سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ ماجراي اتوبوس برمي گردد به پنجم اسفند 1364 كه 35 نفر از بهترين نيروهاي قديمي جنگ تحميلي از گردان بلال لشكر 7 وليعصر، در حالي كه رهسپار پشت جبهه بودند با راكت هواپيماهاي عراقي آسماني شدند.
اينكه چرا بر سر اين ماجرا 25 سال سكوت شده را نمي دانم، ولی امسال براي نخستين بار، قرار است جمعي از خانواده هاي معظم شهداي اين حادثه به همراه جمعي از رزمندگان قديمي و دو نفري كه به عنوان يادگار از اين اتوبوس آسماني جا مانده اند، در محل حادثه حضور يابند و يا شهدا را گرامي بدارند.
اما ماجرا از چه قرار بود:1 ـ سال ۱۳۶۴ بود. از عملیات والفجر ۸ برگشتیم. قرار شد، یک هفته استراحت کنیم و بعد برگردیم برای ادامه کار. پس از یک هفته که مثل برق و باد تمام شد، تصمیم گرفتم در شهر بمانم. عباس سنبل آمد دنبالم که برویم. گفتم: نمی توانم بیایم!
کلی مسخره ام کرد که به دنیا چسبیده ام و بعد هم خاطرات شب عملیات را و قول و قرارهایی را که با هم گذاشته بودیم، یادآوری کردیم و خندیدیم... به هر حال نرفتم.
عصر روز بعد، یکی از بچه های بسیج دنبالم آمد و خبر داد که صبح امروز همه بچه های گردان در اتوبوس شهید شدند. می گفت دو راکت هواپیمای میگ عراقی اطرات به اتوبوسشان اصابت کرده. نام دوستان را یکی یکی پرسیدم. گفت: همه در اتوبوس بودند. در واقع همه کسانی که در عملیات بودند و از قافله شهدا جا مانده بودند، به آنها پیوسته بودند.
کنترل خودم را از دست دادم و همانجا (توی خیابان) نشستم زمین و گریه امانم را برد... شب را با یاد شهدا گذراندم. فردایش بود که متوجه شدم سه نفر از اتوبوس زنده مانده اند و یکی شان عباس بوده. همانجا با خودم گفتم نخستین باری که عباس را دیدم، به خاطر اشک هایی که برایش ریخته ام یک فصل کتک مفصل باید بزنمش.
نخستین باری که دیدمش زمانی بود که جسم نیمه جانش را از بیمارستان آوردند منزل. نیمی از بدنش پر از شیشه های ریزی بود که مثل ترکش به بدنش فرو رفته بود. چشمانش را به زحمت می توانست باز کند. بالای سرش رفتم و گفتم: عباس! می شنوی چی می گم؟ اشاره کرد که: آره!
گفتم: باید از من کتک بخوری! ... به خاطر اینکه گمان می کردم شهید شده ای و یک مشک برات اشک ریختم!
عباس با همه دردی که می کشید، لبخند زد...
2 ـ هر روز به عباس سر می زدم و گاه بیمارستان و دکتر می رفتیم و گاه سری به دوستان می زدیم. یک روز غروب با هم بیرون رفته بودیم، صدای اذان که بلند شد گفت: برویم مسجد!
رفتیم مسجد صاحب الزمان (عج). در صف آخر به نماز ایستادیم و نیت کردیم. چند دقیقه بعد به یک باره عباس نمازش را قطع کرد و رفت. نگران شدم اما صبر کردم تا نماز تمام شود. فوری به دنبالش رفتم. دیدم در وضوخانه مشغول شستن صورتش است. معلوم شد که یکی دو تا از شیشههای توی صورتش، زده بودند بیرون و با دست آنها را جدا کرده بود.
میگفت: روزی چند تا از این شیشه ها برای هواخوری بیرون می آیند و من شکارشان می کنم!...
