسخش نمیگوید. عبیدالله است و سی نگهبان و چند تن از اشراف و تو هستی با چهار هزار تن گرد آمده در مسجد و بازار.
باب نیرنگ باز میشود، و همه تهدید میشوند که از تیغ لشکر شام در امان نخواهند بود مگر اینکه زیر پرچم امان قرار گیرند. تهدیدها کارگر میافتد. زنان به هراس و گریهکنان میآیند و همسرانشان را میخوانند که برویم.
اينك دوشنبه هشتم ذیالحجه و یوم الترویه است و تو در جمعی کمتر از پانصد تن در خشکسالی ایمان ایستادهای. تهديدها هولناكتر میشوند.
به مسجد میروی. هیچ کس نیست. برمیگردی همراهانت را شماره میکنی. کم از صد نفرند. شگفتا چه شده است. اذان میگویی. تنها سی تن ماندهاند. نماز مغرب تمام میشود به سجده میروی و برمیخیزی و واپس مینگری ده تن ماندهاند. از مسجد بیرون میروی هنوز ده تن با تواند. به خم کوچه میرسی، دیگر بار مینگری. ده تن رفتهاند. تنهای تنها گام میزنی. هیچ کس نیست تا حتی راه را به تو نشان دهد، «طوعه» زن دوست دار اهل بيت در به رويت میگشايد و تا میگويي مسلمی تو را به اندرون خانهاش راه میدهد و تو غريبانه مشغول نماز عشاء میشوی.
مسلم، این آخرین شب حضور تو در کوفه مکر و خدعه است. به صبح ميرسي. از نماز صبح فارغ میشوی کوچه پر است از مأموران عبیدالله. زره میپوشی و شمشیر به کف از خانه بیرون میزنی، سه بار می جنگی و انبوه حملهوران را عقب میرانی.
زیر باران سنگ و چوب و آتش ايستادهای. ناگهان، سنگینی تیغ را بر لبانت حس میکنی. نیزهای از پشت بر کمرت مینشیند. میافتی و برمیخیزی. دستگیرت میکنند و به دارالامارهات میبرند. سه شنبه نهم ذیالحجه است. حسین تو در راه است و تو بر پشت بام قصر کوفه، دو رکعت نماز میخوانی. چهارشنبه عید قربان است و تو پیشاهنگ قربانیان، شمشیر بکر بالا میرود. ضربه را مینوازد.
«انالله و انا الیه راجعون» سرت، نخستين هديه كوفه به شام است و تنت از پشت بام در ميان بازار كفّاشان رها میشود. فردا پيكر تو را وارونه بر دار خواهند كرد. سلامت باد كه پيشاهنگ شهادت و شهيدان نهضت حسينی.