عباس هر از گاهی خاطراتی از ماجرای اتوبوس تعریف می کرد. از حالات دوستان شهید و لحظه شهادت همرزمان... تا اینکه یک روز لب رودخانه رفتیم و روی سکویی نشستیم و کل ماجرای اتوبوس را این گونه تعریف کرد:
پس از یک هفته استراحت، وقتی برای ادامه عملیات به پادگان کرخه رفتیم برایمان صحبت کردند که نیروهای دیگری جایگزین ما در منطقه شده اند و به حضور گردان ما نیازی نیست و برای همین برگردید به شهر؛ اما شماری از نیروهای قدیمی گردان بلال بمانند که برویم و وسایلمان را از روستای خضیر نزدیک بهمنشیر بیاوریم.
نیروهایی که می خواستند به شهر برگردند، برگشتند. من ولی که در شهر کاری نداشتم برای کمک کردن و آوردن وسایل به همراه بچههای کادر گردان بلال با یک دستگاه اتوبوس و دو دستگاه کمپرسی (برای حمل وسایل) راهی منطقه عملیاتی شدیم. چون شبانه می رفتیم اتوبوس را استتار نکردیم. می گفتند صبح نشده دوباره در همین پادگان هستیم...
3 ـ کم کم از پادگان دور شدیم. مقصدمان روستای خضر در حاشیه بهمنشیر بود. به محض رسیدن متوجه شدیم که پل ورودی به روستا به وسیله بمباران دشمن تخریب شده و نمی شود کمپرسی ها را برای بار کردن وسایل به در هر خانه برد. از این روی، تصمصم گرفته شد اتوبوس و کمپرسی همانجا بماند و ما با همان لندکروزی که همراهمان بود وسایل را بیاوریم و در کمپرسی خالی کنیم.
همین شد. تا دم دمای صبح کار جمع آوری وسایل طول کشید. در آن سرمای زمستان عرق کرده بودیم و نسیم بادی سرما را به استخوان بدنمان می رساند. آماده برگشت بودیم که گفتند سوار اتوبوس شوید. عده ای سوار شدند و برخی از بچه ها جا عوض می کردند و می خواستند با لندکروز باشند. برخی از بچه ها را هم به زور شوخی و خنده پیاده می کردند و نمی گذاشتند سوار اتوبوس شوند.
زمزمه ای پیچید که تشنه ایم. من که دم اتوبوس بودم گفتم: من آب می آورم.
خیلی زود متوجه شدم که بشکه آب همراه نداریم. پیاده شدم و به سمت چادر نیروهای ارتش که آن نزدیکی سنگر داشتند رفتم. به سربازی که داشت رد می شد گفتم: بچه ها تشنه اند یه بشکه ۲۰ لیتری آب می خوام. گفت: نداریم! آب تمام شده. اما بیا این بشکه و این کاسه را ببر از آنجا (با انگشت به برکه آب، جایی که مقداری آب جمع شده بود، اشاره کرد) پر آب کن. دیروز بارون بوده آبش خیلی زلاله!
تشکر کردم و به سراغ برکه آب رفتم. خواستم اول خودم بنوشم، ولی با خودم گفتم دیر می شود و سریع مشغول پر کردن بشکه آب شدم. به سمت اتوبوس رفتم. از همان جلو که «حسین غیاثی» نشسته بود و شاهگل (راننده اتوبوس) شروع کردم به آب دادن. نگفتم آب باران است. به نفر آخر که رسیدم به زحمت چند قطره آب گیرش آمد. از آن آب باران به خودم نرسید!
4 ـ سر اینکه حرکت کنیم یا نه. پچ پچی بین فرماندهان افتاد. اتوبوس استتار نشده بود از این رو یکی می گفت: بمانیم تا شب!
یکی دیگر گفت: استتارش کنیم! ... اما آب و گل نبود... سرانجام قرار شد حرکت کنیم. درون اتوبوس جا نبود بنشینم. همین جور پشت به راننده ایستاده بودم و دستم را به میله فلزی گرفته بودم و به بحث «حسین غیاثی» و یکی دیگه گوش می دادم. در مورد جهاد و اجر مجاهد و رزمنده صحبت می کردند. منم قاتی بحثشون شدم و گفتم: به نظر من اجر جهاد شهادت نیست!
انگار که حرف تازه ای شنیده باشند گفتند: پس چیه؟
گفتم: جانبازی! ... و ادامه دادم. اجر یک جانباز از اجر یک شهید بیشتره. چون شهید در یک لحظه ممکنه براش اتفاق بیفته و با یک تیر و ترکش به آسمان پر بکشه، اما یک جانباز با دردی که می کشد و صبری که بر این درد از خود نشان می دهد، هر لحظه شهید می شود. پس اجر جانباز بیشتر از شهید است!
شهید «غیاثی» انگار می خواست چیزی بگوید که دیگر هیچ نفهمیدم...
اتوبوس چند لحظه پس از حرکت مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفت. راکت به فاصله بسیار نزدیک در سمت چپ اتوبوس به زمین برخورد می کند. عباس از سمت راست و احتمالا از در اتوبوس، نزدیک بیست متر دورتر از اتوبوس در لای علفزار و نزدیک یک درخت پرتاب می شود. شهدا که جمع آوری می شوند یک نفر متوجه تکه لباسی می شود، به این امید که شاید قطعه ای از بدن یک شهید باشد به طرفش می رود و عباس را پیدا می کند که هنوز نبضش می زند... .
محل اصابت راکت به اتوبوس گردان بلال در روبه روی مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک و جاده ای که به سمت رود بهمنشیر می رود؛ در زیر نخلستان های ضلع شرقی رودخانه قرار دارد و برای رسیدن به آنجا باید از اتوبان اهواز به آبادان پیش از عبور از پل ذوالفقاری به میدان بزرگ که رسیدیم به سمت جنوب کناره نخلستان برویم تا به مرکز خدمات کشاورزی ابوشانک برسیم... جاده روبه روی این مرکز به سمت رود؛ همان مکان است...
(عکس و نشانی محل اصابت از وبلاگ زمزمه)
اسامي شهداي اتوبوس:1. حمید گیمدیلی
2. احمد اردی زاده
3. منصور حسینی فر
4. عبدالعلی پوریا قلی
5. محمود فرزانه جیبری
6. سلطانعلی طاهر دناک
7. عبدالحسین بویزه
8. احمد جهانبخش نبوتی
9. عبدالامیر ناجی دزفولی
10. مصطفی کمال
11. حسن معتمدی نیا
12. محمد اکبریان
13. محمود دوستانی دزفولی
14. بهزاد لامی
15. عبدالحسین صحتی
16. علی شولکی
17. محمدرضا شاحیدر
18. سید مرتضی اشتاء
19. عبدالمحمد عباسعلی طاهر
20. محمدرضا پرموز
21. علیرضا ناخدا
22. اردشیر بهرامی
23. غلامرضا رضایی
24. شاهگل محبی(راننده اتوبوس)
25. غلامرضا فرهی
26. عبدالمحمد پاطلا ( شوش)
27. ناصر بوش
28. ریاض صفار ( شوش)
29. جمعه بیاد
30. محمد علی صالحی ( اهواز)
31. عبدالحسین خیاط غیاثی
32. علیرضا باقریان ( اهواز)
33. عبدالحسین دینوی زاده
34. منصور بصیری فر(اندیمشک)
35. عبدالرضا بصیری فر(اندیمشک)
بازماندگان اتوبوس:1- محمد حسین نوروزی نژاد
2- عباس سنبل
3- غلام پور پنبه چی (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست)
4- محمد علی نصرتیان (بعد از جنگ تحمیلی به رحمت ایزدی پیوست)
*عبدالرحيم سعيدي راد